۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۹ : ۰۰
ولی الله کلامی زنجانی
سفیر مملکت دلبرم مرا بکُشید
به جای دلبر مه پیکرم مرا بکُشید
به جرم غیرت اگر قطعه قطعه ام بکنید
به جان بلای جهان می خرم مرا بکُشید
یزید حکم قتالم نوشته مرگش باد
فدای مکتب پیغمبرم مرا بکُشید
من و شکستن پیمان عاشقی، هیهات
به خاندان علی نوکرم مرا بکُشید
در این محاربه مسلم کجا و مرگ کجا
که پیش مرگ علی اصغرم مرا بکُشید
شما که تیغ به کشتار عاشقان بستید
کنون من از همه عاشقترم مرا بکُشید
حسین فاطمه تحسین کند مرامم را
اگر به نیزه ببیند سرم مرا بکُشید
خوشم که سیف بنی هاشمم لقب دادند
که داده شیر شرف مادرم مرا بکُشید
مقام قدس ابوالفضل برتر است از من
غبار مقدم آن سرورم مرا بکُشید
به من گریسته قبل از ولادتم طاها
چو مرغ سوی جنان میپرم مرا بکُشید
غریب شهر بلا قاصد تولّایم
جدا کنید سر از پیکرم مرا بکُشید
منافقان که به دل کینه ی علی دارید
من آن غلام درِ حیدرم مرا بکُشید
قسم به دوست مرا خوفی از شهادت نیست
کجاست مرگ دهد ساغرم مرا بکُشید
عطش بریده امانم ولی نخواهم آب
چرا که مشتری کوثرم مرا بکُشید
علی الصّباح امامم به کوفه می آید
به زیر پای همان رهبرم مرا بکُشید
محمد قاسمی
از چشمِ شورِ شهر کوفه آخرش افتاد
در کوچه اوّل پیکرش بعدش سرش افتاد
بالَش به عشق مادر ارباب در آتش
اوّل حسابی سوخت و بعدش پرش افتاد
دندان ارباب دو عالم ریخت بین طشت
دندان مسلم چون ز رویِ منبرش افتاد
با اینکه می لرزید از فردای زینب ها
لرزه به کوفه از دمِ "یاحیدرش"افتاد
"روز نُهُم"مسلم اسیر خدعه هاشان شد
"روز دهم"هم زیر سُم ها دخترش افتاد
شکر خدا او زودتر از بچّه هایش رفت
ارباب ما که پیش جسم اکبرش افتاد
کوفه میای مسلمش را بیشتر حس کرد
چشمش که بر حلق علیّ اصغرش افتاد
از اسب خود افتاد وقتی در دل گودال
در خیمه با صورت گمانم خواهرش افتاد
قاسم نعمتی
تن بى سر شده چون بیکس و بى یار شود
بازى دست اراذل سر بازار شود
ترسم این است بلایى که سر من آمد
بین گودال سر جسم تو تکرار شود
پوشیه چادر خلخال النگو معجر
همه را کوفه ی نامرد خریدار شود
من ندیدم سر خونى نشده در این شهر
کودک و پیر کسى وارد دربار شود
سنگ از بام کند کار عمود آهن
همه سرها به خدا مثل علمدار شود
سر هر کوچه کمى از بدنم ریخته است
خاک راه پسر حیدر کرار شود
سر بر نیزه و سنگ و چقدر چشم چران
دختران فاطمه بد جور گرفتار شود
سر دروازه حسین منتظرت میمانم
تا که اى نیزه نشین لحظه ی دیدار شود
حنجر پاره شده ارثیه ی پهلو شد
نوک نیزه اثرش چون نوک مسمار شود
مجتبی روشن روان
در نامههای مردم کوفه وفا مجوی
در سینهی خرابهی اینها صفا مجوی
آقای بیکسان بنگر بیکسی من
در کوچههای کوفه یکی آشنا مجوی
اینجا تنور خانه فقط گرم آتش است
در سفرههایشان نمکی جز جفا مجوی
رفته ز یاد قصه ی باران کوفه آه...
در دست پر ز سنگ یتیمان، دعا مجوی
بهر رسیدنت همه گویند: العجل
اما میان سینهی یک تن بیا مجوی
ای ارشد قبیلهی هاشم فدای تو
جز خون برای موی سفیدت حنا مجوی
فکر اسیری حرمت جان من گرفت
در دیدهی حرامی اینان حیا مجوی
با خواهران بگو که در این کوچهها دگر
غیر از سر بریده سر نیزهها مجوی
مسلم فدایی تو شده اینطرف میا
ای زادهی گرامی شاه نجف میا