۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۷ : ۰۵
غلامرضا شکوهی:
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم، قناری گنگی ست در سرودن او!
کشاندنش به صحاری شعر، ممکن نیست
کُمیت معجزه، لنگ است پیش توسَن او
چه دختری که پدر، پُشت بوسه ها می دید
کلید گلشن فردوس را به گردن او
چه همسری که برای علی به خط حضور
طلوع باور معراج داشت دیدن او
چه مادری که به تفسیر روز عاشورا
حریم مدرسه کربلاست دامن او
دمی که فاطمه، تسبیح گریه بر دارد
پیام می چکد از چلچراغ شیون او
بمیرم آن همه، احساس بی تعلق را
که بار پیرهنی را نمی کشد تن او
از آن به دیده ما در حجاب خواهد ماند
که چشم را نزند آفتاب مدفن او
سید عبدالله حسینی :
هیچکس اینجا نمی فهمد زبان گریه را
بغض می گیرد ز چشمانم توان گریه را
تا به جا آرم دو رکعت ناله با هجران، بلال
بانگ ده بار دگر، امشب اذان گریه را
می برد شهر شما را موجی از ماتم به کام
گر رها سازم دمی سیل دَمان گریه را
می روم از شهرتان بیرون که ریزم روی خاک
قطره قطره از نگاهم اختران گریه را
می گذارم سر به صحرا می سپارم دل به دشت
تا پر از خورشید سازم آسمان گریه را
طعنه ی بی طاقتی بر من مزن، بی اختیار
داده ام از کف، پس از بابا عنان گریه را
گر چه تسکین دلم مرگ است، امّا باز هم
دوست دارم لحظه های مهربان گریه را
شهر می لرزید تا می دید هنگام اذان
بر تن صدّیقه ی کبرا تکان گریه را
زکریا اخلاقی :
گلی که عالم از او تازه بود، پر پر شد
یگانه کوکب باغ وجود، پر پر شد
شب شهادت زهرا علی به خود می گفت
گل محمدی من، چه زود پر پر شد!
خزان چه کرد که در چشم اشکبار علی
تمام گلشن غیب و شهود، پرپر شد
به باغ حُسن، کدام آفتابِ ناب افسرد
که در مدار افق، هر چه بود، پرپر شد؟
برای تسلیت اهل باغ آمده بود
شقایقی که به صحرا کبود پرپر شد
نشان ز پاکی روح لطیف فاطمه داشت
بنفشه ای که سحر در سجود، پرپر شد
ز فیض صحبت او رنگ و بوی عزت داشت
محمد سهرابی:
زهی کوی کسی کز خون بود آب خیابانش
ز سرهای عزیزان چیده گلدان گرد میدانش
به خورشید قیامت می شود منجر به هر جلوه
تشرف های آیینه به صحن شبنمستانش
به ذیل نام او جز حاشیه متنی نمی جوشد
که داده منشئاتش شان فردیت به عنوانش
کدامین نعره از سجاده حیدر را سفارش کرد
که می پوشد "نعم یا سیدی” شمشیر عریانش
زکاتی داشت خونم گیج تحلیلش شدم دیدم
که حتی می رود عید سعید فطر قربانش
ز کوران نیز بر ستر تجلی گشته او پنهان
که ممکن بود دیدارش ز هر چشمی به کورانش
گناهانم فدای عصمت محضی چنین یارب
که یوسف می شود با دیدن او قرب کنعانش
اگر از ناز عزت پشت پلکی می کند نازک
همان کیفیت لطف است افتاده به مژگانش
به نفی و صبر جایی هست کانجا پلکانش نیست
مدارج بر نمی دارد بلوغ کفر و ایمانش
به قم بر چادرش افتاده جمعی یارضا گویان
گروهی حضرت معصومه گویان در خراسانش
چنین شانی که می بینم من از حیث احد کامل
ندارم شک که در خلوت پرستیده است شیطانش
حدیث کامل لولاک شرح کاملی دارد
که لولای در جنت بچرخد تحت فرمانش
ز وحدت مصطفی را آنکه در کثرت بیارد اوست
احد، احمد شود چون گرد گردد میم امکانش
به شأن خویش دارد التجا از فرط آگاهی
اگر دستی بگیرد در خرامیدن به دامانش
به امکان زنی دل داده ام کز شدت اعجاز
شتر را درنخ سوزن کند با بارکوهانش
غلامرضا سازگار:
بیمارت ای علی جان جز نیمه جان ندارد
میلی به زنده ماندن در این جهان ندارد
غم چون نسیم پائیز برگ و بر مرا ریخت
این لالۀ بهاران غیر از خزان ندارد
بگذارد تا بمیرد، زین باغ پر بگیرد
مرغی که حق ماندن در آشیان ندارد
خواهم که اشک غربت از چهره ات بگیرم
شرمنده ام که دیگر دستم توان ندارد
بگذار کس نداند در پشت در چه بگذشت
من لب نمی گشایم محسن زبان ندارد
هر کس سراغم آمد با او بگو که زهرا
قدرش عیان نگردید قبرش نشان ندارد
شهری که در امانند حتی یهود در آن
در بین خانۀ خود زهرا امان ندارد
ای ناله ها برآئید ای لاله بریزید
گلزار وحی دیگر سرو روان ندارد
روز جزا مسلّم گیریم دست (میثم)
زیرا پناه غیر از ما خاندان ندارد
محسن حنیفی :
شیرینی نام تو را باید شکر معنا کند
یک لمعه از نور تو را قرص قمر معنا کند
از اشک های مادرم آموختم نام تو را
تو کوثری، تنها تو را چشمان تر معنا کند
از واژه ی پهلو شکسته شعر با گریه گذشت
می خواست آن را با کنایه، مختصر معنا کند
ای کعبه ی پوشیده ی حیدر! گمانم بهتر است
این روی نیلی را فقط سنگ حجر معنا کند
در کوچه نزد مجتبی زخمی شدی، درّ نجف
ياقوت سرخی و تو را خون جگر معنا کند
حتی سکوتت زیر چادر روضه خوانی می کند
وقتی سکوتت را نوای میخِ در معنا کند
باید که داغ محسنت را، حمله ی مسمار را
در کربلا شش ماهه با تیر سه پر معنا کند
محمد حسین ملکیان :
این روزها مردم تو را بیمار میبینند
حال و هوای خانهام را تار میبینند
آن ها که این مدت نپرسیدند حالت را
حالا تو را با خواهش و اصرار میبینند
بدبینترینها هم خیالش را نمیکردند
روزی تو را بین در و دیوار میبینند
دیوارهای خانه بیش از پیش میسوزند
وقتی تو را سرگرم استغفار می بینند
فرزندهایم خیره بر طرز نماز تو
در سجده رفتنهات را دشوار میبینند
هرچیز جز بیماریات را تاب میآرند
هی دست بر پهلوی خود نگذار... میبینند
کمتر صدا کن فاطمه، آرام جان من
همسایهها از نالهات آزار میبینند
میلاد حسنی:
ای شهر جای زخم کمی التیام باش
ای روزگار چند صباحی به کام باش
جمعیتی رسید ز دارالنّفاق شهر
روح الامین مراقب دارالسّلام باش
ای داد بی طهارت نامحترم خموش
پشت در است طاهره با احترام باش
این هیزم از کدام جهنم رسیده است
ای در نسوز جان علی با دوام باش
اینجا "خلیله" در وسط شعله مانده است
یا نار بهر فاطمه "برداً سلام" باش
ای آهنی که کوره ی هیزم چشیده ای
دور از محل بوسه ی خیرالانام باش
سیصد مهاجم آمده ای بی دفاع من
در فکر دفع کردن این ازدحام باش
دیدم که تازیانه به گوش قلاف گفت
حالا پی شکنجه ی روح امام باش
سید رضا جعفری :
داری چه زود می روی ای روح چادری
از دست نانجیب و ضخیم که دل خوری؟
این مخمل کبودی یکدست کار کیست؟
هرگز ندیده ایم کبودی به این پُری!
جزء مطهرات، یکی خون زخم توست
آبی که نام داده امش قرمز کُری
با احتیاط رد شو از این کوچه ی وقیح
دارد نگاه می کندت چشم آجری
امشب مگر که شام زفاف مزار توست؟
داری کفن برای عروسیت می بُری
قیچی نزن به پارچه اندازه ی تو نیست
باید به قد عرش بدوزند چادری
جواد محمد زمانی:
نداریم از سر خجلت زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را؟
ندیدم غیر تلخی در زبان با شکوه واکردن
شکرها در دهان دیدم شکوه شکرخواهی را
نمیخواهند خوبان جز فقیری نعمتی از او
گدایان خوب میدانند قدر پادشاهی را
کجا جز سادگی نقشی پذیرد چهره زردم
قلم یار مرکب نیست کاغذهای کاهی را
بهار آمد، جهان دست و ترنج از هم نمیداند
گواهی میدهد هر حسن یوسف بیگناهی را
بهار آموزگار وعده «یُدرِککُمُ المَوت» است
دلا آماده شو آن لحظهی خواهی، نخواهی را
چه فهمد تیره روز از «یُخرِجُ الحَیَّ مِنَ المَیِّت»؟
چه داند شب پرست، آهنگ باد صبحگاهی را؟
کجا در پیش خصم اظهار عجز از آبرومندی است؟
دلا از لوح سینه پاک کن اوهام واهی را
من از دریای شورانگیز معنی عذر میخواهم
که در تنگ غزل محبوس کردم شوق ماهی را
قلم از خرمن اشراق امشب خوشه چین آمد
که وقت مدح آن بانوی معنی آفرین آمد
چه بانویی که هر شب سفره اشک است مهمانش
همه کروبیان در عرش مبهوت چراغانش
هزاران باغ عطرآگین به فطرت در وجود آمد
ز گلهای فضیلت پرور طرف گلستانش
چه پلکی زد که مبهوتش زمین صد رنگ را گل کرد
صد آیینه تمام آسمانها گشت حیرانش
چه خورشیدی که چون خورشید محشر سایه اندازد
تمام آفرینش دست می یازد به دامانش
شکفته باغ بینش در جوار چشمه نورش
نشسته آفرینش در کنار سفره نانش
خدا فرمود تا هجده سحر مهمان ما باشد
فرشته خلقتی که خلق می پندارد انسانش
اگر شعب ابیطالب، اگر غصب فدک باشد
محال است آری آری، بگذرد از عهد و پیمانش
نمی سازند با سازش هواداران راه او
گواه من وصیت نامه سرخ شهیدانش
مدینه، گرچه قبرش را نشان کس نخواهد داد
زیارت نامه می خواند کنار قبر پنهانش
همان قبری که از تشییع پنهانی خبر دارد
از اندوه علی از دل پریشانی خبر دارد
چه اندوهی که شب خالی ز عطر یاس و شب بو شد
زمان یکسر بدآهنگ و زمین یکباره بدخو شد
من از «لاتَرفَعوا اصواتَکم» در شهر می گفتم
نمی دانم چرا در پشت این خانه هیاهو شد
نمی دانم چه در شهر مدینه اتفاق افتاد
که هر شب ناله «عجل وفاتی» سهم بانو شد
چه خوابی؟ تا سحر پهلو به پهلو می شود اما
مگر با درد پهلو میتوان پهلو به پهلو شد؟
دلش میخواست دست و بازویش وقف علی باشد
غلاف تیغ اما میهمان دست و بازو شد
همه دیدند دست او دگر بالا نمیآمد
به هر زحمت ولی در روز آخر خانه جارو شد
همان دستی که دلهای یتیمان را به دست آورد
همان که شانه شوق پریشان باغ گیسو شد
همان دستی که بعد از غسل بیرون از کفن آمد
یتیمان را در آغوشش گرفت و خوب دلجو شد
چه خوش آن شب مصفا کرد باغ مهربانی را
چه زیبا ریخت در پای علی نقد جوانی را
علی اکبر لطیفیان :
فاطمه بعد از پیمبر دائمأ سردرد داشت
دستمالی بر سرش می بست دیگر ؛ درد داشت
غصه اسلام را می خورد جای نان شب
انحراف دین برایش خیلی آخر درد داشت
شهر پیغمبر! چرا دخت پیمبر را زدند؟
شهر پیغمبر! چرا دخت پیمبر درد داشت؟
خاک عالم بر دهانم در به پهلویش گرفت
خاک عالم بر دهانم ضربهء در درد داشت
بوسه بر دست علی زد تا دلش آرام شد
دیدن آن دست بسته صد برابر درد داشت
صبح تا شب زخم برمیداشت ، شب تا صبح درد
آه ، سر تا پای زخم و پای تا سر درد داشت
یک نفر از بچه ها هم سمت آغوشش نرفت
بچه ها هر وقت می دیدند … مادر درد داشت
محمد سهرابی :
شایسته است اگر تو سر حرف وا کنی
مثل قدیم، شوهر خود را صدا کنی
اینگونه که نمی شود ای باوفا عروس
در خانه ام برای وفاتت دعا کنی
دیشب دوباره زینبت از من سوال کرد
بابا چه می شود که طبیبی صدا کنی؟
من از ضریح زلف تو حاجت گرفته ام
باید دوباره آرزویم را روا کنی
من آرزو نموده ام ای دختر رسول
تو آرزوی خوب شدن از خدا کنی
طرز قیام تو چو رکوع است در نماز
وقت رکوع از چه قدت را دو تا کنی؟
سائل سراغ نان تنور تو را گرفت
وقتش رسیده فکر به حال گدا کنی
از گودی دو چشم تو روزم سیاه شد
زین کاسه ها تو خون به دل مرتضی کنی
آیا شود که از سفر خود حذر کنی؟
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنی؟
محمد سهرابی :
امروز که جز عشق تو پندار ندارم
جز جان به قدوم تو سزاوار ندارم
اى دلبر من غیر تو دلدار ندارم
با غیر تو اى شیر خدا کار ندارم
من فاطمه ام واهمه از نار ندارم
امروز به سر چون که تو دستار ندارى
با حکم نبى فرصت گفتار ندارى
لیکن تو مپندار که یک یار ندارى
یا اینکه غریب استى و دلدار نداری
من فاطمه ام مانع گفتار ندارم
فریاد که بردند ز من بوالحسنم را
گم کردهام امروز خدایا وطنم را
پامال نمودند الهى چمنم را
وا مىکنم امروز به نفرین دهنم را
در راه تو از نعره زدن عار ندارم
خون در دلم از داغ تو اندوخته بهتر
در محفل من شمع تو افروخته بهتر
آن سینه که شد محرم تو دوخته بهتر
مویى که به کارم نخورد سوخته بهتر
من حوصله ی این همه آزار ندارم
چون پاى تو آید به میان مادّه ی شیرم
گردست دهد در وسط کوچه بمیرم
عالم همه فهمید به عشق تو اسیرم
با نام تو در نار بگویم که مجیرم
من خود شررم واهمه از نار ندارم
جان مىدهم امروز که دلدار بماند
بر صفحه جان نقش تو اى یار بماند
زهراى تو بین در و دیوار بماند
قدرى ز لباسم نوک مسمار بماند
من وحشتى از لطمه ی مسمار ندارم
تبدار شده در تب و تاب تو تن من
بیمار شده از غم عشقت بدن من
بشنو تو در این لحظه على جان سخن من
اینگونه مبین سرخ شده پیرهن من
و اللَّه که من جامه ی گلدار ندارم
اکنون که عدو دست یداللهى توبست
اینگونه مپندار که زهراى تو بنشست
بر معجر خود گر بنهد فاطمهات دست
از جاى درآرد به خدا هر چه ستون است
صد حیف که من رخصت پیکار ندارم
رفتند بنى هاشم و درد است به سینه
تکذیب شده فاطمه از فرقه ی کینه
حیدر شده محزون چو من زار و حزینه
امّید مدد در همه ی شهر مدینه
جز حمزه و جز جعفر طیار ندارم
پیمان طالبی :
نورِ مصباحِ انوری چون تو
در بیان بشر نمی آید
آن زمان که سخن ز مدح تو هست
کاری از شعر بر نمی آید
بهره مند است قلب تاریخ، از
فیض قرآن روشنی چون تو
سیزده مرد آمدند از راه
تا بگویند از زنی چون تو!
سوز هر روضه تو می سازد
بیشتر از همیشه ساز مرا
ای که تسبیح یادگاری تو
آبرو داده هر نماز مرا
ریشه طاهر امامتی و
این سرآغاز، از وجودت رست
عزتی را که شیعه می جوید
در تو و عزت تو باید جست
عزتی جلوه گر، که باعث شد
کفر از اصل دین فرار کند
سیلی و آتش و غلاف، آن را
نتوانست خدشه دار کند
عزت تو که ارتباطی با
سرفرازی، دلیری ات دارد
عزتی که بدون شک، ریشه
در ولایت پذیری ات دارد!
مرد آن نیست که زمان نزاع،
آتش فتنه را زیاد کند
مرد آن بود که به عشق ولی
پشت در رفت، تا جهاد کند
مرد آن نیست که بخاطر تو
طعنه زد بر نبی و ابتر ماند
مرد آن است که علی گفت و
تا ابد پای حرف حیدر ماند
عرشیان از ظهور عزت تو
ذهن تاریخ را خبر کردند
آن چهل تن بدون شک بانو!
خودشان را حقیرتر کردند
ان که از خوبی تو رو گرداند
مطمئنم که با خودش بد کرد
این همان عزتی ست که امروز
شیعه را نیز حفظ خواهد کرد!
شیعه نام تو را به لب دارد
این چنین دل شده ست سرمستش
شیعه بالاست پرچمش، تا هست
بیرق فاطمیه در دستش!
شیعیانت شهید راه تو اند
زین سبب باغ لاله ای دارند
به همین دلخوشند که با خود
از تبارت سلاله ای دارند
شیعه آن نیست که بدون سبب
غرق باشد درون حاشیه ها
شیعه یعنی جهاد زهرایی
شیعه یعنی جهاد مغنیه ها
منبع : اشعار ارسالی ٰ سایت های شعر آیینی