۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۴ : ۱۹
عقیق: سمیه پارسادوست/ ساعت به وقت اضطراب می گذشت. اضطراب نرسیدن ، اضطراب دیررسیدن. ترس نرسیدن. نرسیدن به مراسم جوان جهادگر شهری که روزگاری شاهد قدم زدن های یک «جوانمرد» بود؛ یک دل کنده از دنیا که خوب می دانست اسیر دنیا را «جام شهادت» ندهند و او آرزوی وصل داشت. شاید به فرمانده همشهری اش اقتدا کرده بود، به «حاج احمد» که نام و نشان شهر بود و گفته بود «دلش می خواهد وقتی شهید شود که خبری از شهادت نیست» و جوان جوانمرد قصه ما ، وقتی رفت که برخی ها همین «رفتن» را هم «سیاسی» کرده بودند و با زخم زبان ها و کنایه ها دل می شکستند... چه دل شکستنی ... راستی شهیدتون چقدر گرفته مادرِ محسن؟!! سربریده را که ارزان نفروختید؟!!!
***
وقتی رسیدیم از کیلومترها مانده تا مسجدجامع نجف آباد، خیابان بسته شده بود. همه انگار تنها یک هدف و یک مقصد داشتند : مراسم گرامیداشت «شهید محسن حججی» . نیازی به آدرس پرسیدن هم نبود. بنرها راه را نشان می داد؛ تصویری از جوانی که لبخند به لب توی قاب نشسته و نگاهمان می کند. خودش راه را نشان مان می داد. اصلا مگر نه اینکه به فرموده پیرخرابات عشق، «با این ستاره ها می توان راه را پیدا کرد»؟ محسن مثل ستاره ای می درخشید. از دور و نزدیک به ما لبخند می زد و ما خجالت می کشیدیم ... وقتی داشتند سرش را می بریدند و سر به آسمان می سایید، ما در کدام باتلاق کجای زمین دون در گل مانده بودیم؟ ...
***
صدای «
محمد یزدخواستی» می آمد. کمی قبل تر «سیدرضا نریمانی » هم آمده و خوانده بود.
«محسن» از بچه های هیئت فداییان حسین(ع) بود و بارها زیر پرچم هیئت سینه زده و
باریده بود. محسن مصداق همان «صف آخر»ی ها بود که بی صدا بارید و ما مدعیان «صف
اول» بودیم که ماندیم تا حسرت بخوریم... کاش آن هایی که این روزها به آب و آتش می
زنند تا جریان مداحی و هیئتی را به هر طریقی بزنند، خجالت می کشیدند. شرم می
کردند. یک هیئت می تواند به جای تمامی متولیان و مدعیان مسئول، کار انقلابی و
اعتقادی انجام دهد ... به قاب عکس شهدای هیئت فداییان نگاهی بیندازید؛ حالا یک قاب
می رود کنار قاب های دیگر ...
نسل جدید و جوان مداحان انقلابی آمده بودند برای «آقامحسن» سنگ تمام بگذارند. مسجد جای نشستن نداشت. فرمانده « عزیز جعفری» هم آمده بود. آرزو کردم «حاج قاسم» کاش هم حضور داشت. سردار اما شاید این روزها به «انتقام» فکر می کند؛ انتقام خونی که غریبانه ریخته شد. شاید او هم مثل مادر محسن زیرلب زمزمه می کند: «غریب گیر آوردنت... تشنه سربریدنت...» فرمانده سرباز صادق و ایثارگری را ازدست داده است... سربازی که شهادتش ، عاشورا را عینیت بخشید. نه فقط مجری «المنار» که خیلی از ما حالا دیگر به چشم می بینیم شمر ظهرعاشورای 61 چگونه دلش آمد سر ارباب مان را ... و دل داغدار مادری که از حالا به بعد، روضه مکشوف می بیند و می شنود. حالا هروقت روضه گودال برایش بخوانند، لحظه های آخر «محسنش» را تجسم می کند؛ وقتی شمرزاده لعین موهایش را در چنگ گرفته بود و می بُرید ...شاید با خودش می گوید نکند چاقوی دشمن کُند بود یا نمی بُرید . شاید مادر بارها گلوی محسن را بوسیده بود... چه بگویم از دل این مادر... چه بنویسم برای این مادر که مرهم داغش باشد... چه بنویسم برای شهیدی که شهادتش ، تجسم عینی تمام روضه های کودکی و نوجوانی و جوانی ما شد ...
***
سردار گفته«فرزندان دلیر ایران انتقام اقدام ددمنشانه داعش را خواهند گرفت.» . خبر رسید که از این پس تمامی عملیات ها به نام این شهید سرافراز انجام خواهدگرفت. نام «محسن» قوت می دهد. توان می دهد به تمام رزمندگانی که مثل محسن ، جان پناه من و تو شدند تا تارمویی از سر ناموس این وطن کم نشود. تا نکند دوباره راه حرامی به حرم باز شود. علمداران این سرزمین رفته اند تا به حضرت سقا اقتدا کنند. روضه خوان می گفت : « عباس(ع) روی نیزه هم «غیرت ا...» بود.» غیوران این آب و خاک، از نسل همان جوان هایی هستند که روزگاری در خاک خوزستان، روی زمین افتادند تا من و تو روی پا بایستیم. خیل جمعیتی که در هرم آفتاب به مراسم پاسداشت یاد «محسن» آمده بودند، می خواستند بگویند « علم روی زمین نمی ماند. این کشور علمدارانی دارد که وقتش برسد ، «سر» می دهند و «سرگذشت» شان روایتی می شود از قصه عاشقی ؛ عاشقی مردان مردی که از «تبار سرهای بر نیزه» رفته هستند و نامشان «مدافع حرم» است اما رفتند که در «حصار زینب» باشند. پدر محسن می گفت پسرش رفت تا شام غریبان دوباره تکرارنشود. این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهتان کردیم بانو ...