۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۲ : ۲۲
غلامرضا سازگار
تو کیستی لب تشنۀ جام بلایی
فرماندۀ کل قوای کربلایی
سقایی و سردار مقطوع الیدینی
باب العطا باب الکرم باب الحسینی
خون خدا خون خدا خون خدایی
ابن و اخ و عم امامان هدایی
هم اشرف الخلق استی و هم اشجع الناس
آری تو عباسی تو عباسی تو عباس
سرتا قدم مولا امیر المؤمنینی
فرزند زهرا زادۀ ام البنینی
با مهر ثار الله وجودت را سرشتند
نام ید الله را به بازویت نوشتند
جبریل پیشانی نهد برخاک راهت
کافر مسلمان می شود با یک نگاهت
چشم تو تفسیر امیرالمؤمنین است
ابروت شمشیر امیر المؤمنین است
والله ان قطعتوا یمینی از توست
وعن امام الصادق الیقینی از توست
بی دستی تو عالمی را دستگیر است
کی مثل تو اینسان به نفس خود امیر است
کی مثل تو در آب دست از آب شسته
جام عطش را در درون بحر جسته
کی مثل تو فانی به راه دوست گشته
یک لحظه از دست و سر و چشمش گذشته
کی مثل تو گردیده عالم پای بستش
کی مثل تو حیدر زده بوسه به دستش
تو جعفر طیار دشت کربلایی
حقا که پرچمدار دشت کربلایی
هم آب بی تو از درونش شعله خیزد
هم مشک بر بی آبی تو اشک ریزد
از قلب آتش ره به دریا باز کردی
در آب بودی و به دریا ناز کردی
دریا گریبان چاک زد بحر وصالت
گفتا که شیر فاطمه بادا حلالت
شرح وفاداریت را ام البنین گفت
زهرا به ایثار و وفایت آفرین گفت
دریا به تو از حنجر تو تشنه تر بود
با حنجر خشک تو داغش برجگر بود
آتش زسوز سینۀ تو تاب می خواست
آب از لب خشکیدۀ تو آب می خواست
از اشک چشمت ماهیان خون خورده بودند
امواج دریا از خجالت مرده بودند
برغربت تو مرکبت خون گریه می کرد
حتی عطش هم بر لبت خون گریه می کرد
دستت جدا اشکت به رخ سوزت به سینه
عذرت موجه بود در نزد سکینه
دل بر دل دریا زدی آبی نخوردی
دیگر چرا یک جرعه بر اصغر نبردی
سر در قدوم دوست بنهادی اباالفضل
سقایی و لب تشنه جان دادی اباالفضل
تنها نه میثم با غمت از تاب رفته
تا صبح محشر آبرو از آب رفته
سیدهاشم وفایی
چه بلایی است خدایا به سرم آمده است
ازره دور غمی در نظرم آمده است
تاپذیرای غمی سخت شوم، باردگر
اشک غم بدرقۀ چشم ترم آمده است
ما جگرسوختگان آب نخواهیم ولی
این چه داغی است که سوی جگرم آمده است
اشکها پرده به چشمان تر من نـزنید
آه با قد خمیده پدرم آمده است
خبر از ساقی مـا نیست ولی می دانم
چه غمی بر جگرشعله ورم آمده است
علم خیمۀ سقا که روی خاک ا فتاد
گشت معلوم بلائی به سرم آمده است
علقمه عطرگل یاس گرفت و پیداست
از جنان مادر نیکو سیرم آمده است
عمۀ غمزده ام باهمه غم های دلش
به تسّلای دل نوحه گرم آمده است
ای «وفائی»بنویس از اثر غصه و غم
اشک و خون همره هم از بصرم آمده است
محمود ژولیده
طوفانِ تیر،کار عمو را خراب کرد
این مشکِ پاره، نقشۀ او را بر آب کرد
میخواست«یاسکینه» به قولش عمل کند
بارانِ تیر،سخت عمو را جواب کرد
شرمندۀ تبِ لبِ اطفال شد عمو
عباس را خجالت زینب مذاب کرد
احساس شد،صدای حروف مقطعه
ارباب را بریده بریده خطاب کرد
نعش مرا به خیمه مبَر جان اصغرت
سقای با وفای تو شرم از رباب کرد
میخواست«یاحسین» به پایت ادب کند
دستان من،مسیر تو را انتخاب کرد
دستی،یمین و دست دگر در یسار ماند
این کار،حرفِ علقمه را یک کتاب کرد
دستی نمانده بود،علم بر زمین فتاد
یک بی حیا رسید و بسویم عتاب کرد
آمد عمود و تاجِ غرورِ مرا شکست
دشمن جسور شد،زد و پا در رکاب کرد
خصمِ من از حماسۀ صفین کینه داشت
در کربلا حساب مرا بی حساب کرد
چشمم به خیمه بود که تیری ز ره رسید
این دیده را ز بُرد نگاهش مُجاب کرد
انگار پیشِ چشم من آمد مصائبی
کز گفتنش زبانِ مرا در حجاب کرد
خون گریه میکنم که پس از این زنند جار
این قوم،حمله بر حرم بوتراب کرد
گفتید ماهِ علقمه،ماهِ رُخم گرفت
مادر رسید و علقمه را آفتاب کرد
علی اکبر لطیفیان
نیاز داشت چو طفل رباب ، جو به عمو
سپرد علقمه چون تشنه ها گلو به عمو
به سمت رود که دریا نمیرود ،باید
که علقمه برسد بعد جستجو به عمو
به رتبه اش شهدا غبطه میخورند اما
نمیرسد به خدا بال آرزو به عمو
شبیه ماه نبوده ست، او شبیه عموست
عمو به ماه نرفته ست، رفته او به عمو
عمو، عمو ، چه عمویى که مَحرم عمه ست
چقدر داده خداوند آبرو به عمو
چگونه دست به دستش زدند این مردم
فرشته دست نداده ست بى وضو به عمو
بساط خجلت عباس را فراهم کرد
امان، امان ز امان نامه ى عدو به عمو
سکینه جان! نفس کودکم نمیاید
بلند شو برو میدان، برو بگو به عمو
عمو که رفت به عمه چقدر سخت گذشت
میان محمل خود می نشست رو به عمو
کنار علقمه رفتند دختران اما
نداد گیسویشان شرح مو به مو به عمو
درست اول بازار شام فهمیدند
پدر که نیست کنارت، چقدر خوبِ عمو ....
محسن عرب خالقی
علقمه گفتم و دیدم دلم از پا افتاد
یاد لبهای علی اصغر و دریا افتاد
علقمه گفتم و دیدم که سواری بی دست
تیر آنقدر به او خورد که از نا افتاد
علقمه گفتم و دیدم که عمودی آمد
ناگهان در وسط معرکه سقا افتاد
شیری افتاد ز پا و همگی شیر شدند
گذر گرگ به آهوی حرم ها افتاد
وسط این همه سرنیزه و شمشیر و سنان
ناگهان چشم علمدار به زهرا افتاد
روضه دست بریده وسط علقمه بود
روضهخوان دست بدون رمق فاطمه بود