۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۹ : ۱۳
میگویم کتاب متبرک، برای آن که مجید هربار یکی از دوستان را به خانه دعوت میکرد و در انتهای حرفهای معمول، کیفی پر از بلیت اتوبوسهای مشهد را برایمان باز میکرد و با بغض میگفت: شاهد باشید که برای نوشتن این کتاب دو سال کبوتر جلد حرم امام رضا بودهام، وبعد با لبخند بلیتها را جمع میکرد و میگفت: برای شفاعت آنها را نگه داشتهام. میگویم کتاب آزاده، برای آن که مجید پا روی آنچه میتوانست باشد گذاشت و به قیمت لبخند امام، اخم روشنفکرها را به جان خرید. حالا بگذارید ناشرها برای چاپ این کتاب تاقچه بالا بگذارند. اما حالا که بعد از سالها منتشر شده، به من چه ربطی دارد که کجای شعر خوب است و کجای شعر بد؟! چه کسی را دیدهاید که از غذای حضرتی بد بگوید؟ به شاعر چه مربوط که این کتاب به چاپ چندم خواهد رسید؟! مگر کسی با اختیار خودش به زیارت میرود؟! حالا که این کتاب منتشر شده حلاوتش آن است که ما بچه هیئتیهایی که نوشیدنیمان چای روضهست، ما که لباسمان بوی عطر حرم میدهد و عکسهامان را دست به سینه جلوی پنجره فولاد میگیریم، میتوانیم به نیابت از شاعر در بینالحرمین کتابش را مقابل صورت بگیریم و بخوانیم...
*- التماس دعا!
- دو رکعت نماز جای من بخون!
- آقا تو حرم واسه ما هم دعا کن!
- مجید اگه حرم میری یاد امام رضا بنداز- خودش میدونه-!
- دلم گرفته، خوش به حالت، صحن گوهرشاد یادم کن!
- به آقا بگو، خیلی وقته میخوام بیام پابوس اما...!
- این امانتی رو بی زحمت، بنداز تو ضریح!
درد خودم را دیگر فراموش کردهام
شدهام مثل پیکی زخم خورده
حال و روز جنگ را برای پادشاه میبرم
راستی
چرا پادشاه حال پیک را نمیپرسد؟
چرا خبری از خود
برای این جماعت شکست خورده نمیدهد؟
خادمی اسب و شمشیرم را میگیرد
وارد قصر میشوم
آنقدر زخمی
که جای تمام لشگریانت گریه میکنم
*( هفته اگر هشت روز بود- مجیدسعدآبادی)
سورنا جوکار
خرداد 96