کد خبر : ۷۳۶۳۸
تاریخ انتشار : ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۸:۲۷

خاطرات خواندنی همسر شهید آیت الله شاه آبادی

شهید شاه آبادی من را با لفظ «خانم» خطاب می کردند و من هم متقابلاً ایشان را «آقا» خطاب می کردم. البته بعدها به زبان بچه ها که « آقاجون» صدا می کردند، من هم « آقا جون » می گفتم.
عقیق:ششم اردیبهشت ماه، مصادف است با سالروز شهادت شهید آیت الله مهدی شاه آبادی، شهیدی از تبار علم و اجتهاد، هم او که رهبر معظم انقلاب او را "عالم جلیل، مبارز صمیمی و خستگی ناپذیر، انسان نمونه و استثنائى، از افتخارات روحانيت مبارز، برادر بسیار ارجمند و ..." خواند.

شهید شاه آبادی در عرصه مبارزه با رژیم طاغوت و همراهی با نهضت امام خمینی(ره) خوش درخشید و پس از پیروزی انقلاب نیز در قامت نمایندگی مجلس و ... کارنامه ای درخشان از خود به یادگار گذاشت.

شهید آیت الله مهدی شاه آبادی در سال 1336 در سن بیست و هفت سالگی تصمیم به تشکیل خانواده گرفت و خانم صفیه آیت الله زاده شیرازی، فرزند مرحوم حجت الاسلام سید عبدالمطلب شیرازی را برگزیده و به همسری خود در آورد. خانم شیرازی که از نوادگان میرزای اول (تحریم کننده استعمال تنباکو در ایران) است و مبارزه با ظلم و جور زمانه در خاندان او، به عنوان اصلی اساسی، مقبول و پذیرفته بود، با صبوری و درک بالای خود از اهداف عالیه همسرش، در طی سال ها زندگی مشترک، همچون یاری باوفا، رنج دوری و مشکلات فراوان اقتصادی و سیاسی ناشی از مبارزات شهید را متحمل و در بسیاری از موارد با همراهی با ایشان، او را در رسیدن به آرمان های انقلابی اش یاری رساند.

آنچه در پی می آید، خاطرات خواندنی خانم آیت الله زاده شیرازی، همسر شهید آیت الله مهدی شاه آبادی است که از زندگی مشترک 27 ساله خود و اخلاق و منش و اعتقادات این شهید والا مقام، سخن به میان آورده است.

شروع آشنایی و خرید عروسی

نحوه آشنایی و ازدواج ما عجیب بود، چرا که با وجود سختگیری معقول و معمولی که در انتخاب همسر، هم از طرف ایشان و هم از طرف من و خانواده ام وجود داشت، اما همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، گویی هر دو طرف گمشده خود را پیدا کرده بودند.

آن زمان بنده 18 سال داشتم و ایشان 26 سال. نکته جالبی که شاید امروزه برای خیلی ها عجیب به نظر برسد، نوع خرید ایشان برای عقد بود. برای من مقداری زیورآلات به صورت امانت گرفته بودند و به فروشنده گفته بود "دو سه روز دیگر پس می آورم!"، آینه و شمعدان را هم به صورت امانت گرفته بودند و پس از عقد تحویل مغازه دار دادند. به هیچ وجه از تجملات خوششان نمی آمد و این حداقل را هم با در نظر گرفتن ملاحظات خانوادگی انجام دادند.

 در همان ابتدا به من گفتند که مادر ناتوانی دارند و دوست دارند خودشان مستخدم مادرشان باشند و به ایشان خدمت کنند. حرف های ایشان از همان اول به دل من نشست و همین کافی بود تا با همه تصمیمات ایشان موافق باشم و ایشان را همراهی نمایم. این علاقه باعث شده بود به چیز دیگری توجه نکنم و برای برآوردن انتظارات ایشان کمر همت ببندم.

خانواده همسر شهید آیت الله شاه آبادی

خانواده ایشان خیلی ساده و به معنای واقعی کلمه «خانواده ای روحانی» و به دور از تشریفات و تجملات بودند. یکی از مهمترین خصوصیات خانواده ایشان، مهمان نوازی بود،‌ به گونه ای که اگر دو روز می گذشت و مهمان به منزلشان نمی آمد،ناراحت می شدند.

 رابطه من با مادر ایشان خیلی خوب بود. با وجودی که به خاطر خونگرم بودن و مهمان نوازی ایشان، رفت و آمد زیادی به منزل ما صورت می گرفت و من هم بچه کوچک داشتم، از طرفی خرجمان هم یکی بود و امکانات رفاهی هم مثل الان فراهم نبود، اما آنقدر روابطمان مبتنی بر عشق و علاقه و صمیمیت بود که واقعاً هیچ وقت مشکلی احساس نکردم.

از آنجایی که پدر شهید شاه آبادی مدتی در  نجف اشرف حضور داشتند و عرب ها  به مادر «یُمّا» می گویند و به همین خاطر، مادر شهید شاه آبادی به اسم « یُمّا خانم » معروف بودند و همه او را با همین نام خطاب می کردند. یُما خانم تک فرزند بود و ارث پدری نسبتاً قابل توجهی هم به ایشان رسیده بود، اما با این حال  حساسیت  فوق العاده ای  نسبت به وضعیت اقشار کم درآمد و نیازمندان داشت. در اموری مانند فراهم کردن امکان ازدواج جوانان، کمک به زنان مطلقه یا همسر از دست داده و.... همواره با اشتیاق و انگیزه خاصی پیش قدم بود. جالب اینجاست که اگر شما نوع زندگی و لباس پوشیدن این خانم را می دیدید، تصور می کردید که از اقشار کم درآمد جامعه بوده و از وضع مالی مناسبی برخوردار نیست!. ثروت خود را بیش از خود، صرف دیگران می کرد. سعه صدر عجیبی داشت و اگر حرف نا مربوطی می شنید، به روی خودش نمی آورد؛ گویی که اصلاً نشنیده است !

فرزندان و انتخاب اسم

 در این مورد سلیقه یکسانی نداشتیم. ایشان دوست داشتند اسامی ائمه (ع) را روی بچه ها بگذاریم، اما من دوست داشتم اسم هایی را برای بچه ها انتخاب کنم که قبل از ازدواج در ذهنم بود. نکته قابل توجه عدم مخالفت ایشان با نظرات من بود. یعنی با وجود این که میل باطنی شهید شاه آبادی اسم دیگری بود، اما به احترام نظر من، مخالفتی نمی کردند و به اسم انتخابی من رضایت می دادند. مثلاً اسم سعید فرزند اولم، ابتدا به انتخاب همسرم، محمدعلی بود، اما من بعد از مدتی گفتم نمی خواهم اسم بچه ام محمدعلی باشد و می خواهم اسمش را عوض کنم و بگذارم « سعید » که از قبل در ذهنم بوده است و جالب اینجا بود که ایشان مخالفتی نکردند. زهرا هم قبلاً اسمش نسرین بود که من انتخاب کرده بودم. حاج آقا سختشان بود، اما چیزی نمی گفتند. اتفاقاً زمانی که به شهرستان بانه تبعید شده بودند، یک روز در مسجد درباره انتخاب نام نیکو برای فرزندان سخنرانی کرده بودند. وقتی به خانه آمدند گفتند "خیلی شرمنده شدم که مردم را به انتخاب نام نیکو توصیه می کنم، اما اسم دختر خودم نسرین است!، البته بعداً اسم نسرین را با نظر پدرش و موافقت من به «زهرا » تغییر دادیم.

 وقتی اسم پسر اوّلم را سعید گذاشتیم، به نوعی هماهنگ و همردیف با آن، اسم های دیگر (حمید، مسعود و... ) را انتخاب کردیم و ایشان هم بزرگوارانه نظر من را می پذیرفتند و به هیچ عنوان نظرشان را بر من تحمیل نمی کردند.

همسری مهربان و صبور

 شهید شاه آبادی از اول من را با لفظ «خانم» خطاب می کردند و من هم متقابلاً ایشان را «آقا» خطاب می کردم. البته بعدها به زبان بچه ها که « آقاجون» صدا می کردند، من هم « آقا جون » می گفتم، اما ایشان همچنان مرا «خانم» خطاب کرده و اگر کسی مرا به اسم صدا می کرد، ناراحت می شدند.

 ایشان کم می خوابیدند. خیلی هم کم غذا می خوردند. اگر بیشتر از چهار ساعت می خوابیدند، خودشان را جریمه می کردند و شب بعد کمتر می خوابیدند. حتی در زمان انقلاب، شبی دو ساعت و یا دو ساعت و نیم بیشتر نمی خوابیدند. مقید بودند که سحر بیدار شوند و از فضیلت نماز صبح اول وقت محروم نباشند. بچه ها را هم یکی یکی بیدار می کردند و پس از نماز صبح با بچه ها به نرمش می پرداختند.

با هر کدام از بچه ها به اقتضای سن و روحیاتش برخورد می کردند. در صورتی که خطایی از بچه ها سر می زد، تلاش می کردند اشتباه بودن آن کار را برای بچه توضیح دهند. در امور منزل هم هرکاری که از دستشان بر می آمد انجام می دادند. حتی وقتی بچه ها می خواستند به مدرسه بروند، خودشان به بچه ها صبحانه می دادند اما در عین حال، نسبت به لوس بارآوردن بچه ها حساس بودند و مرا هم از این کار باز می داشتند. دوست داشتند بچه ها شجاع بار بیایند.

تامین مخارج زندگیشهید آیت الله شاه آبادی

 مادر ایشان منزلی داشتند که می گفتند این منزل باید در دست اولاد ذکور باشد. شهیدشاه آبادی منزل را اجاره می دادند که آن زمان ماهی سیصد تومان می گرفتند و خرجمان فقط از این طریق تأمین می شد و هیچ منبع مالی دیگری نداشتیم. آن زمان به روحانیون چیزی می دادند، ایشان اصلاً آن را قبول نمی کردند و نمی گرفتند. حتی وقتی نماینده مجلس شورای اسلامی بودند، تا جائی که امکان داشت از گرفتن حقوق مجلس پرهیز می کردند.

شهیدشاه آبادی بسیارنگران تجملاتی شدن بودندو به هیچ وجه اجازه این کار را نمی دادند. زمانی که به منازل مجلس در پشت بهارستان رفته بودیم، خوب طبیعتاً امکانات بهتری در آنجا وجود داشت. اما به محض این که احساس کردند شکل و شمایل زندگی در حال عوض شدن است، همان اول سعی کردند جلوی آن را بگیرند. یادم هست که در زمستان شوفاژ داشتیم و از این بابت خیلی ذوق کرده بودیم، اما ایشان گازوئیل نگرفتند و گفتند مصرفش زیاد است و اسراف است. به نظرم احساس کردند زحمت بیست و چند ساله شان در راستای ساده زیستی خود و خانواده دارد از بین می رود. می گفتند ما باید همان گونه که قبلاً زندگی می کردیم، زندگی کنیم و نباید تغییری در زندگی ایجاد شود. می گفتند نباید نزد امام زمان (عج) شرمنده شوم و الان نباید زندگی ام طوری باشد که امام زمان (عج ) ناراحت شوند.

مبارزات سیاسی

نگاه ایشان به دین، نگاه کاربردی و معتقد بود هدف از فراگیری علوم حوزوی، صرفاً درس و مباحثه نیست، بلکه باید به حقیقت اسلام پی ببریم و آن را در صحنه عمل در جامعه پیاده کنیم و بر اساس همین تفکر، وارد مبارزات سیاسی شدند و واقعاً خستگی ناپذیر از هیچ تلاشی برای به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی دریغ نمی کردند.

وقتی به ایشان می گفتم خسته اید، کمی استراحت کنید! می گفتند: اصلاً احساس خستگی نمی کنم و هنوز برای کار کردن انرژی دارم. بعد هم این دعا را با خود زمزمه می کردند که: «قو علی خدمتک جوارحی». حقیقتاً از تلاش در راه خدا و خدمت به خلق لذت می بردند. برای همه اقشار اعم از پیر و جوان، زن و مرد، با سواد و بی سواد وقت می گذاشتند و هر نوع کمکی از دستشان بر می آمد برای آنها انجام می دادند. شهید شاه آبادی ایمان داشتند که حضرت امام (ره) نائب حقیقی امام زمان (عج) است و به جز امام  خمینی (ره) هیچکس نمی تواند این انقلاب را به ثمر برساند و به همین دلیل کمک به ایشان را وظیفه تک تک افراد جامعه می دانستند. ساعت ها وقت می گذاشتند تا دیگران را نسبت به اهمیت حضور در عرصه مبارزات توجیه کنند. از هر فرصتی برای تبلیغ نهضت امام(ره) استفاده می کردند. حتی کوه می رفتند و در مسیر کوهپیمایی، اعلامیه و رساله و نوار سخنان امام را توزیع می کردند.

وقتی به شهر یا روستایی می رفتیم، مردم از ترس رژیم به ما نزدیک نمی شدند؛ حتی گاهی اوقات، نان به ما نمی فروختند!، اما همین افراد پس از صحبت های ایشان به هنگام بدرقه ما گریه می کردند و حاج آقا را برای ماه محرم و یا رمضان بعد دعوت می کردند که البته ایشان روحانی جدیدی را برای آنجا معرفی می کردند و خودشان این آگاهی بخشی و روشنگری را در شهر یا روستای دیگری ادامه می دادند.

شجاع بودند و این شجاعت را به دیگران نیز انتقال می دادند. همواره خدارا شکر می کردم که توفیق همسری ایشان را یافته ام و گاهی با خود فکر می کردم که آیا شایستگی همسری او را داشته ام یا نه؟! تقیدشان به انجام مستحبات و ترک مکروهات انسان را متحیر می کرد.

شخصیتی رشد یافته در همه ابعاد بودند، کسی که آن گونه درعرصه مبارزات سیاسی، گام نهاده و شجاعانه در برابر رژیم شاه قد علم کرده بود، وقتی با بچه ها صحبت می کرد، آنقدر با حوصله و با عاطفه رفتار می کرد که باعث تعجب و البته تحسین همگان می شد. با بچه ها به زبان خود آنها صحبت می کردند. خیلی مقید به نماز جماعت بودند.

حضور متعادل در عرصه سیاست

نکته جالب و بسیار قابل توجه همین جاست. ایشان علی رغم مشغله فراوان و فعالیت های سیاسی، اجتماعی و خستگی ناشی از آن، وقتی به منزل می آمدند با خوشرویی به گفتگو با من و بچه ها می پرداختند و به گونه ای در امور منزل مشارکت می کردند که من شرمنده می شدم. این رشد همه جانبه را به بچه ها نیز یاد می دادند و به آنها می گفتند سعی کنید در کنار درس، در امور منزل و دیگر فعالیت های جانبی نیز مشارکت داشته باشید و آگاهی خود را افزایش دهید. رفتارشان با بچه ها بسیار دوستانه بود و تذکراتشان همواره با دلیل و برهان همراه بود.

 از قدرت تشخیص بالایی برخوردار بودند و همین امر سبب شده بود که دوستان و اقوام برای مشورت در امور مختلف به ایشان مراجعه می کردند و ایشان نیز با کمال میل و صادقانه آنچه به نظرشان می رسید را به طرف مقابل می گفتند و دلسوزانه به راهنمایی آن فرد می پرداختند. همین ویژگی ایشان باعث شده بود که دوستان و اقوام، پس از شهادتشان به من می گفتند تنها بچه های شما یتیم نشدند، بلکه همه ما یتیم شدیم و کسی را نداریم که ما را راهنمایی کند.

تاکید بر صرفه جویی و اعتدال

خسیس نبودند، اما مقتصد بودند. اعتقاد داشتند از هر چیز باید به بهترین وجه استفاده شود و از اسراف به شدت پرهیز شود. در مصرف غذا، کاغذ، آب و.... به شدت هم خودشان صرفه جو بودند و هم دیگران را به صرفه جویی و پرهیز از اسراف توصیه می کردند. معتقد بودند گردش و تفریح باید باشد و ما را هم خیلی به مسافرت می بردند، اما در همین زمینه نیز اعتدال را رعایت می کردند. اگر از غذای قبل چیزی باقی مانده بود، هرگز حاضر نبودند غذای جدیدی بخورند. سر سفره و به ویژه در مهمانی ها خودشان برای همه غذا می کشیدند و از همه پذیرایی می کردند. ایشان به گونه ای پس از خوردن غذا ظرف غذایشان را با نان تمیز می کردند که گاهی شک می گردیم که آن ظرف شسته شده است یا نه! به رعایت نظافت فوق العاده اهمیت می دادند. بیشتر با عمل و نوع رفتارشان امر به معروف و نهی از منکر می کردند و اتفاقاً این شیوه ایشان تأثیر گذاری فراوانی داشت. تحرک ایشان به گونه ای بود که جوان های ما متحیر می شدند!

وقتی می دیدند بچه ها بی حوصله هستند، سه چهار تا بالانس می زدند و همه را شارژ می کردند. با این که این اواخر ضعیف شده بودند و کم غذا، اما همچنان تحرک و پویایی خود را حفظ کرده بودند.

ارتباط چهره به چهره با مردم

با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچ گاه مسجد را رها نکرده و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد.

در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می نشست و اگر احساس می کردند می توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی کردند. حتی اگر صحبت طولانی می شد و وقتشان اقتضا نمی کرد، آدرس منزل را به افراد می دادند و می گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسائل و مشکلات به منزل بیایند. نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه های مردم قائل بودند.

یادم نمی رود یک روز ایشان آمدند و گفتند« سقف منزل یک پیر زن دچار مشکل شده، اما متأسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه ای برای او بخرید که او بداند من به فکرش هستم و از او غافل نشده ام تا در اولین فرصت به حل مشکلش بپردازیم.» یعنی برایشان مهم بود که رفتارشان باعث ایجاد ذهنیت منفی حتی در ذهن یک پیر زن نشود.

معضلی به نام تلفنشهید آیت الله شاه آبادی!!

گاهی اوقات ساعت دو نیمه شب که خسته از محل کار می آمدند، من برای اینکه ایشان حداقل دو سه ساعتی بتوانند استراحت کنند، تلفن را به جای دیگری منتقل می کردم و می گفتم اعصابم ناراحت است صدای تلفن اذیتم می کند، اما ایشان می گفتند: «آمدی که با من نسازی. پس من می روم در اتاق دیگری می خوابم و تلفن را هم همان جا می برم. من متعلق به مردم و وقف مردم هستم. باید به کار مردم رسیدگی کنم و آنها هم هر ساعتی که خواستند بتوانند به منزل زنگ بزنند و به من دسترسی داشته باشند.»

 به محض اینکه زنگ خانه به صدا در می آمد، ایشان خودشان پشت در بودند و جواب مردم را می دادند. یک شب ساعت نزدیک 5/3 صبح بود ایشان تازه خوابشان برده بود که زنگ زدند و گفتند حاج آقا هستند ؟ من گفتم هستند، اما تازه خوابیدند و الان موقعی نیست که... هنوز حرفم تمام نشده بود که خودشان جلوی درآمدند و آن آقا را به داخل منزل آورده و از ایشان پذیرایی کردند. یا مثلاً سرسفره من می گفتم تلفن را از پریز بکشید و حداقل غذایتان را راحت بخورید و بعداً جواب تلفن را بدهیدف اما ایشان می گفتند: « ابداً

گاهی وقت ها ما به صورت پنهان تلفن را قطع می کردیم، اما همین که مدت زمان کوتاهی می گذشت و تلفن زنگ نمی خورد، ایشان متوجه کار ما شده و به شدت اعتراض می کردند و می گفتند « اگر جلوی فعالیت من گرفته شود، برای من قابل تحمل نیست. خوشی و لذت من همین است که به مردم خدمت کنم. اگر قرار باشد نوع برخورد ما با مردم تفاوتی با برخورد دست اندرکاران رژیم شاه نداشته باشد، پس اساساً برای چه انقلاب کردیم ؟! باید سطح زندگی ما و نوع زندگی ما به گونه ای باشد که هیچ کس به زندگی ما غبطه نخورد و با خود نگوید ما زحمت کشیدیم و جوان هایمان را دادیم، حالا آقایان استفاده می کنند و در ناز و نعمت به سر می برند و بزرگی می کنند !»

خیلی سختشان بود که محافظ و راننده داشته باشند. از همین ماشین و راننده ای هم که در اختیارشان قرار گرفته بود، برای راه انداختن کار مردم و رفع مشکلات آنها استفاده می کردند. جالب اینجاست که با این حال باز می گفتند:" ما برای امام زمان (عج) چه کرده ایم ؟"

کمک به خلافکار!

شهید شاه آبادی نه تنها برای افراد معمولی، بلکه برای افراد خلافکار نیز دلسوزی می کردند و برای ارشادشان وقت می گذاشتند. معتقد بودند بخشی عمده ای از افراد خلافکار را هم می توان با ریشه یابی مشکل و بر طرف کردن موانع رشدشان به راه راست هدایت کرد و عملاً در این زمینه هم خودشان پیشقدم بودند.

به خاطر دارم فردی زن و شش فرزندش را رها کرده و راه خلاف و دزدی را در پیش گرفته بود. ایشان پس از اطلاع از این موضوع، با آن فرد صحبت کرده و متوجه شد تنگناهای مالی او را به این سمت سوق داده، برای او ماشینی تهیه کردند تا مشغول به کار شود و اتفاقاً خانواده اش هم برگشتند و زندگی اش سر و سامان گرفت.

در آن زمان که شهید شاه آبادی در زندان طاغوت بود، علاوه بر خودم، باید جور بی تابی بچه ها و همچنین مادر همسرم را نیز می کشیدم. گریه ها و دلتنگی های بچه ها مرا خیلی کلافه کرده بود. وقتی هم که بچه ها را برای دیدن پدرشان به زندان می بردم تا قدری آرام شوند، تازه آنجا اذیت و آزار مأموران زندان شروع می شد. حتی به بچه ها اجازه آب خوردن نمی دادند و من مجبور می شدم با آنها درگیری لفظی پیدا کنم و البته این امر اعصاب آنها را هم به هم می ریخت ! خودشان می گفتند «زن، تو اعصاب ما را به هم ریختی و پدر ما را در آوردی ! » البته منظور من هم همین بود و منظور دیگری نداشتم ! تا مدت ها پس از دستگیری ایشان، ما نمی دانستیم که ایشان کجا هستند و وقتی سراغشان را می گرفتیم می گفتند: « بروید از خمینی تان بپرسید که شاه آبادی کجاست ؟»

ملاقات در زندان

هنگامی که ایشان در زندان به سر می بردند، آقای ساوجی را گرفته بودند و پس از دستگیری به شدت کتک زده و محاسن ایشان را تراشیده بودند. شهید شاه آبادی هم به این موضوع اعتراض کرده بود که همین امر باعث شده بود ریش ایشان را هم بزنند و او را به بند ابدی ها منتقل کنند.

زمانی که ما به ملاقات ایشان رفتیمشهید آیت الله شاه آبادی، به ما اجازه ملاقات ندادند و فهمیدیم که در بند ابدی ها هستند. می دانستند که من آدم به اصطلاح بدپیله ای هستم ! اگر شده تا شب هم آنجا بمانم، بدون ملاقات به خانه بر نمی گردم. حتی برای اینکه اعصابشان را به هم بریزم می گفتم « نکند ایشان را کشتید ؟! آقا این جا نیستند ؟! و.... » خلاصه آن قدر اذیت کردم تا اجازه ملاقات دادند. وقتی ایشان را دیدیم بچه ها پدر را نشناختند، چون هم ریش ایشان را زده بودند و هم قدری لاغر شده بود. البته بعد از مدتی دوباره او را به بند غیر ابدی ها منتقل کردند. این را هم بد نیست برایتان بگویم که با وجود فعالیت گسترده سیاسی ایشان که در واقع منزل ما را به یک پایگاه مبارزاتی تبدیل کرده بود، به هنگام ملاقات با صدای بلند به ایشان می گفتم: « ما که نفهمیدیم چرا شما را اینجا آوردند ؟! چرا شما را با چند تا بچه قاطی کردند ؟! » با این صحبت ها هم ایشان از روحیه خوب من خوشحال می شدند و هم مأمورین دچار تردید می شدند !

فرزند مکتب امام(ره)

در قم که بودیم، چند بار حضرت امام(ره) به منزل ما آمدند و حتی آقایانی که از شهرهای دیگر برای دیدن امام می آمدند، در منزل ما توفیق دیدار امام را پیدا می کردند. امام(ره) خیلی شهید شاه آبادی را دوست داشتند و ایشان هم علاقه و ارادت خاصی به امام داشتند و همین باعث شده بود که ارتباط نزدیک و بسیار گسترده ای بین آنان برقرار باشد. ضمناً سالیان طولانی و زیادی هم به کلاس درس امام می رفتند. با شهید بهشتی و دیگر یاران انقلاب هم در ارتباط بودند و آقایان زیاد به منزل ما می آمدند.

و بالاخره آخرین روزها...

شهید شاه آبادی از کوچکترین فرصت هایی که برایشان پیش می آمد استفاده کرده و با عشق و علاقه خاصی در جبهه ها حضور پیدا می کردند. خدمت به رزمندگان و در کنار آنها بودن را برای خود وظیفه و افتخار می دانست. در مواقع عدم حضور در جبهه نیز خدمت به خانواده های شهداء و رزمندگان را سرلوحه کارهای خود قرار می دادند و می گفتند « اینها به گردن ما حق دارند و همه هستی شان را برای ما داند. اینها بودند که انقلاب ما را نگه داشتند و وقتی ما نمی توانیم به جبهه برویم و بجنگیم، لااقل می توانیم به آنهایی که همه چیزشان را برای رضای خدا تقدیم انقلاب کرده اند، خدمت کنیم.» وقتی هم به جبهه می رفت، می گفت: « اگر زمانی که من به جبهه می آیم به من بگویند حاج آقا بنشینید ! یا حاج آقا استراحت کنید ! من دیگر جبهه نمی آیم !»

 آخرین حضور ایشان در جبهه در فرصت 48 ساعته ای صورت گرفت که در مجلس برنامه خاصی نداشتند و همین فرصت اندک را مغتنم دانسته و با اشتیاقی وصف ناشدنی، عازم جبهه شدند. وقتی رسیدند تماس گرفته و گفتند: « شرایط جبهه به گونه ای است که من باید بمانم و در کنار رزمندگان باشم. هماهنگ کنید که برنامه ها و کلاسهای من جا به جا شده و در زمان دیگری انجام شود. » من گفتم: « برایم مقدور نیست که زمان بندی برنامه های شما را تغییر دهم و هماهنگی لازم را انجام دهم ! چه کار کنم ؟! » و ایشان گفتند: « دوباره زنگ می زنم که ببینم می توانم برنامه ها را جا به جا کنم یا نه ! » و این آخرین تماس تلفنی ایشان بود و فردای آن روز خبر شهادتشان را که در نماز جمعه اعلام شده بود، شنیدم.

گفتنی است، شهیدشاه آبادی در منطقه عملیاتی جزیره مجنون در اثر انفجار و اصابت ترکش، ششم اردیبهشت ماه سال 63  در حالی که در جمع رزمندگان اسلام حضور داشت، به شهادت رسید و به آرزوی دیرینه اش رسید.

روحش شاد و یادش گرامی


منبع:حوزه


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین