۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۷ : ۱۷
* بندگان محبوب خدا با بلا همنشین اند
عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (ع) أَنَّهُ قَالَ: ... فَإِنَّ عَظِيمَ الْأَجْرِ لَمَعَ عَظِيمِ الْبَلَاءِ وَ مَا أَحَبَّ اللَّهُ قَوْماً إِلَّا ابْتَلَاهُمْ.
از امام صادق عليه السّلام نقل شده فرمود: ثواب بزرگ در برابر بلاء بزرگ است و خداوند هيچ ملتى را دوست نمى دارد، مگر اينكه آنها را مبتلا مىكند. (1)
حدود صد سال پیش، دوم شهریور 1295، خدا پسر دیگری به کربلایی محمود عنایت کرد، کربلایی محمود از آمدن فرزند چهارم بسیار خوشحال بود و برای دومین بار نام پسرش را محمدتقی می گذاشت، چون پیش از این هم خدا به او یک محمدتقی داده بود، ولی زود گرفت، این بار امید داشت فرزندش بماند و مایه افتخار شود. هنوز شانزده ماه از آن شب شیرین تابستانی نگذشته بود رحلت مادر کامش را سخت تلخ کرد؛ محمدتقی بهجت، خیلی زود یتیم شد و چیزی از مادر در خاطرش نماند. سال ها بعد، دیگر عالم و مجتهد شده بود، تعریف کرد؛ خواب مادر را دیده، ولی مادر چهره از او پوشانده است. پرسیدند: «آخر برای چه صورتش را پوشانده، مگر شما نامحرم بودید؟». جواب داد: «شاید نمی خواسته دوباره محبت مادر و فرزندی در دل من زنده شود.
خواهر بزرگترش، خیلی تلاش کرد جای خالی مادر را برای او پر کند، ولی جای مادر واقعاً خالی بود.
* خیری که خداوند برای عبد اراده می کند
عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (ع) قَالَ: إِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِعَبْدٍ خَيْراً فَقَّهَهُ فِي الدِّينِ. (2)
امام صادق علیه السلام فرمود: هر گاه خداوند خير بنده اى را بخواهد او را در دين فقيه و دانا مى گرداند.
هنوز هفت ساله نشده بود کربلایی محمود او را به مکتب خانه فرستاد، استاد مکتب خانه، می دید که محمدتقی با بقیه بچه ها فرق دارد، خیلی خوش استعداد است و سبک سری های بچه گانه هم از او سر نمی زند، به کربلایی محمود گفت؛ اجازه دهد محمدتقی درس را ادامه دهد،؛ نمی خواست آنچه را خدا به او ارزانی کرده تباه کند، فرزند دوازده ساله اش را به حوزه فومن فرستاد.
استعدادش همواره توجه ها را جلب می کرد، آیت الله سعیدی «که بعدها آیت الله بهجت از نماز فوق العاده اش سخن می گفت» وقتی استعداد را در او دید، به پدر گفت: «او را به عراق بفرست. بگذار آنجا درس بخواند». برای کربلایی خیلی سخت بود دُردانه اش را به فرسنگ ها دورتر از خانه و کاشانه اش بفرستد، ولی باز هم برای اینکه آنچه خدا به او ارزانی داشته، تباه نشود، سختی دوری فرزند را به جان خرید. یک عکس یادگاری هم از نوجوان چهارده ساله خود انداخت و روی طاقچه گذاشت. حکایت دلتنگی خودش را هم زیر عکس نوشت:
رفتی و داغ تو اندر دل ماند ای دل و جان به فدای تو تقی
عکس تو ناظر و خود نامنظور ای نظرمان به فدای تو تقی
طلبه جوان، نزد اساتید خوش درخشید، نبوغ او در چشم اساتید نمودار بود. تلاش او هم عجیب بود. تا آنجا که حتی در سخت ترین مریضی ها هم حاضر به ترک کلاس درس نبود. روزی از شدت مریضی توان شرکت در کلاس را داشت، ولی با خود فکر کرد که سر کلاس می نشینم، حرف های استاد را در ذهن ضبط می کنم، ولی درباره آن فکر نمی کنم؛ وقتی خوب شدم، آنها را مرور کرده و روی آن فکر می کنم.
حافظه قوی، فهم نیکو، همت و پشتکار والا و تقوای مثال زدنی دست به دست هم داد تا محمدتقی بهجت، پس از سال ها بهره مندی از عالمان بسیار بزرگی چون آیت الله نایینی، آیت الله غروی اصفهانی و آیت الله شیرازی، عالم دین و فقیه در علوم اهل بیت علیهم السلام شود.
* مؤمن در کلام امام باقر (ع)
عَنْ مَالِكٍ الْجُهَنِيِّ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَبِي جَعْفَرٍ (ع) وَ قَدْ حَدَّثْتُ نَفْسِي بِأَشْيَاءَ فَقَالَ لِي.... وَ كَذَلِكَ لَا تَقْدِرُ عَلَى صِفَةِ الْمُؤْمِنِ» (3)
مالک جُهنی می گوید: بر امام باقر علیه السلام وارد شدم در حالی که چیزهایی در دلم بود. حضرت به من فرمود:... و تو همچنین نمی توانی مؤمن را توصیف کنی (چون جایگاه مؤمن بالاست).
* صد هزار تومان هم کم است!
هرچند همه آن بزرگان و اساتید اهل عمل و کرامت بودند و هر یک از استوانه های تقوا به شمار می آمدند، ولی آقا سید محمدحسن الهی (ره) کسی را به او نشان داد که وصف شدنی نبود. شیخ محمدتقی هم در فرصت شناسی ممتاز بود، سفت و سخت دست به دامان او شد و برای سیروسلوک و کسب معارف توحیدی، زانوی ادب و تواضع در محضر آن ولیّ الهی، حضرت آیت الله سید علی قاضی (ره) زد؛ بزرگ مردی که تنها، اولیای الهی او را شناختند و قیمت مجالسش را امثال آیت الله بهجت دانستند. می فرمود: «یک بار درس ایشان را تقویم (قیمت گذاری) کردم که ببینم چقدر می ارزد. آن موقع یک کوچه در نجف بود به نام کوچه صدتومانی. سی کیلو برنج هشت قِران بود. دیدم برای یک جلسه ایشان صد هزار تومان هم کم است»!
* هجرت به قم
عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: ... وَ سَيَأْتِي زَمَانٌ تَكُونُ بَلْدَةُ قُمَّ وَ أَهْلُهَا حُجَّةً عَلَى الْخَلَائِقِ وَ ذَلِكَ فِي زَمَانِ غَيْبَةِ قَائِمِنَا (ع) إِلَى ظُهُورِهِ» (4)
امام صادق علیه السلام فرمود: ... روزگاری خواهد آمد که شهر قم و مردمان آن بر دیگر مردمان حجّت باشند. آن روزگار از زمان غیبت قائم(ع) ماست تا هنگام ظهورش.
سال 1324 بود. شانزده سال می شد طلبه جوان و فاضل، از دیار خود کوچ کرده بود و الان 29 سالش بود. نزدیکان سخت دلتنگش شده بودند. شیخ محمدتقی هم تصمیم گرفت سری به زادگاه خود بزند و باز برگردد. قصد ماندن نداشت؛ چراکه دوری از آن بهشت و همنشینان بهشتی اش کار آسانی نبود. وقتی به ایران آمد، خواهرش، همان که برایش مادری کرده بود، به او گفت: «دیگر وقت ازدواج شماست». حرف حساب می زد. او هم پذیرفت.
حالا وقت برگشتن شده، ولی تقدیر چیز دیگری است. در طول این مدت که در ایران بود، خبر وفات اساتید یک به یک به او می رسید تا آنکه از رفتن دلسرد شد و در قم مقیم شد، در جوار حرم نورانی بنت موسی بن جعفر علیهاالسلام.
شهر قم، برای آنان که از جوار امیرمؤمنان علیه السلام دور مانده بودند، ملجأ و مأوایی بود و با برپایی مجالس پررونق درسی، به ویژه درس حضرت آیت الله بروجردی (ره)، رفته رفته از حوزه نجف پیشی می گرفت.
* همجوار حضرت معصومه (س)
عَنْ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا (ع) قَالَ قَالَ:... يَا سَعْد مَنْ زَارَهَا عَارِفاً بِحَقِّهَا فَلَهُ الْجَنَّةُ» (5)
امام رضا علیه السلام به سعد فرمود:... ای سعد! کسی که او (حضرت معصومه) را زیارت کند در حالی که عارف به حقش باشد، بهشت برای او است.
از همان سال اول تا آخرین سال های زندگی مبارکش، اگر کسی اوایل طلوع آفتاب به حرم می رفت، آقا را در حرم حضرت معصومه علیهاالسلام می دید. حدود یک ساعت روی پا می ایستاد و زیارت می کرد، وقتی اطرافیان حسابی خسته می شدند و این پا و آن پا می کردند، تازه می آمد و گوشه ای پیدا می کرد و می نشست و باز هم مشغول بقیه اعمال و زیارات می شد. آنجا فقط حضرت معصومه علیهاالسلام را زیارت نمی کرد، بلکه آن را حرم تمام اهل بیت علیهم السلام می دانست و همه را زیارت می کرد. امین الله و جامعه کبیره می خواند... .
* بهره مند از ثواب هزار حج
عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ الْبَزَنْطِيِّ قَالَ قَرَأْتُ فِي كِتَابِ أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا (ع) أَبْلِغْ شِيعَتِي أَنَّ زِيَارَتِي تَعْدِلُ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَلْفَ حِجَّةٍ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ (ع) أَلْفَ حِجَّةٍ قَالَ إِي وَ اللَّهِ وَ أَلْفَ أَلْفِ حِجَّةٍ لِمَنْ زَارَهُ عَارِفاً بِحَقِّهِ. (6)
ابى نصر بزنطى گويد؛ در كتاب ابى الحسن الرضا (ع) خواندم به شيعيان من برسانيد، زيارت من برابر با هزار حج نزد خداى عز و جل است. وی می گويد؛ به امام جواد(ع) عرض کردم؛ هزار حج؟ حضرت فرمود: آرى به خدا هزار هزار حج است براى كسى كه او را با معرفت زيارت كند.
تابستان ها که درس های حوزه تعطیل می شد، فرصت خوبی بود. آقا هم فرصت را غنیمت می دانست. در چهل سال آخر عمر هر سال راهی دیار امام رئوف علیه السلام می شد. آنجا هم زیارتش مفصل تر بود و هم نشاطش بیشتر.
در حرم اهل بیت علیهم السلام حال عجیبی داشت. خاکسار بود. اطرافیان می دیدند! حتی در اواخر عمر، وقتی جلوی رواق می رسد، با زحمت قامت رنجورش را خم می کند و زانو می زند و عتبه را می بوسد؛ با آن که مرجع شیعیان بود، آوازه اش در همه جا پیچیده بود. اظهار تضرع در مقابل اهل بیت علیهم السلام را دوست داشت و اگر این صفت را در دیگران هم می دید، تعریف می کرد. می فرمود: «مرحوم دربندى به ایشان [شیخ انصاری] گفت: آقا، كار شما براى مردم حجّت است، وقتى به حرم مى روى، ضريح حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام را ببوس. شيخ در جواب فرمود: عَتبه درب را مى بوسم كه گرد و خاک پاى زوّار است».
* با چه کسی همنشین شویم؟
قَالَ الصَّادِقُ (ع): ... سَأَلُوا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ ع يَا رُوحَ اللَّهِ مَعَ مَنْ نُجَالِسُ قَالَ (ع) مَنْ يُذَكِّرُكُمُ اللَّهَ رُؤْيَتُهُ وَ يَزِيدُ فِي عِلْمِكُمْ مَنْطِقُهُ. (7)
امام صادق علیه السلام فرمود:.... از حضرت عیسی علیه السلام سؤال کردند: ای روح خدا! با چه کسی همنشین شویم؟ فرمود: كسى كه ديدنش خدا را به ياد شما آورد، و سخن او در علم و دانشتان بيافزايد.
علمای قم، وقتی شنیدند شاگرد، آیت الله غروی اصفهانی (کمپانی) به قم آمده و محفل درسی برپا کرده، راهی آن محفل شدند گاهی در همان خانه قدیمی و فرسوده و گاهی در حجره های مدرسه علمیه برگزار می شد. حالا که دست علما و فضلای نسبتاً جوان، از دامان آیت الله غروی اصفهانی کوتاه شده بود، می خواستند از شاگرد، مطالب استاد را بشنوند، چون می دانستند آیت الله غروی، در علم اصول صاحب سبک است، اما دیدند که شاگرد، خود استاد است و صاحب سبک.
کم کم شهرت آیت الله بهجت بیشتر می شد، ولی محفل درسش خیلی شلوغ نمی شد. آقا بسیار مجمل و مختصر تدریس می کرد، با رمز و اشاره سخن می گفت و مباحثش بسیار سنگین بود. شاگردها می گویند: «درس ایشان به درد هر کسی نمی خورد، آنهایی استفاده می کردند کاملاً به مباحث فقهی و اصولی احاطه داشتند و حداقل یک دوره درسی نزد دیگران دیده بودند.
اما این جلسات فقط به بیان «فقه» و «اصول» نمی گذشت. توجه به نیازهای مخاطبان، بحث را به سخنان متفرقه می کشاند. مانند طبیبی حاذق، مطالبی را می گفت؛ که علاج درد مستمعین باشد، آن جمله های کوتاه و ساده، راه های طولانی و سخت را برای خیلی ها هموار کرده بود، سخنانش، وسعت علمی اش را نشان می داد. از تاریخ می گفت، از حکمت، از عبرت هایی که باید از اتفاق های معاصر بگیرند و گاهی هم پند می داد. پندهای آقا، خیلی کوتاه بود، اما عجیب انسان را تکان می داد. گاهی بعضی از غیرطلبه ها هم می آمدند و برای همین گونه سخنان، مدت ها می نشستند تا آن نکته های نغز را از لابهلای کلمات بشنوند.
* مغبوط چه کسی است؟
قال علی (ع):... وَ إِنَّ الْمَغْبُوطَ مَنْ أَنْفَذَ عُمُرَهُ فِي طَاعَةِ رَبِّه. (8)
همانا مغبوط (مورد غبطه قرار گرفته) كسى است كه عمر خود را در طاعت خدا بگذراند.
آقا اهل عمل بود؛ به همین دلیل هم سخنان اندکش بسیار به دل می نشست. نمازهای باصفایش دل نشین بود و همه را جذب می کرد. مسجدی ها می دیدند، آقا چقدر به نماز اهمیت می دهد، بعد از نماز می نشیند و تعقیبات مفصلی به جا می آورد، تعقیباتی که به هیچ وجه حاضر نبود از آنها بگذرد، اما شاید همه نمی دانستند این بخش اندکی از عبادت های اوست.
عبادت های آیت الله بهجت از حدود دو ساعت به اذان صبح آغاز می شد و تقریباً تا پنج ساعت بعد که از حرم برمی گشت، ادامه می یافت، بقیه روز هم اکثراً به عبادت می گذشت تا آن لحظه ای در رختخواب می رفت، اگر نگاهش می کردی، می دیدی لب هایش تکان می خورد. کار اصلی اش همین بود و بقیه کارها بین عبادات انجام می شد. اما عجیب بود با این همه وقتی که برای دعا و نماز و قرآن و روزه و ذکر و زیارت عبادت می گذاشت، از تدریس و رسیدگی به امور مردم و خانواده و ... باز نمی ماند. وقتی به او می گفتند: «آقا، بس است. آخر چقدر عبادت! کمی هم به درس و بحث برسید!»، می گفت: «نگران نباش! برای من به تجربه معلوم شده اگر از عبادات کم نشود، درسی که نیاز به یک ساعت مطالعه دارد، برای من با ده دقیقه تمام می شود».
نمی خواست یک ثانیه را هم هدر دهد. این گونه بود که همه حسرتش را می خوردند.
* مؤمن رقیق القلب است
قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ (ع): ... فِي السَّهْلِ يَنْبُتُ الزَّرْعُ لَا فِي الْجَبَل. (9)
حضرت عیسی (ع) فرمود: زراعت در زمين نرم مي رويد نه در كوه.
از سال 1374که رسماً مرجعیت آیت الله بهجت را اعلام کردند، رفته رفته مقلدانش بیشتر می شد؛ در داخل و خارج کشور، میلیون ها نفر از ایشان تقلید می کردند، پیری و بیماری، بدنش را رنجور و خسته کرده بود، ولی با همه اینها روی گشاده و اخلاق نیکویش، از یادت می برد که او مرجع تقلید جهان تشیع است و بیش از نود سال سن دارد و چند جور مریضی. آن رنج ها را به جان می خرید و با صبر و حوصله با اطرافیان برخورد می نمود؛ حتی با آنهایی که خلاف ادب رفتار می کردند. حواسش به دوستان و اطرافیان بود، اگر شخص آشنایی التماس دعا می گفت، تا مدت ها بعد آقا از او سؤال می کرد مشکلش حل شده یا نه؟ آن قدر پیگیر بود که اگر فرزندش بیمار می شد، می گفت: «به آقا نگویید که فکر ایشان مشغول نشود».
آن قدر صمیمی بود فکر می کردی، نزدیک ترین شخص به آقا هستی، ولی گویا همه اطرافیان همین تصور را داشتند!
* گریه فرشتگان در مرگ مؤمن
عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَبِي حَمْزَةَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا الْحَسَنِ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ (ع) يَقُولُ: إِذَا مَاتَ الْمُؤْمِنُ بَكَتْ عَلَيْهِ الْمَلَائِكَةُ وَ بِقَاعُ الْأَرْضِ الَّتِي كَانَ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَيْهَا وَ أَبْوَابُ السَّمَاءِ الَّتِي كَانَ يُصْعَدُ فِيهَا بِأَعْمَالِهِ. (10)
علی بن حمزه نقل می کند امام هفتم عليه السلام می فرمود: چون مؤمن بميرد فرشتگان و بقعه هاى زمينى كه خدا را در آن عبادت مي كرده و درهاى آسمانى كه اعمالش از آنها بالا مي رفته بر او گريه كنند.
جمعه بیست وپنجم اردیبهشت، آخرین روضه آقا بود و آخرین باری بود که دیوارهای مسجد، آقا را می دیدند. گویا زمین مسجد می فهمید قدم های آقا سبک شده است و میل رفتن دارد. مسجد بغض کرده بود. زمین تنگ شده بود و آسمان سنگین بود، ولی ما بی خبر.
شاید همان روز بود به همسرش گفت: «فلانی را در فومن می شناختی؟ این شعر را می خواند: «یاران و برادران مرا یاد کنید// رفتم سفری که آمدن نیست مرا» و این آخرین حرفش با او بود.
روز بیست وششم هم می خواست به درس برود، آماده شده بود، ولی ناگهان تصمیمش عوض شد و برگشت تا مسجد و محراب همچنان بغض آلود باقی بماند. وقت رفتن نزدیک می شد، ولی ما بی خبر.
بیست وهفتم اردیبهشت 1388 روز رفتن بود، ولی باز هم ما بی خبر؛ آخر در روز پایانی هم چیزی از آرامش همیشگی اش کم نشد، تا آنجا که حتی نزدیک ترین افراد هم گمان نمی کردند این لحظه های آخر است. نماز صبح را نشسته خواند. فرزند دید حال پدر تعریفی ندارد. با دکتر تماس گرفت و او هم آمد، ولی حتی دکتر هم گمان نمی کرد این لحظه ها، لحظه های آخر است. قرار شد آقا را به بیمارستان ببرند. هوا ابری شده بود. رعد و برق می زد. بغض آسمان ترکیده بود.
هوا که صاف شد، فرزند بالای سر پدر آمد تا او را آماده رفتن کند، ولی پدر زودتر رفته بود.
رفتم سفری که آمدن نیست مرا ...
راهش گرامی و راهش پر رهرو باد !
پی نوشت:
(1)- الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 109.
(2)- الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 32.
(3)- المؤمن، ص: 30، حسين بن سعيد كوفى اهوازى.
(4)- بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج57، ص: 213-212.
(5)- بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج48، ص: 317-316.
(6)- كامل الزيارات، النص، ص: 306.
(7)- مصباح الشريعة، ص: 21.
(8)- غرر الحكم و درر الكلم، ص: 228.
(9)- الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 37.
(10)- الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 38.
منبع: موسسه تنظیم و نشر آثار آیت الله بهجت ره