۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۹ : ۰۷
کتاب النّجم الثّاقب تألیف مرحوم محدث نوری داستانهایی از آن سعادتمندان آورده است که از جمله آنها قصه «حاج علی بغدادی» است که مرحوم محدث نوری به نقل محدّث قمی فرموده است، اگر نبود در این کتاب شریف مگر این حکایت متقنه صحیحه که در آن فواید بسیار است و در این نزدیکیها واقع شده، هر آینه کافی بود در شرافت و نفاست آن، پس بعد از مقدماتی فرموده است:
حاج علی بغدادی از آن کسانی بوده که به زیارت امام عصر(عج) مشرف شدهاند، این آدم از علما نبود، با سواد هم نبود، مردی بود که در بغداد کارخانه شَعربافی داشت و همان جا مقیم بود، او میگوید: هشتاد تومان سهم امام در ذمّه من آمده بود، حالا میدانیم تقریباً دویست سال، پیش هشتاد تومان ارزش زیادی داشت.
برای ادای دینم از بغداد حرکت کردم و به نجف رفتم. آنجا علما و فقهای بزرگواری را که میشناختم، مرحوم شیخ انصاری و دو نفر دیگر بودند که نفری بیست تومان به آقایان دادم. بیست تومان در ذمّهام ماند، خواستم به بغداد برگردم و به کاظمین بروم و آنجا خدمت مرحوم شیخ محمدحسن کاظمینی بدهم. او هم از فقهای بزرگ بود. به کاظمین رفتم و دینم را ادا کردم و بیست تومان را به ایشان دادم و برگشتم. شب جمعه هم بود. ایشان فرمودند: شب جمعه است. در کاظمین بمان. گفتم: نه، چون کارخانه شعربافی دارم و من هر هفته، عصر پنجشنبه به کارگرها پول میدهم، باید برگردم. از کاظمین تا بغداد را پیاده میرفتم. چون فاصله زیادی نیست. کمی راه کرده بودم، دیدم مرد بزرگواری از پیشرو به سمت کاظمین میآید، وقتی به من رسید، او را نشناختم.
دیدم با چهره باز به من سلام کرد، بغل باز کرد و مرا در آغوش گرفت و بوسید، تعجب کردم که با اینکه او را نمیشناسم، به این زودی با من گرم گرفت. من هم او را بوسیدم. بعد اسم مرا برد و گفت: حاج علی کجا میروی؟ گفتم: میخواهم به بغداد بروم. به من فرمود: نه! امشب، شب جمعه است، برگرد برای زیارت. تا گفت: برگرد، مثل اینکه اختیار از من سلب شد و همراهش برگشتم.
همینطور که با هم میآمدیم و صحبت میکردیم، به من گفت: زیارت کن تا من شهادت دهم که تو از محبّان جدم امیرالمؤمنین(ع) هستی. گفتم: شما مرا از کجا میشناسی که من از محبان جد شما هستم؟ - سیّد بود، چون عمّامه سبز روشنی بر سرش بود - تبسمی کرد و گفت: کسی که حقّش را به او میرسانند، رسانندهها را نمیشناسد؟!
این جمله، عجیب است؛ چون در زمان غیبت است و میگوید: آیا کسی که حقّش را به او برسانند، آن رسانندهها را نمیشناسد؟ گفتم: کدام حقّ؟ فرمود: آنکه بردی در نجف به وکلای من دادی و در کاظمین هم به شیخ محمدحسن وکیل من دادی. تعجب کردم، گفتم:آنها وکلای شما هستند؟ فرمود: بله! من متحیّر شدم که این آقا از کجا مرا میشناسد و از کار من خبر دارد و چرا میگوید: وکلای من؟ ناگهان خود را در رواق مطهر دیدم و در راه چیزی ندیدم.
به رواق که رسیدیم نزدیک در حرم ایستاد و به من گفت: اذن دخول بخوان. گفتم: من سواد ندارم. فرمود من بخوانم؟ گفتم: بفرمایید. شروع کرد به اذن دخول خواندن. «السّلامُ عَلیْکَ یا رسُولَ اللهِ السّلامُ عَلَیْکَ یا امیرالمؤْمنین...»؛ همین طور اسم چهارده معصوم را تا امام یازدهم ذکر کرد. بعد رو به من کرد و گفت: تو امام زمانت را میشناسی؟ گفتم: بله؛ میشناسم، فرمود:به او سلام کن. گفتم:
«السّلامُ عَلیْکَ یا مَوْلای یا صاحِبَ الزََّمانِ یا حُجَّةَ بنَْ الْحَسَن»؛
این را گفتم، رو به من کرد و فرمود:
«وَ عَلیْکَ السَّلام و رَحْمَةُ الله وَ بَرکاتُهُ»؛
بعد وارد حرم شدیم. فرمود: برایت زیارت بخوانم؟ گفتم: بخوانید. فرمود: کدام را بخوانم؟ گفتم: هر کدام که معتبرتر است. فرمود: «امینالله» را میخوانم. زیارت امینالله را خواند. در همین حال دیدم چراغهای حرم روشن شد، ولی میدیدم که حرم به نور دیگری روشن است و این چراغها مثل شمعی در مقابل آفتاب است. بعد مؤذّنها اذان گفتند و نماز جماعت برپا شد، فرمود: برو در صف جماعت شرکت کن. من داخل صف شدم و دیگر او را ندیدم. آنگاه به اندیشه فرو رفتم و از نشانهها پی بردم که به چه شرفی مشرّف شدهام و خودم در حال غفلت بودهام.
افسوس که عمری پی اغیار دویدیم/از راه بماندیم و به مقصد نرسیدیم
بس سعی نمودیم که ببینیم رخ دوست/جانها به لب آمد، رخ دلدار ندیدم
ای حجّت حق پرده ز رخسار بیفکن/کز هجر تو پیراهن صبر دریدیم
ای دست خدا دست برآور که ز دشمن بس ظلم کشیدیم، بسی طعنه شنیدیم