عقیق: نهم شهریور ماه سال ۱۳۳۳ بود که نوزادی
در خرمشهر به دنیا آمد و شاید کسی نمیدانست که همین نوزاد بعدها نه تنها
خرمشهر که در همه ایران و جهان، ماندگار خواهد شد.
او
را سید محمدعلی نام گذاشتند. محمد از همان ایام کودکی، زیر نظر پدر
بزرگوارش به فراگیری قرآن مجید پرداخت و فعالیتهای مذهبی اش را با شرکت در
جلسات مسجد امام صادق (ع) خرمشهر آغاز کرد.
۱۵
ساله بود که مبارزات انقلابی او و تعدادی از دوستان فعال مسجدی و از جمله
سید علی، برادرش علیه رژیم ستمشاهی آغاز شد و آنان عملا به نهضت انقلابی
خمینی کبیر پیوستند. او سوم دبیرستان بود که برای نخستین بار، طعم بازداشت
را و آنهم به مدت شش ماه چشید و پس از آزادی و به همراه برادرش، به عضویت
گروه مخفی حزبالله خرمشهر درآمد و زندگی مخفیانه خود را آغاز کرد.
در
این مدت در کورهها کار میکرد تا خرج زندگی را درآورد و در عین حال از
فضای انقلابی و مبارزات سیاسی دور نباشد. اعضای این گروه با هم میثاق بسته و
متعهد شده بودند که تحت رهبری حضرت امام خمینی(ره) و تا براندازی رژیم
پهلوی، از هیچ کوششی دریغ نکرده و از جان و مال خویش برای تحقق این امر
مضایقه نکنند.
پس
از نزدیک به دو سال فعالیت، اعضای گروه به وسیله عوامل نفوذی رژیم شناسایی
و دستگیر شدند. او پس از مدتی بازجویی و به دلیل صغر سنّ، به یک سال زندان
محکوم و به زندان اهواز منتقل شد.
سید
محمدعلی پس از آن هم از مبارزات غافل نبود و در عین حال، درس هم میخواند
تا اینکه موفق به دریافت دیپلم شد و برای ادامه تحصیل، راه مدرسه عالی
بازرگانی تبریز را در پیش گرفت.
رفتن
به تبریز باز هم مجالی را فراهم کرد تا برای شکلگیری انجمن اسلامی این
مرکز دانشگاهی تلاش کند. او در این زمان در تکثیر و پخش اعلامیه های امام
امت و نیز انتشار جزوه ها و بیانیه های افشاگرانه علیه سیاست های
سرکوبگرانه رژیم فعالیت میکرد.
یکسال
بعد به دلیل ضرورتی که در تداوم جهاد مسلحانه احساس میکرد، به گروه
منصورون پیوست و باز هم مجبور شد تا دانشگاه را رها کرده و به زندگی کاملا
مخفیانه روی آورد.
سال
۱۳۵۷ فرا رسید. دوم اردیبهشت ماه بود که اطلاع یافت برادرش سید علی، زیر
شکنجههای ساواک به درجه رفیع شهادت رسیده است و همین امر او را برای ادامه
مبارزه، راسخ تر کرد. او در تابستان سال انقلاب، تصمیم میگیرد تا به
منظور گذراندن آموزش و کسب تجارب نظامی بیشتر همراه با عدهای از دوستان
خود به سوریه و اردوگاه های مقاومت فلسطین برود که فاجعه ۱۷ شهریور و میدان
ژاله تهران به وقوع می پیوندد و او را از رفتن منصرف میکند.
با
پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، سید محمدعلی پس از دو سال و نیم زندگی مخفی
به خرمشهر باز میگردد و کانون فرهنگی نظامی خرمشهر را پایه گذاری میکند.
او خود مسئولیت شاخه نظامی کانون را عهدهدار شده و موفق میشود تا با
یاری دادگاه انقلاب، عدهای از عمّال حکومت نظامی و برخی مزدوران را دستگیر
و به مجازات برساند.
او
در سال ۱۳۵۸ بر سر مزار برادر شهیدش، پیمان ازدواج میبندد. مهریه یک جلد
کلام الله مجید و یک سکه است که پس از عقد، عروس خانم سکه را میبخشد و پس
از چندی، قرآن مجید را از همسرش دریافت میدارد؛ قرآنی که سید محمدعلی در
ابتدایش، جملاتی برای همسرش نوشت و ضرورت صبر را به او یادآور شد.
اکنون
نوبت به آن رسیده بود تا سپاه خرمشهر، راهاندازی شود. چنین شد که او از
بنیانگذاران این نهاد مقدس شد و ابتدا به عنوان معاون عملیات، سپس به عنوان
فرمانده سپاه و البته با حفظ سمت به عنوان فرمانده سپاه اهواز و سرپرست
ستاد منطقه هشت سپاه کشور مشغول انجام وظیفه میشود.
از
اقدامات مهم وی در این زمان، تشکیل یک واحد عمرانی در سپاه بود؛ زیرا جهاد
سازندگی در خرمشهر هنوز وجود نداشت. پس از آن، در خنثیسازی کودتای نوژه
هم نقشی فعال ایفا کرد.
او
در این مدت، ارتباطش را با مردم عادی فراموش نکرد. نقل است که روزی بانویی
که وضع حجاب مناسبی نداشت، به سپاه آمد و با او کاری داشت. کادر اجرایی
نگذاشتند تا آن خانم، با سید محمدعلی دیدار کند؛ اما همینکه خودش متوجه شد،
نزد آن بانو آمد، سلام و علیکی کرد و کارش را راه انداخت. پس از آن بود که
همان خانم، برای همیشه، پوشش چادر را انتخاب کرد و این را باید ثمره همان
برخورد شایسته و مردمی دانست.
جنگ
تحمیلی که آغاز شد، دشمن بر این باور بود که با دو گردان نیرو و ظرف مدت
۲۴ ساعت، خواهد توانست تا خرمشهر را تصرف کرده و به سوی آبادان برود! آنان
پیش بینی کرده بودند پس از آن راهی اهواز شوند و در فاصله کوتاهی، خوزستان
عزیز را از ایران اسلامی جدا کنند!
پیشبینی نسنجیده آنان با مقاومت دلیرانه مردم به هم ریخت؛ اما آتش توپخانه دشمن لحظه به لحظه وسیعتر میشد.
محمد
نورانی درباره آن روزها میگوید: «وارد حیاط مدرسه شدم. بوی باروت شدید
میآمد. در داخل ساختمان دیدم قتلگاه روز عاشوراست. همین طور بچهها در خون
خودشان میغلطند. اسلحهام را برداشتم آمدم بیرون، سید محمدعلی تازه رسیده
بود. گفتم: دیدی همه بچهها را از دست دادیم! در حالی که به شدت متأثر شده
بود، مثل کوه، استوار و مصمم گفت: اگر بچهها را دادیم اما امام را داریم،
ان شاء الله امام خمینی(ره) زنده باشند.»
روزهای
آخر این مقاومت بود که برخی از رزمندگان با بیسیم به او اطلاع دادند که
شهر در حال سقوط است و او با صلابت به آنها پیام داد که باید مواظب باشیم
ایمانمان سقوط نکند. او عشق و علاقه زیادی به حضرت امام داشت و تکه کلامش
این بود که من مخلص و چاکر امام هستم. معتقد بود مادامی که به خدا اتکا
داریم و رهبری بزرگی چون امام داریم، هیچ غمی نداریم.
مقاومت
ادامه داشت و سید محمدعلی داشت پدر میشد. حمزه که به دنیا آمد، تا ۳۵ روز
فرصت نکرد او را ببیند. همسرش نقل میکند که وقتی برای دیدن بچه آمد، سر
تا پای او را غرق بوسه کرد و او را می بویید. او البته در عین حضور مداوم و
تاثیرگذار در جنگ، همسری رمانتیک هم به حساب میآمد و به قول همسرش،
سالروزهای ازدواج و تولد و اعیاد را، همیشه به یاد داشت و گاهی با فرستادن
هدیه هایی، او را غافلگیر می کرد؛ هدیه هایی که همه شان هم مادی نبود و
گاهی با یک نامه عاطفی، مقام همسرش را پاس می داشت.
سید
حمزه جهانآرا یک ساله شد و سید محمدسلمان جهانآرا هم در راه بود که او
در مهر ماه ۱۳۶۰ و به همراه تعدادی از فرماندهان جنگ و بر اثر سانحه سقوط
هواپیما، به فیض عظیم شهادت نائل آمد. سید محمدسلمان یک ماه بعد از شهادت
سید محمدعلی جهان آرا به دنیا آمد. از آن روز به بعد، همسرش (که تنها دو
سال و یک ماه، زندگی مشترک را با او تجربه کرده بود) در سالروز شهادتش،
فرزندان را با شیرینی راهی مدرسه می کرد تا همگان بدانند این دو، فرزندان
سردار شهید سید محمدعلی جهان آرا هستند.
جهان
آرا در وصیتنامهاش مینویسد: «ربّنا افرغ علینا صبرا و ثبّت اقدامنا و
انصرنا علی القوم الکافرین؛ بارپرودگارا، ای رب العالمین، ای غیاث
المستغیثین و ای حبیب قلوب الصالحین. تو را شکر میگویم که با شهادت،
اینگونه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده فقیر و حقیر و گناهکار خود
ارزانی داشتی. من برای کسی وصیتی ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر
این صفحه ی کاغذ میخواهم همچون تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس
نکرده اند و بر سر اموال این دنیا، ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و
نابودی می کشانند، فرو آورم.
خداوندا!
تو خود شاهدی که من تعهد این آزادی را با گذراندن تمام وقت و هستی خویش
ارج نهادم. با تمام دردها و رنج هایی که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر
و شکیبایی کردم ولی این را می دانم که این سران تازه به دوران رسیده، نعمت
آزادی را درک نکرده اند چون دربند نبوده اند یا در گوشه های تریاهای
پاریس، لندن و هامبورگ بوده اند و یا در ...
و
تو ای امامم! ای که به اندازه تمام قرنها سختیها و رنج ها کشیده ای از
دست این نابخردان خُرد همه چیزدان! لحظه لحظه این زندگی بر تو همچون نوح،
موسی و عیسی و محمد (ص) گذشت. ولی تو ای امام و ای عصاره ی تاریخ، بدان که
با حرکتت، حرکت اسلام را در تاریخ جدید شروع کردی و آزادی مستضعفان جهان را
تضمین کردی. ولی ای امام کیست که این همه رنجها و دردهای تو را درک کند!؟
کیست که دریابد لحظهای کوتاهی از این حرکت به هر عنوان، خیانتی به تاریخ
انسانیت و کلیه انسانهای حاضر و آینده تاریخ می باشد؟
ای امام! درد تو را، رنج تو را، میدانم...
بله
ای امام! درد تو را جوانان درک میکنند، اینان که از مال دنیا فقط و فقط
رهبری تو را دارند و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا میکنند. ای
امام! تا لحظهای که خون در رگهای ما جوانان پاک اسلام وجود دارد لحظهای
نمیگذاریم که خط پیامبر گونه تو که به خط انبیاء و اولیاء وصل است به
انحراف کشیده شود. ای امام! من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در
کربلای خرمشهر دیدهام سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن
جوانان خرمشهری برمی خیزد و آن، این است:
ای
امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظهای که خرمشهر سقوط کرد من یک ماه به
طور مداوم کربلا را میدیدم هر روز که حمله دشمن بر برادران سخت می شد و
فریاد آنها بی سیم را از کار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می
رفتم، گریه را آغاز می کردم و فریاد می زدم: ای رب العالمین! بر ما مپسند
ذلت و خواری را.»
و
او با عزت به دنیا آمد، و با عزت زیست و با عزت به سرای باقی شتافت. و
سلام بر او، روزی که به دنیا آمد، روزی که شهید شد و روزی که سرزنده مبعوث
خواهد شد.
منبع:مهر