۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۵ : ۲۲
در این راستا از امام سجاد(ع) داستانی عجیب درباره مواجهه سفیر پادشاه روم با یزید ملعون در کاخش پس از شهادت امام حسین(ع) نقل است که درسهای عظیمی در آن نهفته است. این روایت در مقتل لهوف و نیز کتاب تسلیةالمجالس آمده است.
از
امام زین العابدین روایت شده است که چون سر بریده حسین(ع) را نزد یزید
آوردند، مجالس میگسارى ترتیب میداد و سر مبارک را مىآورد و در مقابل خود
میگذاشت و بر آن سفره میخوارگى میکرد. روزى سفیر پادشاه روم که خود یکى
از اشراف و بزرگان بود در مجلس حضور داشت گفت: اى شاه عرب این سر از کیست؟
یزید گفت: تو را با این سر چکار؟
گفت: من که به نزد پادشاه باز
میگردم از آنچه دیدهام از من مىپرسد، دوست داشتم که داستان این سر و
صاحب سر را برایش گفته باشم تا او نیز شریک شادى و سرور تو باشد. یزید
ملعون گفت: این سر حسین بن علىّ بن ابى طالب است. رومى گفت: مادرش کیست؟
گفت: فاطمه دختر رسول خدا. نصرانى گفت: نفرین بر تو و دین تو، دین من که
بهتر از دین شما است، زیرا پدر من از نوادهگان داود است و میان من و داود
پدران بسیارى فاصله است و نصارى مرا بزرگ میشمارند و از خاک پاى من به
عنوان تبرّک که من نواده داودم بر میدارند و شما پسر دختر رسول خدا را
میکشید با اینکه میان او و پیغمبر شما یک مادر بیشتر فاصله نیست این چه
دینى است؟
سپس به یزید گفت: داستان کلیساى حافر را شنیدهاى؟ گفت
بگو تا بشنوم سفیر گفت: دریایى است میان عمّان و چین که یک سال راه است و
هیچ آبادى در آن نیست مگر یک شهر که در وسط دریا است در هشتاد فرسخ، شهرى
بزرگتر از آن بروى زمین نیست، صادراتش کافور و یاقوت است و درختانش همه عود
و عنبر و در تصرّف نصارى است و هیچ یک از پادشاهان را به جز نصارى آنجا
ملکى نیست و در این شهر کلیساهاى بسیارى است که از همه بزرگتر کلیساى حافر
است، از محراب آن کلیسا حقّه طلایى آویزان است که ناخنى در میان آن حقّه
است و میگویند: ناخن دراز گوشى است که عیسى سوار بر آن میشد.
نصارى آن حقّه را بر حریرى پیچیدهاند و همه ساله تعداد زیادی از نصارى
آنجا مىآیند و بر گرد آن حقّه طواف میکنند و آن را میبوسند و در نزد آن
حاجتهاى خود را از خداى تعالى میخواهند. این رفتار و عقیده آنان است نسبت
به ناخن درازگوشى که به گمانشان ناخن درازگوش سوارى پیغمبرشان است و شما
پسر دختر پیغمبر خود را مىکشید؟! خداوند شما و دین شما را مبارک نکند.
یزید لعین گفت: این نصرانى را بکشید تا آبروى مرا در کشور خود نبرد. چون
نصرانى احساس کرد که یزید در صدد کشتن اوست، گفت: مگر تصمیم کشتن مرا دارى؟
گفت آرى، گفت: بدان که من دیشب پیغمبر شما را در خواب دیدم که به من
میفرمود: «اى نصرانى، تو اهل بهشتى و من از سخن آن حضرت در شگفت شدم.
شهادت میدهم که نیست خدایى به جز خداوند و محمّد فرستاده اوست. سپس از جاى
خود پرید و سر حسین علیهالسلام را برداشت و بر سینه گرفت و او را
مىبوسید و گریه مىکرد تا کشته شد؛ یَا نَصْرَانِیُّ أَنْتَ
مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَتَعَجَّبْتُ مِنْ کَلَامِهِ وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا
إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ ص ثُمَّ
وَثَبَ إِلَى رَأْس الْحُسَیْنِ ع فَضَمَّهُ إِلَى صَدْرِهِ وَ جَعَلَ
یُقَبِّلُهُ وَ یَبْکِی حَتَّى قُتِل».