عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۷۶۷۸۰
تاریخ انتشار : ۱۲ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۱:۱۷
گزارشی از دیدار اتفاقی با پدر یکی از شهدای خط‎شکن
پدر یکی از شهدای غواص و خط‌شکن می‎گفت: «به دلم افتاده بود که فرزند شهیدم در یکی از آن تابوت‌هاست، انگار صدایش را می‎شنیدم، خوابش را دیدم و دیگر یقین پیدا کردم که او آمده است، پسرم را با دست و پای بسته دیدم، با سیم مفتول...».

عقیق:از شهرستان ساری، دیروز دهمین روز از مردادماه 95 بود، یک‎سال پیش در چنین روزهایی خبر کشف گور دسته‎جمعی در عراق که 175 شهید غواص و خط‎شکن در آن مدفون شده بودند، موجی از نفرت نسبت به رژیم بعث عراق، در دل هر انسان آزاده‎ای به جوشش درآمد، خانواده‌های زیادی نیز چشم به‎راه خبری از فرزند دلبند خود بودند.

حالا این‎روزها تداعی‎کننده همان روزها است، در شهرها و روستاهای زیادی به یاد فرزندان خمینی(ره)، آن دریادلان و خط‌شکنان همیشه جاویدان و شهدای مناطق مختلف کشور، یادواره‎های باشکوهی برگزار می‎شود که در آنها البته یاد و نام مدافعان حرم که درس ایثار، حماسه و عشق به ولایت را از مکتب حسین(ره) شهید آموخته و به ندای مقتدای زمان خود امام خامنه‎ای لبیک گفته‌اند را نیز می‎بینیم.

این‎روزها فرصتی شد تا از دیدار اتفاقی خود با پدر یکی از شهیدان خط‎شکن بگویم، پدری که در بین 175 تابوت شهید در معراج‌الشهدا تهران، بوی فرزند شهید خود را استشمام کرد، و در لحظات بین خواب و بیداری، شهید به خواب پدر آمد.

* پدر شهید

عصر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان سال‌جاری بود که به‎اتفاق یکی از همکاران خبری در پارک ملت شهرداری بهشهر قدم می‎زدیم، هوا بسیار گرم بود و به دنبال جایی می‎گشتیم تا بتوانیم هم اندکی از گرمای هوا دور باشیم و هم خستگی یک‎روز پُرکار را فراموش کنیم.

نرسیده به عمارت شهرداری، متوجه دست‎تکان‎دادن‎های مرد میانسالی شدم، او روی یکی از نیمکت‌ها نشسته بود، لبخند می‎زد و گویی از دیدن‌مان شادمان شد، به من اشاره می‎کرد که به همکارت بگو به این‌سو نگاه کند، اعلام حضور او به همکارم همانا و سلام و احوالپرسی و گُل گرفتن صحبت‎ها همانا!

او پدر شهید حسینعلی بالویی بود، همان شهید خط‌شکنی که مردادماه سال گذشته به‌همراه دیگر هم‌رزمان شهید غواص و خط‎شکن، از دل خاک‎های تفتیده عراق به آغوش ایران اسلامی بازگشت، با دست‌ها و پاهای بسته، 175 رزمنده که نحوه شهادت آنها، سند محکمی بر بی‎رحمی رژیم بعث عراق در زمان جنگ علیه ایران بود.

از اینکه پدر شهید را از نزدیک می‎دیدم، احساس خوبی داشتم، پس از سلام و احوالپرسی و ابراز خرسندی از این دیدار اتفاقی، از او پرسیدم همیشه به پارک می‌آیید یا گذری بوده، همین سؤال کافی بود تا صحبت‎های او گُل کند.

* مزار شهدا

می‎گفت: تقریباً هر روز به پارک می‎آیم، اینجا مدفن دو شهید گمنام غواص و خط‎شکن است، بر سر مزار آنها می‎روم، جای خلوتی را پیدا کرده و عقده‌های دلم را خالی می‌کنم، هفته‌ای یک‌بار نیز بر سر مزار پسرم حسینعلی می‎روم.

از مصاحبه‎ای که در روزهای نخست انتقال شهدای غواص به تهران با او انجام دادم، صحبت شد و خواستم تا حضور ذهن پیدا کند، اشک در چشمانش حلقه زد و خاطرات آن‎روزها برایش زنده شد، می‎گفت: «به دلم افتاده بود که حسینعلی در یکی از آن تابوت‌هاست، انگار صدایش را می‎شنیدم، خوابش را دیدم و دیگر یقین پیدا کردم که او آمده است، پسرم را با دست و پای بسته دیدم، با سیم مفتول، حسین شهیدم را خیلی دوست داشتم، او از کودکی انسان بزرگی بود».

به‌ اتفاق او بر مزار دو شهید گمنام در همان حوالی رفتیم، این دو شهید در مکان زیبایی از پارک ملت به خاک سپرده شدند، اما انگار پدر شهید بالویی از این اقدام چندان راضی نبود، از افرادی گفت که وقتی قدم به پارک می‌گذارند، از شهدا شرم نمی‌کنند، به او گفتیم: همه یک‌جور نیستند، زیبایی‌ها را باید دید، حرمت‌شکنان در اقلیت هستند.

البته چند روز بعد، جست‎وجوی کوچکی در این زمینه انجام دادیم و مطلع شدیم که فرمانداری، سپاه، نیروی انتظامی و اداره اماکن بهشهر نسبت به این موضوع حساس شده و اقدامات خوبی را انجام دادند تا برخی‌ها به‌خود اجازه زیر پا گذاشتن حریم‌ها را ندهند.

* حرمت شهدا

آن ‎روز شاهد حضور خیلی‌ها بر مزار شهدا بودیم، در محوطه پارک ملت بهشهر سه نوجوان را دیدیم و از آنها پرسیدیم که آیا بر مزار شهدای گمنام هم می‎روید و می‌دانید در کجا و چگونه به شهادت رسیدند؟ آنها اطلاعات اولیه را داشتند، پدر شهید بالویی همراه‌مان بود، او را به بچه‌ها معرفی کردیم و به‎اتفاق یکدیگر بر مزار شهدای گمنام رفتیم.

«مهدی»، «محمدمهدی» و «محمدامین» از دیدن پدر شهید بالویی خوشحال شدند، فاتحه‌ای نثار شهدا کردند، آنها می‎گفتند: وقتی به این مکان می‎آییم، باید حرمت شهدا را داشته باشیم، به‎شوخی به پدر شهید گفتیم: این‌هم زیبایی، دیگر چه می‌خواهید! او نیز لبخندی زد و گفت: چه بگویم!

* داستان کتانی چینی

دیگر نزدیک غروب بود، اندکی از حرارت هوا کم شد، روی یکی از نیمکت‌های پارک نشستیم، از پدر شهید بالویی خواستیم تا بیشتر از پسرش بگوید، هر گاه که نام حسینعلی را بر زبان می‌آورد، چشمانش اشک‌آلود، چهره‎اش غمگین و صدایش بغض‌آلود می‎شد، لبخند مغمومی نیز بر لب داشت.

برای‌مان گفت که سه پسر دارم، حسینعلی از همه بزرگ‌تر است، او هم پسر بود و هم دختر، در کارهای خانه به مادرش کمک می‌کرد، لباس‌ها را طوری می‎شست که انگار از لباسشویی بیرون آورده باشند.

اصغر بالویی خاطرات زیادی از پسرش داشت، اما یکی از آنها را که کمتر جایی گفته و شاید اصلاً نگفته است، این بود که پس از آمدن حسینعلی از منطقه کردستان، غروب یکی از روزها به‌اتفاق یکدیگر به بازار رفتند، برایش یک کتانی چینی که تازه وارد بازار شده بود، خرید و به خانه بازگشتند.

* «بُردن که بردن»

 پدر شهید ادامه داد: همان‎شب در مسجد جامع، دعای کمیل قرائت می‎شد، حسینعلی نیز اصرار کرد همراه من بیاید و البته با کفش جدیدی که خریده است! به او گفتم: «این کفش را نپوش، نو است و می‌بَرند»، گفت: «بُردن که بردن»، بالاخره به مسجد رسیدیم، کفش‌های‌مان را کنار هم گذاشتیم و داخل مسجد رفتیم، وقتی بیرون آمدیم، دیدیم که کفش من سر جایش هست و به‌جای آن کتانی چینی، یک دمپایی کهنه قرار داده‌اند.

به حسینعلی گفتم«بهت گفتم که نپوش»، او نیز حرف خود را تکرار کرد و گفت: «بُردن که بردن»، گفتم: «حالا این دمپایی کهنه را بپوش تا بریم»، اما او اصرار کرد که باید ببینم صاحب این دمپایی چه کسی است، به او گفتم: «همه رفتن، مسجد خالی شده، دمپایی را بپوش و بریم»، اما گفت: «نه! پابرهنه می‌رم، فردای محشر باید جوابگو باشم».

از پدر شهید پرسیدم، حسینعلی اصلاً ناراحت نشده بود، تا خانه را پابرهنه رفت؟ گفت: نه! ناراحت نشد، فقط می‌گفت: «شاید نیاز داشت، اشکالی ندارد»، حتی در قسمتی از راه که سنگ‌فرش بود، از خواستم تا کفش مرا بپوشد، اما قبول نکرد، بالاخره فردای همان روز به بازار رفتم و یکی مانند همان کفش را برایش خریدم.

اشک در چشمان پدر شهید بالویی جمع شده بود، به‎آهستگی گفت: «او 13 ساله بود ولی عقل آدم‌های 60 ساله را داشت، صحبت‌های آدم‌های 60 ساله را می‎زد، به من خیلی وابسته بود، بیش از اندازه به من علاقه داشت».

پدر شهید حرف‎های ناگفته زیادی داشت، ماه رمضان بود، نمی‌خواستیم در آن گرمای هوا و زبان روزه، بیش از این او را خسته کنیم، صحبت‌ها را در همین جا به پایان رساندیم، با او خداحافظی کردیم و گفتیم: «مراقب خودتون باشین»، او گفت:«خدا هست، حسینعلی هم مراقب منه».

--------------------------------------------

گزارش از آزاده بابانژاد و فرزانه حسنی


منبع:فارس


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین