عقیق به منظور بهره مندی ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
اشعار ویژه ولادت حضرت صاحب الزمان (ع)
به مناسبت فرا رسیدن نیمه شعبان المعظم سالروز ولادت حضرت صاحب الزمان عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند
سرویس شعر آیینی عقیق:به مناسبت فرا رسیدن نیمه شعبان المعظم سالروز ولادت حضرت صاحب الزمان عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند:
آیت الله محمد تهرانی:
بریز ساقی از كرم به جام بادهخوارها
از آن میی كه قطرهاش زنده به جان شرارها
كند عیان نشاطها كشد ز غم دمارها
دهد به دل سرورها برد ز سر خمارها
به جان من به یكطرف گذار جمله كارها
بیار می بریز هی به جام میگسارها
ز چشم مست خویشتن بتا مرا خراب كن
ز تار زلف پرشكن بگردنم طناب كن
ز ذره گرچه كمترم ز مهرم آفتاب كن
ز قلزم رحیق خود به ساغرم شراب كن
كبوتر دل مرا بر آتشت كباب كن
كه تا نیایدش به سر هوای شاخسارها
به جان دوست ساقیا ز باده مست كن مرا
به پای خم بادهات تو پا شكست كن مرا
به غیر باده فارغم ز هر چه هست كن مرا
پس آن زمان اشارتی به چشم و دست كن مرا
به غمزههای خویشتن فناپرست كن مرا
كه وارهد وجود من ز قید مستعارها
چه جلوهها كه كردهای به قلب تار زشت من
و ز آب و خاك حب خود نمودهای سرشت من
خمیر كردی از كرم به خمر عشق خشت من
به كوی خود كشیدیام ز مسجد و كنشت من
بهشت را چه میكنم تبا تویی بهشت من
فراغ توست ای صنم شدیدتر ز نارها
میان خیل مردمان مرا نشانه كردهای
دلم اسیر خویشتن به صد بهانه كردهای
سپس به كوی عشق خود مرا روانه كردهای
دلم اسیر خویشتن به صدبهانه كردهای
در آشیانهی دلم خوش آشیانه كردهای
كجا برند دل چنین ز عاشقان نگارها
سروش عشق ذره را خود آفتابجو كند
كه تا وجود ذره را خود آفتاب رو كند
مرا كجا گمان كه دل وصالت آرزو كند
ز جمله بند بگسلد به جانب تو رو كند
به درگه تو ره برد به حضرت تو خو كند
به جذبهای كشانیاش به اوج اقتدارها
به گلستان دلبری رخ تو تا شكفته شد
ز شرم روت هر گلی به خار غم نهفته شد
ز غنچهی دهان تو چه نیمنقطه گفته شد
چه گلرخان كه از غمت به خون خویش خفته شد
ز بلبلان گلشنت چه نغمهها شنفته شد
كه گشتهاند منصعق ز صوتشان هزارها
به عشق روی دلبران به هر كجا دویدهام
برای خویش دلبری ز هر كجا گزیدهام
وفا و مهر دلبری ز هیچ كس ندیدهام
دل از تمام دلبران به جان و دل بریدهام
هزار شكر عاقبت به دلبری رسیدهام
كه صدهزار جان به من كرم نموده بارها
به ظاهر ار چه داردم بعید از لقای خود
به من نشان نمیدهد جمال دلربای خود
گرش نباشد اعتنا به خاك زیر پای خود
و لیك تا كند عیان برای من وفای خود
گهی كه شانه میزند به زلف مشكسای خود
فرستد از برای من ز زلف خویش تارها
شها ز جلوههای خود ره شه و گدا زنی
به هر دمی به جلوهای تو خلق را صلا زنی
گهی به فرش سر نهی گهی به عرش پازنی
گهی به بندهای چو من سروش هلتری زنی
گهی به موسی زمان خروش لنتری زنی
تو عقل و هوش میبری ز جمله گلعذارها
خوش آن زمان كه از كرم لقا كند نصیب من
نظر كنم به روی او ز كف برد شكیب من
هزار دردم ار بود هم او شود طبیب من
به آب لطف و دلبری ز دلبر دلهیب من
قرار من نگار من مجیب من حبیب من
به نیمغمزه میبرد ز عاشقان قرارها
هزار بارم ار كشی مرا به جز تو یارنی
هزار بندم ار كشی ز بندگیت عار نی
به ملك ظاهر و نهان به جز تو شهریار نی
ظهور غیب لایری جز از تو آشكار نی
مرا به جز تو ای صنم به هیچ قبله كار نی
چه خوش دلم ربودهای ز چنگ جمله یارها
ز قرب و بعدت ای شها بهشت و نار منقسم
به یك اشارهات شود بنای وهم منهدم
امان ظلم منقضی زمان جهل منصرم
جبال كفر منقعر حبال شرك منفصم
فوارس جهان همه ز صولت تو منهزم
فتاده در كمند تو رقاب شهسوارها
كسیكه دید روی تو بهار را چه میكند
كسیكه نو شد از لبت عقار را چه میكند
مسیح را چو یافت كس حمار را چه میكند
شهید عشق آن صنم مزار را چه میكند
اسیر یار مهربان دیار را چه میكند
كه شاهباز سدره كی رود بهسوی خارها
شها منم كه هر نفس به یاد روت هو كنم
اگر كه نیست باورت بیا كه روبهرو كنم
قرار حرمت شراب عشق را وتو كنم
سبوسبو به سر كشم گلوی خود چو جو كنم
به تیره غمزهات بتا قبای دل رفو كنم
كه پر شده است در جهان ز شور من نوارها
منم كه سكه ولا به قلب مبتلا زنم
كه حلقه غلامیت به گوش برملا زنم
عدوی تیرهروز را بهگردن از قفا زنم
اساس باب بر كنم، به كله بها زنم
ز بد دمار بركشم به خوب بوسهها زنم
ز بهر دیو و دد بود به چنتهام مهارها
بزیر پای خود نگر كه دستهدسته صفبهصف
ستادهایم هر طرف گرفتهایم سر به كف
توراست حشمت و جلال و جاه و عزت و شرف
هر آنچه بود در سلف هر آنچه هست در خلف
بیا بیا كه جان ما به لب رسید و شد تلف
سفید گشت چشم ما بهره ز انتظارها
به حق ذات پاك حق به جلوه مجددی
قیامتی كند قیام قائم محمدی
كه همچون قامتش شود بلند شرع احمدی
به چاه ویل میرود رسوم دیوی و ددی
بهقائم است بیگمان ظهور غیب سرمدی
خدای را مظاهری بود بروز كارها
چه آسمانخراشها كه بر سر ستمگران
بكوبدش به امر حق به یك نهیب بیامان
بهار عمر خصم را به لحظهای كند خزان
هزار سیل خون شود روان ز خیل دشمنان
بساط سركشان كشد به آتش فنا چنان
كه آسمان شكافد از صدای انفجارها
جهان ز عدل و داد و دین شود نمونه جنان
چه طعنهها كه از شرف زمین زند بر آسمان
به هیچ دوری از زمان به هیچ قطری از مكان
ندیده چرخ پیر چون رژیم صاحبالزمان
به طاعتش پیمبران به خدمتش كروبیان
به بندگیاش خسروان كنند افتخارها
تمام خلق بستهی تبار مویت ای صنم
هزار یوسف زمان به جستوجویت ای صنم
به روز و شب گشوده لب به گفتوگویت ای صنم
قلوب جمله منجذب ز خلق و خویت ای صنم
ولی شدند محتجب ز شمس رویت ای صنم
فتاده در كمند تو شموس در مدارها
به بند تو محمد، آن كمینه بندهات منم
به دام عشق آتشین ببین كه آب شد تنم
منم كه عاشقانه در فراق زار میزنم
قسم بهروی و موی تو شب است روز روشنم
كه بیفروغ روی تو چه زندگی كه مردنم
هزار بار خوشتر از جوانی و بهارها
شها اگرچه از عدد فزون بود گناه من
چه غم چه باك گر شوی شفیع و عذرخواه من
نظر مساز منقطع ز حالت تباه من
همیشه باش از كرم پناه و تكیهگاه من
سیاه گشته روی خور ز نامهی سیاه من
چنان مكن كه بندهات شود ز شرمسارها
مرا مران از این چمن كه سرو ناز و یاسمن
نشایدش كه بلبلی نباشدش به مثل من
منم فقیر بینوا توئیی غنی ذوالمنن
منم گدای پرطمع تویی شهنشه زمن
عنایتی اجابتی بگیر نقد جان و تن
عجب نه گر شماریام ز خیل رستگارها
بیا بیا كه سوختم ز هجر روی ماه تو
تمام عمر دوختم دو چشم خود به راه تو
بهشت را فروختم به نیمی از نگاه تو
بدین امید زندهام كه گردم از سپاه تو
تویی كه رشك میبرد فلك به فر و جاه تو
منم كه میكشم ز دل به ضجه «البدارها»
ببین كه عترت نبی چگونه بیپناه شد
كه آسمان به چشم سبط مصطفی سیاه شد
سیاه از سپاه كین چو خیمهگاه شاه شد
جهان ز ظلم كوفیان قرین اشك و آه شد
اگر هزار جان بود «تهرانیت» تباه شد
كه الظلیمه میكشد فرس برای ثارها
محمد بیابانی :
در حال و هوای شب بارانی هر سال
گرم است سر من به چراغانی هر سال
در کوچه خیابان دلم ریسه کشیدم
دعوت کنمت تا که به مهمانی هرسال
با شبنم اشکم سر راهت گل نرگس
گل کاشته ام من به گلستانی هر سال
پاداش غزل های من این است بیایی
یک مرتبه در جشن غزلخوانی هر سال
هم خنده به لب دارم و هم اشک به چشمم
حالا منم و بی سر و سامانی هرسال
می خندم و با دیده ای از عاطفه جاری
می خوانمت ای حضرت باران بهاری
جواد محمد زمانی :
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
چه ساقهها که سلوکش به صبح صادق توست
چه باغها که شکوهش به آبیاری توست
تویی که در همه ذرّات جلوهگر شدهای
هنور آینه، مبهوت بیشماری توست
بگو کدام غزل شرح ماجرای تو گفت؟!
بگو کدام چکامه به استواری توست؟!
بیابیا که در این کوچهباغ دلتنگی
دلِ شکستۀ هر عاشقی، قناری توست
بیا که چشم به راه تو بعثت است و غدیر
حَرا هر آینه در انتظار یاری توست
مرا امید ظهور تو زنده میدارد
و آنکه شوکت باران به همجواری توست
بهار، همنفس باغهای خرم توست
بهار، همسفر چشمههای جاری توست
منبع :حسینیه شعر هیات اشعار ارسالی