سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت سالروز شهادت امام هفتم حضرت موسی بن جعفر (ع) عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند:
حسن لطفی:
کُنجِ نَمورِ این قفسِ غم فزا بس است
خو با بلا گرفته ام اما بلا بس است
قلبم گرفته باز ، جگر گوشه ام کجاست
این روزِ آخری غمِ هجرِ رضا بس است
چشمی نمانده گوشه ی تارِ سیاهچال
دردی نمانده آه که این دردِ پا بس است
زنجیر هم به شانه یِ من گریه می کند
در زیرِ حلقه ها بدنی بی نوا بس است
صیاد آمده به تماشای مرگ من
بیگانه کو که دیدنِ این آشنا بس است
رحمی نمی کند نفسم مانده در گلو
رحمی نمی کند که من و این جفا بس است
اینجا کسی ندید که ساقم شکسته است
اینجاکسی نگفت که سیلی چرا؟بس است
یک جمله گفته ام بزن که خوب میزنی
باشد بزن دوباره ولی ناسزا بس است
محسن ناصحی :
دارد نشان یوسف از زندان بر شانه های باد می آید
اما نمیدانم چرا دارد پیراهن از بغداد می آید
وَجعل مِن اَهلی خواند و هارون را،موسی کنار خود برادر دید
موسی بن جعفر را چرا هارون با منطق بیداد می آید
سی شب کجا موسی!؟چه میخوانی؟ پایان ده اَتممنا بِعشرت را
موسای ما را چارده سال از ، زندان به زندان یاد می آید
هم خشمگین است از ستمکاران هم کاظمین الغیظ بر یاران
هرکس امام المتقین شد هان ! با جمعی از اضداد می آید
زندان عبادتگاه شد با او ، بدکاره هم آگاه شد با او
اصلا از این آقا مگر کاری جز یاری و امداد می آید!؟
خَلِّصنی از زندان از این آزار،یارب ! چُنان کز سنگ و آهن، نار
وقتی که از در وقتی از دیوار،غم می چکد فریاد می آید
زندانی بغداد ما کارش، با سِندی بن شاهِک افتاده است
سم کار خود را می کند آخر ،هر کار از این جلاد می آید
ایرانیان شوق خراسان را در کاظمینش جستجو کردند
حس زیارتنامه ی او نیز از صحن گوهرشاد می آید
باب الحوائج اوست یعنی ما ، هر وقت مشهد آرزو کردیم
دیدیم بوی حضرت کاظم از پنجره فولاد می آید
میلاد حسنی :
رشتهی دلهای عاشق پشت این در بسته شد
رزق ما از سفرهی موسی ابن جعفر بسته شد
تا خبر آمد غروب از خانه بیرون میزند
با هجوم سائلان از صبح معبر بسته شد
مشت ما را وا نخواهد کرد وقتی از کرم
مشت مسکین درش با کیسهی زر بسته شد
آنکه از کار پیمبرها گره وا میکند
دست و پایش در غل و زنجیر آخر بسته شد
ای خدا آزاد بودن پیشکش این ظلم چیست؟
در قفس حتی پر و بال کبوتر بسته شد
یک نفر با تازیانه آمد و در باز شد
یک نفر با تازیانه آمد و در بسته شد
تازیانه رفت بالا چشم مادر تار گشت
تازیانه خورد بر تن چشم مادر بسته شد
آه روی تخته پاره ساق پایش بند نیست
بیش از این حرفی ندارم روضه ها سربسته شد
غلامرضا سازگار:
ﺩﺭ ﺩﻝ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻨﻢ
ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ، ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻄﺮﻩ، ﺁﺏ ﮔﺮﺩﯾﺪﻩ ﺗﻨﻢ
ﺑﺲ ﮐﻪ ﻻﻏﺮ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ
ﺧﺼﻢ ﭘﻨﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﭘﯿﺮﺍﻫﻨﻢ
ﺩﺭ ﺳﯿﻪ ﭼﺎﻝ ﺑﻼ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ
ﺍﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯ، ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺵ، ﺍﯾﻦ ﺍﺷﮓ ﺩﺍﻣﻦ ﺩﺍﻣﻨﻢ
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺷﻮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻼﻗﺎﺗﺶ ﺭﻭﻧﺪ
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﻟﻤﻼﻗﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ، ﻣﻨﻢ
ﻗﺎﺗﻞ ﺩﻝ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ ﺑﻪ ﺍﺷﮓ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ
ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺪ ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﮔﺮﺩﻧﻢ
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺟﺴﻤﻢ ﺁﺏ ﮔﺸﺘﻪ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﻊ ﺳﻮﺧﺘﻪ
ﻣﺤﻮ ﮔﺸﺘﻪ ﺟﺎﯼ ﻧﻘﺶ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﺗﻨﻢ
ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻭﻗﺖ ﺍﻓﻄﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﯾﯽ ﻗﺎﺗﻠﻢ
ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﺧﺮﻣﺎﯼ ﺯﻫﺮ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻗﺼﺪ ﮐُﺸﺘﻨﻢ
ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﺳﺎﻕ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﭼﮑﺪ
ﺑﺲ ﮐﻪ ﭘﺎ ﺳﺎﯾﯿﺪﻩ ﮔﺸﺘﻪ ﺑﯿﻦ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺁﻫﻨﻢ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ! ﺍﺯ ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺣﺒﺲ ﻫﻢ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻧﮑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﺷﻤﻨﻢ
ﯾﺎﺩ ﺍﺯ ﺟﺴﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺗﺨﺘﻪ ﺩﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻫﺮ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﺩ ﺯﺍﺋﺮ ﻭ ﺁﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺪﻓﻨﻢ
ﯾﺎﺑﻦ ﺯﻫﺮﺍ «ﻣﯿﺜﻢ» ﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺗﻮﻻّﯼ ﺷﻤﺎ
ﮔﺮ ﺑﻪ ﺩﻭﺯﺥ ﻫﻢ ﺭﻭﻡ ﺍﺯ ﻫُﺮﻡ ﺁﺗﺶ ﺍﯾﻤﻨﻢ
منبع: حسینیه . اشعار ارسالی