۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۰ : ۰۹
جابر در کربلا کنار قبر نشسته
بود، حضرت باقر(ع) آمد، بچه بود، پنج ساله بود، پیغمبر خدا به او فرموده
بود که جابر، تو پنج امام را میبینی. کنار قبر مطهر که نشسته بود دید صدا
میآید. صدای قافله کربلا بود، از شام بر میگشتند. جابر به غلامش گفت: برو
ببین چه خبر است؟ گفت: قافله کربلا از سفر شام برگشتهاند. جابر حدیث
پیامبر(ص) یادش آمد. پرسید آیا باقر در بین شماست؟ همراهانش گفتند: بله! و
حضرت را زیارت کرد.
کربلا که رفتی داخل حرم توی صحنهای اطراف،
در مسجد بالاسر، هر جا که توانستی تنها بنشین، زانویت را بغل بگیر.
نمیخواهد روضه بخوانی، نمیخواهد گریه کنی، نمیخواهد زیارتنامه بخوانی.
زائر که زیارتنامه نمیخواهد، سر تا پای خودش زیارتنامه است. میروی آنجا
مینشینی زانویت را که بغل گرفتی، آقا میبیند، آقا میداند این زائر
اوست، دست به سرش میکشد، خوابش میکند. برو آنجا اگر خوابت نبرد، بنشین.
دفعه اول که رسیدی، اگر پنج دقیقه بنشینی خوابت میبرد، حضرت(ع) خوابت
میکند، میگوید از راه آمدهای یک چرت بخواب خستگیات در برود. از راه
رسیدهای. داشت میخوابید، نشسته بود، سرش رفت پایین، داشت فکر میکرد که
حضرت فرمود: اِرفَع رَأسَک سرت را بالا کن. جمال آقا را که دید همه چیز
کنار رفت. هر چه این ده روز اذیّت شده بود، اذیّت کرده بود، هر کاری کرده
بود، همه کنار رفت. پروندهاش را انداختند دور، یک پرونده نو به او دادند.
پی نوشت:
کتاب طوبای محبّت جلد دوم– ص 167
مجالس حاج محمّد اسماعیل دولابی