۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۸ : ۱۴
در کتاب «عوالمالعلوم» روایت شده است که در میان اسیران دختر کوچکی از امام حسین(ع) باقی مانده بود و اسم او بنا بر قولی «رقیه» که از عمر شریفش سه سال گذشته بود و آن حضرت او را بسیار دوست میداشت، آن دختر بعد از شهادت پدر شب و روز گریه میکرد که از گریۀ او دل اهلبیت مجروح میشد و دائماً از اهلبیت سؤال میکرد که پدر من کجا رفت؟ (1)
حضرت رقیه (س) شبی با حالی پریشان از خواب بیدار شد و گفت: پدرم حسین(ع) کجاست؟ اکنون او را دیدم، زنان و کودکان از شنیدن این سخن گریان شدند و شیون از ایشان برخاست، یزید ملعون از خواب بیدار شد و گفت: چه خبر است؟ جریان را به او خبر دادند، آن لعین نیز دستور داد سر پدر را برای او ببرند، سر را آوردند و در دامنش گذاشتند، آن دختر گفت: این چیست؟ گفتند: سر پدر توست. آن کودک هراسان شد، ترسید و فریاد بر آورد، بعد مریض شد و در همان روزها در دمشق از دنیا رفت. (2)
در بعضی کتب چنین نقل شده است که دستمالی روی سر انداختند و آن طبق را جلو آن دختر نهادند، پرده از آن بر گرفت و گفت: این سر کیست؟ گفتند: سر پدر توست، سر را از میان طشت برداشت و به سینه گرفت و گفت: «یا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذی خَضَبکَ بِدِمائکَ! یا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذی قَطع وَ رِیدَیْکَ! یا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذی أَیتمنی علی صِغَر سِنّی! یا أبَتاهُ، مَنْ بَقی بَعْدَک نَرْجوه؟ یا أبَتاهُ، مَنْ لِلْیتیمة حَتّی تَکْبُر»، ای پدر، چه کسی تو را با خونت خضاب کرد! ای پدر، چه کسی رگهای گردنت را برید؟ ای پدر، چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟ پدر جان، بعد از تو به که امیدوار باشیم؟ ای پدر، چه کسی این دختر یتیم را نگهداری و بزرگ کند». از این سخنان با او گفت، تا اینکه لب بر دهان شریف پدر نهاد و سخت گریست تا غش کرد و از هوش رفت، چون او را حرکت دادند از دنیا رفته بود، اهلبیت چون این بدیدند، داغشان تازه شد و همه از زن و مرد بر آن آگاه شدند و گریستند. (3)
در کتاب «ریاض القدس 323/2» دربارۀ شهادت حضرت رقیه(س) چنین نقل شده است:
در میان اولاد رسول و ذراری فاطمه بتول(س)، دخترکی از امام(ع) به نام
فاطمه بود که درد هجران کشیده، گرسنگی و تشنگیها آزموده، رنج سفر و داغ
پدر و برادر دیده، بر بالای شتر برهنه راه درازی پیموده بود.
پدر او را خیلی دوست داشت، محبت این دختر در دل امام(ع) منزل گرفته بود و پیوسته احوال پدر میپرسید و گریه میکرد که «أیْنَ أبی وَ والدی وَ الْمُحامی عَنّی»،
به هر نحوی بود زنها او را آرام میکردند تا آن که از کربلا به کوفه و از
کوفه به شام رسیدند. در میان راه از رنج شتر سواری به تنگ آمده بود، به
خواهرش سکینه گفت «أیا أ ُختَ، قَدْ ذابَتْ مِنَ السَّیْر مُهْجَتی»، خواهرم این شتر بس که مرا حرکت داد، دل و جگرم آب شد».
در یکی از شبها در آن منزل خرابه، شور دیدن پدر به سرش افتاد و از هجران پدر اشک میریخت، سر روی خاک گذاشت و آنقدر گریه کرد که زمین از اشک چشمش گل شد، در این بین به خواب رفت و خواب پدر را دید، از خواب بیدار شد، «فَبَک وَ تَقُول: وا أَبتاهُ، واقُرَّةَ عَیناهُ، واحُسَیناهُ»، چنان فریاد کشید که خرابه نشینان پریشان شدند. هر چه خواستند او را آرام کنند ممکن نشد، امام زین العابدین(ع) پیش آمد، خواهر را در بر گرفت، به سینه چسبانید و تسلّی میداد، آن مظلومه آرام نمیگرفت و نوحه میکرد، آنقدر روی دامن حضرت گریه کرد «حَتّی غُشیَ عَلیهْا وَ انْقَطعَ نَفَسُها»، تا آن که غش کرد و نفس او قطع شد. امام و اهلبیت گریستند «فَضجُّوا بِالْبُکاءِ و جَدَّدُوا الْأَحْزانَ وَ حَثُّوا عَلی رُؤُسِهمُ التُّرابَ، وَ لَطمُوا الْخُدودَ وَ شَقُّوا الْجُیوبَ، وَ قامَ الصِّیاحُ».
طاهر بن عبدالله دمشقی گوید: سر یزید روی زانوی من بود. سر پسر فاطمه هم در میان طشت بود، همین که شیون از خرابه بلند شد، دیدم سرپوش از طبق به کنار رفت، سر بلند شد تا نزدیک بام قصر، به صوت بلند فرمود «أُخْتی سَکِّتی اِبْنَتی»، خواهرم زینب، دخترم را ساکت کن. طاهر گوید: دیدم آن سر برگشت و رو به یزید کرد و فرمود: یا یزید، من با تو چه کرده بودم که مرا کشتی و عیالم را اسیر کردی؟ یزید از این ندا و از آن صدا سر برداشت، پرسید: طاهر چه خبر است؟ گفتم: نمیدانم در خرابه چه اتفاقی افتاده است، اما دیدم سر مبارک حسین را که از طشت بلند شد و چنین و چنان گفت.
یزید غلامی را فرستاد تا خبری بیاورد، غلام آمد و واقعه را برای یزید نقل کرد، آن ملعون گفت: سر پدرش را برای او ببرید تا آرام گیرد، آن سر مطهر را در طشت گذاشتند به سمت خرابه آمدند و در حالیکه پرده بر روی آن سر بود، در حضور آن مظلومه گذاشتند و پرده را برداشتند، آن معصومه چون متوجه سر پدر شد، «فَانْکَبَّتْ عَلیهِ تقَبَّلُهُ و تَبْکی و تَضربُ علی رَأسُها و وَجْهِها حَتّی امْتَلأَ فَمُها بِالدَّم»، خود را بر آن سر انداخت و صورت پدر را بوسید و بر سر و صورت خود میزد تا اینکه دهانش پر از خون شد.
در «منتخب» آمده است که او پدرش را مخاطب قرار داده میفرمود: «یا أبتاهُ، منْ لِلْیَتیمة حتّی تَکْبُر» پدرجان، چه کسی متکفّل یتیمهات میشود تا بزرگ شود؟ «یا أبتاهُ، منْ للنّساءِ الحاسرات»پدر جان، چه کسی به فریاد این زنان سر برهنه میرسد؟ «یا أبتاهُ، منْ للْأَرامِلِ المسْبیّاتِ» پدر جان، چه کسی دادرسی از این زنان بیوه و اسیر میکند؟ «یا أبتاهُ، منْ للْعیونِ الْباکیاتِ» پدر جان، چه کسی نظر مرحمتی به سوی این چشمهای گریان میکند؟ «یا أبتاهُ، مَنْ لِلضّایعاتِ الْغریبات» پدرجان، چه کسی متوجه این زنان بیصاحب، غریب خواهد شد؟ «یا أبَتاهُ، مَنْ لَلشُّعورِ الْمَنْشورات» پدرجان، چه کسی از برای این موهای پریشان خواهد بود؟ «یا أبتاهُ، منْ بَعْدکَ واخَیْبَتاهُ» پدر جان، بعد از تو داد از ناامیدی، «یا أبتاهُ، منْ بَعدکَ وا غُرْبَتاهُ» پدر جان، بعد از تو داد از غریبی و بیکسی، «یا أبتاهُ، لَیْتنی کُنت لَک الْفِداء» پدر جان، کاش من فدای تو میشدم، «یا أبتاهُ، لَیْتنی کَنت قَبل هذا الْیَومِ عمیاءَ» پدر جان، کاش من پیش از این روز کور شده بودم و تو را به این حال نمی دیدم، «یا أبتاهُ، لَیْتنی وُسدتُ الثَّری و لا أری شَیبکَ مُخضَّباً بِالدّماء» پدر جان، کاش مرا در زیر خاک پنهان کرده بودند و نمیدیدم که محاسن مبارکت به خون خضاب شده باشد».
آن معصومه نوحه میکرد و اشک میریخت تا آن که نَفَس او به شماره افتاد، گریه راه گلویش را گرفت، پس آن نازدانه لب بر لب پدر نهاد، زمان طویلی از سخن افتاد گریست، «فَنادیِ الرَّأسُ بِنْتَهُ، إلیَّ إلیَّ، هَلُمّی فَأنا لَک بِالانْتظار. فغُشیَ علیها غشْوةً لمْ تُفقْ بعدها، فحرَّ کوها فَإذا هیَ قدْ فارقتْ روحها الدُّنیا...» آن رأس شریف دختر را صدا کرد که به سوی من بیا، من منتظرت هستم، او غش کرد و دیگر به هوش نیامد، چون او را حرکت دادند متوجه شدند که روحش از بدن مفارقت کرده است. (4)
از حمید بن مسلم نقل شده که چون حضرت علی اصغر(ع) شهید شد، دخترانی از خیمه بیرون دویدند و خود را بر روی نعش آن طفل شهید انداختند و آن دختران فاطمه، سکینه و رقیّه بودند. (مهیّجالأحزان / 244 مجلس دهم)
پی نوشت:
1ـ انوارالشهادة/ 242 ف 20
2ـ کامل بهائی: 179/ 2
3ـ نفسالمهموم / 456
4ـ انوار الشهادة/ 244، ریاض القدس: 326/2
منبع:تسنیم