۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۸ : ۰۰
محمود ژولیده
بچهشیری ز حرم اشکفشان بیرون زد
نوجوانیِ ِ حسن ماهنشان بیرون زد
نسلِ صفّینیِ خورشیدوَشان بیرون زد
تازه رزمنده که فریادکشان بیرون زد
کربلا زیر پر و پاش به طوفان افتاد
لرزه بر قاطبهی لشگر عدوان افتاد
حیف شمشیر به دستانِ دلیرش نرسید
زِرِهی بر قد و بالای مُنیرش نرسید
فرصت بدرقهی جنگ خطیرش نرسید
آب و آئینه به آوای سفیرش نرسید
نه زِره بلکه کسی نیست کفنپوش کند
فرصتی نیست که لشگر رَجَزش گوش کند
از همان دور که آوای صدایش دیدند
قلب بیواهمه و قدّ رسایش دیدند
دست تهدیدکُنِ و سرعت پایش دیدند
نقشهی زجرکُشِ دوره برایش دیدند
حیله کردند در آغوش عمویش بکُشند
خنجر و تیغ و سنان بر سر و رویش بِکِشند
ابتکارِ عملش میمنه را ریخت بهم
شیوهی جنگیِ او میسره را ریخت بهم
قهرمانانه غرور همه را ریخت بهم
با عمو گفتنِ خود علقمه را ریخت بهم
تا رسید از سرِ گودال صدا کرد عمو
تَه گودال به شهزاده دعا کرد عمو
دید گودال پر از خون و عمو بیحال است
جبریل آمده اما به نَظَر بیحال است
مقتل انگار معطر ز نبی و آل است
موجی از تیغ و سنان در وسط گودال است
بین شمشیر و سنان گم شده بود عبدالله
طعمهی هجمهی مردم شده بود عبدالله
نیزه را دید که بوسه ز دهان میگیرد
شمر سبقت ز هجومِ دگران میگیرد
خولی انگار غنیمت به نهان میگیرد
اَخنث از خون خدا رقصکنان میگیرد
داغِ این منظرهها سخت گرفتارش کرد
مِهرِ آغوشِ عمو مَحرم اسرارش کرد
دست او دفع بلا کرد ولیکن افتاد
گرمِ آغوشِ عمو شد، سرش از تن افتاد
پای تا سر بدنش طعمهی آهن افتاد
چشم او بر پدرش در دمِ رفتن افتاد
عاقبت در تَهِ گودال شکارش کردند
با سُم تازهی ده اسب مهارش کردند
علیرضا شریف
بسکه بر پایِ دلم حوصله زنجیر شده
طفلی از هولِ غمِ بیکسیات پیر شده
نیزه بر پهلویِ تو نیّتِ قد قامت کرد
ای وضویِ تو ز خون لحظهی تکبیر شده
دیدم از خیمه به صورت به زمین افتادی
کار از کار گذشته، نکند دیر شده؟
نکند باز عمو دست به خیرات زدی؟
همهی دشت به سویِ تو سرازیر شده
آب کردی جگرم، آب مگر خواستهای
که سر و کارِ تو با این همهشمشیر شده
این همه فاصله مابینِ نفسهات ز چیست؟
پنجهی کیست که با مویِ تو درگیر شده؟
آمدم رو به سراشیبیِ گودال، مرو
دو قدم مانده، تحمل کن و از حال مرو
آمدم زخم، کسی بر بدنت نگذارد
لشکری دست به ترکیب ِ تنت نگذارد
آمدم سهم، کسی از تو نخواهد ببرد
تیغ بر بال ِ کبوترشدنت نگذارد
زینت ِ دوشِ نبی، سینهی تو پا نخورد
زنده تا هست یتیم ِ حسنت، نگذارد
یوسفِ عمّه، به جانِ تو قسم هیچ کسی
دست، حتی به پَرِ ِ پیرهنت نگذارد
پسرت بودم، از این پس سپرت خواهم شد
شمر تا چکمه به روی ِ دهنت نگذارد
گرچه این تیغ به قصد ِ سرِ تو میآید
بازوی ِ کوچک ِ این سینهزنت نگذارد
دستِ من شکر خدا را، که به کار آمده است
استخوان تا شده، با پوست کنار آمده است
مسعود اصلانی
سر مینهد تمام فلک زیر پای او
دل میبرد ز اهل حرم جلوههای او
عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت
با این حساب عالم و آدم گدای او
انگار قاب کوچکی از عکس مجتبی
هر لحظه میتپد دل زینب برای او
او حس نمیکند که یتیم است و خونجگر
تا با حسین میگذرد لحظههای او
بالاتر از تمامی افلاک مینشست
وقتی که بود شانهی عباس جای او
نیمش حسن و نیمهی دیگر حسین بود
بوی مدینه میرسد از کربلای او
مثل رقیه روح و روان حسین بود
او همچو عمه دلنگران حسین بود
مهدی مقیمی
رها کن عمه مرا باید امتحان بدهم
رسیده موقع آنکه خودی نشان بدهم
رها کن عمه مرا تا شجاعت علوی
نشان حرمله و خولی و سنان بدهم
دلم قرار ندارد در این قفس باید
کبوتر دل خود را به آسمان بدهم
عمو سپاه حسن میرسد به یاری تو
من آمدم که حسن را نشانتان بدهم
عمو شلوغی گودال بیش از اندازه است
خدا کند بتوانم نجاتتان بدهم
سپر برای تو با سینه میشوم هیهات
اگر به نیزه و شمشیرها امان بدهم
مگر که زنده نباشم که در دل گودال
اجازهی زدنت را به کوفیان بدهم
من آمدم که شوم حائل تو با عمه
مباد فرصت دیدن به عمهجان بدهم
عمو ببین شده دستم ز پوست آویزان
جدا شود چو علمدار اگر تکان بدهم
کسی ندیده به گودال آنچه من دیدم
عمو خدا نکند من ز دستتان بدهم
صدای مرکب و نعل جدید میآید
عمو چگونه خبر را به استخوان بدهم
فقط نصیب من و شیرخواره شد این فخر
که روی سینهی مولای خویش جان بدهم
عزیز فاطمه انگشتر تو را ای کاش
بگیرم و خودم آن را به ساربان بدهم
برای آنکه جسارت به پیکرت نشود
خودم لباس تنت را به این و آن بدهم
حسن لطفی
کاش سردیِ زمستان بگذرد
تلخیِ شبهایِ هجران بگذرد
دستِ ما کوتاه و خرما بر نخیل
وای اگر آن سبز دامان بگذرد
دیدمش در روضه خاکآلودروی
با همان زلفِ پریشان بگذرد
اشکهایم را ز چشمم میبرد
باد وقتی از خراسان بگذرد
میشود ای مردِ صحرا گردِ من؟
محملت از این بیابان بگذرد
عید ما، جاندادنِ ما، جان بگیر
پیش از آنکه عید قربان بگذرد
کاش میمُردیم در این چند شب
تا مگر شامِ غریبان بگذرد
میکشی از سینه وقتی یا حسین
کارم از چاک ِ گریبان بگذرد
میروی و گریه میآید مرا
اندکی بنشین که باران بگذرد
مادرت میآید امشب باز هم
از لبم تا یک حسنجان بگذرد
محمد بیابانی
کوچکترین دلیر پس از شیرخواره بود
طفلی که در سپهر شجاعت ستاره بود
هرچند که اجازه ی جنگاوری نداشت
آماده باش، منتظر یک اشاره بود
از اینکه رفتهاند همه داشت میشکست
از اینکه مانده بود دلش پر شراره بود
دستش به دست عمه و چشمش پی عمو
در جست و جوی یافتن راه چاره بود
چون دید شاه کشور جانها چنین غریب
در حلقه ی محاصره ی صد سواره بود
خود را به آستانه ی جسم عمو رساند
جسمی که زخمهاش فزون از شماره بود
عباسوار دست به دستان تیغ داد
و یک سهشعبه در پی ذبحی دوباره بود
در قتلگاه ماند تنی که پس از قتال
تنها تن شبیه عمو پاره پاره بود
در خیمهها اگر که نمیرفت شاهدِ
دعوا سر کشیدن یک گوشواره بود
قاسم نعمتی
می رسد از گوشهٔ مقتل صدای مادرش
ای زنا زاده بیا و دست بردار از سرش
گیسوان مادر ما را پریشان می کنی
بی حیا با خنجرت بازی مکن با حنجرش
تو نمی بینی مگر غرق مناجات است او
پای خود بردار از روی لبان اطهرش
دل مسوزان بی حیا عمه تماشا می کند
با نوک نیزه مکن پهلو به پهلو پیکرش
دست من از پوست آویزان به زیر تیغ تو
تا سپر باشد برای ناله های آخرش
نیزه بازی با تن بی سر ز من آغاز کن
طعمه نیزه مگردانید جسم اصغرش
از ضریح سینه اش برخیز ای چکمه به پا
پای خود مگذار روی بوسه پیغمبرش
دیر اگر برخیزی از جای خودت یابن الدعی
عمه نفرین کرده دست خود برد بر معجرش