کد خبر : ۶۹۱۲۸
تاریخ انتشار : ۱۴ دی ۱۳۹۴ - ۰۸:۱۶
آیت‌الله شیخ ابراهیم رمضانی فردوئی:

کمک حضرت معصومه(س) به آیت‌الله صدر

آیت‌الله حاج شیخ ابراهیم رمضانی فردویی از علمای متبحر حوزه علمیه قم است.این بزرگوار سال‌ها از شاگردان آیت‌الله العظمی سید صدرالدین صدر بود.

عقیق:آیت‌الله حاج شیخ ابراهیم رمضانی فردویی از علمای متبحر حوزه علمیه قم و از اصحاب فقهی آیت‌الله العظمی حاج سید موسی شبیری زنجانی به شمار می‌رود. این بزرگوار سال‌ها از شاگردان آیت‌الله العظمی سید صدرالدین صدر و همز‌مان با آن منشی و مُحَرِّر آن مرجع فرزانه محسوب بود. عصر روز پنج‌شنبه اول بهمن سال 1388 در یکی از کوچه‌های آخر خیابان آذر به دیدار ایشان شتافتیم تا خاطراتشان را درباره آیت‌الله العظمی صدر جویا شویم.

درب منزل، چون درب منازل همه عالمان مردمدار به روی مراجعین باز بود و روحانیت و ساده‌زیستی به‌خوبی در آن آشکار بود. همان ‌طور که در شرح حال آیت‌الله رمضانی و به‌درستی آورده‌اند، حُسن خلق و لبخند از خصوصیات مهم این روحانی محترم است که نگارنده را نیز در همان دیدار اول تحت تأثیر قرار داد. آنچه در پی خواهد آمد، حاصل گفت‌وگوی ما با آیت‌الله رمضانی است.

 *حضرتعالی نه تنها محرر و کاتِب آیت‌الله العظمی صدر، بلکه از شاگردان آن بزرگوار بودید. از چه سالی با ایشان آشنا شدید و در درس‌های ایشان حضور پیدا کردید؟

من تاریخ و سالش را الآن دقیقا یادم نیست ...

*درس‌های کدام مقطع را خدمت ایشان بودید؟ سطوح، خارج یا هر دو؟

سطوح را نه؛ خارج را خدمت ایشان بودم.

*چه شد که با آیت‌الله العظمی صدر آشنا شدید؟

وقتی می‌خواستند کتاب «لواءالحمد» را بنویسند، چون دستشان مقداری رعشه داشت و خودشان نمی‌توانستند بنویسند. ظاهرا خط مرا دیده و در مقایسه با خط دیگران، نسبتا بهتر یافته بودند، من هم رفتم و در خدمت ایشان بودم. ایشان اخلاق بسیار شریفی داشتند. گاهی وقت‌ها می‌فرمودند، آقای حاج شیخ ابراهیم؛ خسته شده‌اید؛ بیایید قدری با هم صحبت کنیم ...   

*آن زمان در چه سنی بودید؟ آیا از حاج‌ آقا موسی بزرگ‌تر بودید؟

ما تقریبا هم سن و سال بودیم. الان سال تولد ایشان را دقیقا یادم نیست ...

*حاج‌آقا موسی متولد سال 1307 هستند ...

من متولد سال 1306 هستم. بله، با ایشان تقریبا همسن و سال بودیم. مرحوم آقای صدر مرا دعوت کردند و گفتند که می‌خواهم کتاب «لواء الحمد» را بنویسم. من هم خدمت ایشان رفتم. در این میان، گاهی نیز می‌فرمودند بنشینیم قدری با هم صحبت کنیم تا شما کمی خستگی بگیرید. آن وقت می‌نشستیم و ایشان مطالبی را بیان می‌کردند که واقعا لذت‌بخش بود ...

*آیا از آن مطالب مواردی را به یاد دارید؟      

بله. یادم هست ایشان یک بار تعریف می‌کردند که بعد از مرحوم آیت‌الله العظمی آقای حاج شیخ عبدالکریم، من عهده‌دار حوزه شدم. البته همین‌جا این را هم اضافه کنم که برخی اعتقاد داشتند که شاید نیز آن بزرگوار را مسموم و شهید کردند.

*مرحوم حاج شیخ را؟

بله. مرحوم آقای صدر فرمودند که بعد از درگذشت مرحوم آقای حائری، من اداره حوزه را عهده‌دار شدم و شهریه مختصری را به طلاب می‌پرداختم. البته تعداد طلبه‌ها نیز کم شده بود. عده‌ای در اثر فشارهای طاقت‌فرسای رضاخانی به این نتیجه رسیده بودند که دیگر نمی‌توانند در قم زندگی کنند و از قم بیرون رفته و فرار کرده بودند. عده‌ای دیگر هم در حوزه ماندگار شده بودند. ایشان می‌فرمودند ما خودمان که پول و بودجه نداشتیم. گاهی اوقات که برای شهریه طلبه‌ها پول کم می‌آمد، ملا ابراهیم را می‌فرستادیم تا از خیرین بازار برای ما پول قرض کند و وام بگیرد.

*منظورتان ملا ابراهیم پیشکار ایشان است؟

بله. می‌فرمودند ملا ابراهیم برود و پول بگیرد و بیاورد و ما هم شهریه را می‌دادیم. ایشان می‌فرمودند یک وقت ما دیدیم که دوازده هزار تومان مقروض شده‌ایم. آن وقت دوازده هزار تومان خیلی پول بود.

*آن هم در زمان رضاخان.  

بله، زمان رضاخان است. فرمودند که من با خود گفتم که خُب، ما ارث و میراث پدری که نداریم، پس چه کار باید بکنیم؟ از یک طرف دوازده هزار تومان قرض داریم، از طرف دیگر دو باره باید بفرستیم قرض کنیم تا بتوانیم شهریه این ماه طلبه‌ها را بدهیم. آن ماه، در موعد پرداخت شهریه که اول ماه بود، شهریه را نپرداختیم. یک مرتبه دیدم که طلبه‌ها صبح روز بعد، در حیاط منزل جمع شده‌اند.  

*در همین منزل واقع در کوچه حرم؟

بله. همان منزل، که بیرونی آن الآن به دفتر آیت‌الله حاج‌آقا موسی شبیری زنجانی تبدیل شده است. بین دو بخش بیرونی و اندرونی آن منزل، اتاقی بود که من همانجا می‌رفتم و در خدمت آقا بودم و می‌نشستیم صحبت می‌کردیم. فرمودند که من همین جا نشسته بودم که طلبه‌ها آمدند و سئوال کردند که آقا چرا شهریه این ماه را ندادید؟ پاسخ دادم که ندارم. دوازده هزار تومان مقروض شده‌ام و الان نیز ندارم. از کجا بیاورم که بدهم؟ من دیگر چاره‌ای ندارم جز آنکه پرداخت شهریه را تعطیل کنم. یک دفعه من دیدم طلبه‌ها دسته‌جمعی زدند زیر گریه و گفتند: «آقا! پس ما چه کنیم؟ نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم. ما اینجا روزها را ناچار هستیم در بیابان‌ها و در باغ‌ها زندگی کنیم و تنها در شب‌هاست که می‌توانیم به مدرسه بیاییم، برای اینکه اگر در طول روز [مأموران رضاخان] بیایند و پیدایمان کنند، مزاحممان می‌شوند و آزار و اذیتمان می‌کنند. اگر هم بخواهیم به وطن و شهرها و روستاهایمان برگردیم، ماشین‌ها ما را نمی‌برند. رانندگان می‌گویند اینها شوم هستند و اگر سوار شوند، ماشین ما پنچر می‌شود!» علیه روحانیت این طور تبلیغ کرده بودند که اگر یک آخوند سوار ماشین شود، آن ماشین پنچر خواهد شد. اینها را گفتند و زدند زیر گریه. آقای صدر می‌فرمودند من هم از گریه آنها متأثر شدم و به گریه افتادم. قدری گریه کردیم و به آنها گفتم: «آقایان! خواهش می‌کنم، دیگر بس است. تشریف ببرید، ان‌شاءالله تا فردا کاری خواهم کرد».  

*این را خودشان برای شما نقل کردند؟

بله، فرمودند تا شب فکر می‌کردم که چه کار باید بکنم. دستم به جایی نمی‌رسید. از طرفی هم مقروض و گرفتار شده‌ بودم. نیمه شب و نزدیک سحر به حرم مطهر حضرت معصومه (س) رفتم. آنجا کسی نبود و ایشان زائری نداشت. تنها چند نفر خدمه آنجا خوابیده بودند و خر و پف می‌کردند.

*البته آن موقع جمعیت قم هم کم بود.

به اندازه امروز نبود، اما به هر حال باز هم جمعیت خیلی بود. ایشان فرمودند نماز خواندم و زیارت و قدری عبادت کردم تا صبح شد. نماز صبح را خواندم و پای ضریح آمدم. فرمودند گفتم: «عمه‌جان! آیا این رسمش شد؟ آیا به خودت می‌خری که این عده‌ای که مروج و خدمتگزار دین جدت هستند، چنین درمانده شوند و از گرسنگی بمیرند؟ آیا این رسمش هست؟ اگر عُرضه نداری، دست به دامن برادرت امام رضا (ع) یا جدت امیرالمؤمنین (ع) شو! این رسمش نیست!» می‌فرمودند که این مطلب را با عصبانیت می‌گفتم. در آخر هم ناگهان گفتم: «اگر این‌طور باشد، دیگر به زیارتت نخواهم آمد».  

فرمودند به خانه بر گشتم. هوا هنوز تاریک بود. قرآن را برداشتم بخوانم بلکه قدری از این افکار رهایی پیدا کنم و آرامشی بیایم، اما کاَنَّه که چشم‌هایم [سطور] قرآن را نمی‌دیدند. در این فکر بودم که یک ساعت دیگر دو باره طلبه‌ها به اینجا خواهند آمد و همان بساط دیروز و آن گریه‌ها تکرار خواهد شد. با خود فکر می‌کردم که چه کنم؟ همین‌طور متحیر و در این افکار غوطه‌ور بودم که یکدفعه کربلایی محمد آمد. کربلایی محمد دربان منزل آقا بود و گفت: «آقا! یک نفر آمده و می‌گوید من همین الان می‌خواهم خدمت آقا برسم. ناشناس است، کلاه شاپو به سر دارد، کراوات زده و چمدانی در دست دارد و می‌گوید من الان می‌خواهم خدمت آقا برسم! من ترسیدم و گفتم اول از شما اجازه بگیرم. می‌ترسم آسیبی به شما برساند و داستان مرحوم آقای حاج‌شیخ عبدالکریم دوباره تکرار شود.» چون در آن مورد نیز می‌گفتند کسی به عنوان دکتر نزد آقا رفته و ایشان را مسموم کرده بود، به همین جهت کربلایی محمد به آن ناشناس گفته بود که آقا به حرم رفته‌اند و من هنوز نمی‌دانم که آیا باز گشته‌اند یا نه و باید سئوال کنم. آقای صدر فرمودند که به کربلایی محمد گفتم آن آقا را به داخل بیاورد. گفتم اگر هم راحتم می‌کند، راحتم کند! با همین تعبیر، که «اگر هم راحتم می‌کند، راحتم کند»

فرمودند دیدم یک نفر با کلاه شاپو آمد، سلام کرد، شاپویش را برداشت و چمدانش را کنار گذاشت. بعد آمد و دست ما را بوسید و گفت: «آقا! خیلی معذرت می‌خواهم. می‌دانم بی‌موقع خدمت رسیدم. الان که در جاده با ماشین می‌آمدیم، وقتی به بالای تپه «سلام» رسیدیم و چشمم به گنبد حرم مطهر حضرت معصومه (س) افتاد، بی‌اختیار به این فکر افتادم که من دارم با آب و آتش مسافرت می‌کنم. حقوق خدا در مال من است. مال من نیز اکنون همراهم است. اگر اتفاقی بیفتد و من از بین بروم، حقوق خدا نیز که در میان مال من است، از بین خواهد رفت و گرفتار خواهم شد. وقتی ماشین به نزدیکی حرم رسید، از راننده خواهش کردم نیم‌ساعت سه ربعی صبر کند تا هم زوار نماز بخوانند و زیارت کنند، هم من بتوانم کاری را که دارم انجام دهم. ببخشید که بی‌موقع آمدم، اما این حضرت معصومه (س) بود که به من لطفی فرمود که وقتی چشمم به گنبد ایشان افتاد، متوجه شدم که باید حقوق خدا را پرداخت کنم».

می‌فرمودند آن آقا حساب و کتاب خود را کرد و آن قدر پول داد که هم قرض‌هایم را ادا کردم، هم شهریه آن ماه را پرداختم و هم تا یک سال شهریه طلبه‌های حوزه قم تأمین شد! فرمودند که همان صبح مجددا به حرم مطهر حضرت معصومه (س) رفتم و به ایشان عرض کردم: «عمه‌جان! خیلی با عرضه هستید؛ خیلی با عرضه هستید. خیلی قبولتان دارم».  

*داستان جالب و بکری بود.

بله. این قصه‌ای است که من از خود ایشان شنیدم و شدت معنویت و توکل ایشان را می‌رساند.

*فرمودید که این جریان در زمان رضاخان اتفاق افتاد؟

بله، در زمان رضاخان بود. مرحوم آقای بروجردی هنوز به قم نیامده بود.           

*ظاهرا کتاب لواءالحمد چاپ نشد.

نخیر، چاپ نشد، برای اینکه ناقص ماند و به اتمام نرسید ...

*در برخی کتب تراجم آمده است که این کتاب دوازده جلد است.  

نخیر، تا آنجایی که من می‌دانم به دوازده جلد نرسید. کتاب لواءالحمد، مسائل و احکامی را که شیعه از پیامبر (ص) نقل کرده است، از اهل سنت هم برایش دلیل نقل کرده است؛ یعنی روایات شیعه و اهل سنت را جمع کرده و می‌خواهد بگوید که روایات اهل سنت نیز مطالب موجود در روایات شیعه را بیان کرده است. ایشان می‌خواست با نگارش این کتاب نشان دهد که حرف‌ها و احکامی که شیعه مطرح می‌کند، مورد اجماع و اتفاق است و برخی مخالفت بیهوده می‌کنند. ایشان این کتاب را در دست تألیف داشتند که متأسفانه تمام نشد.

*غیر از کتاب لواءالحمد، آیا کتاب دیگری را هم برای آیت‌الله العظمی صدر نوشتید؟

استاد: من ننوشتم. ایشان املا می‌فرمودند و من می‌نوشتم. ایشان کتابی در باره حضرت ولیعصر(عج) نوشتند به نام کتاب «المهدی» که بسیار کتاب عالی و مرغوبی است.   

*ظاهرا دو بار هم به فارسی ترجمه شده است.

البته ایشان کتاب‌های دیگر هم داشتند، اما الان حافظه‌ام خیلی یاری نمی‌دهد.

*از مرحوم آقای صدر، تنها کتاب‌ المهدی چاپ شده است، کتاب «خلاصه‌الفصول»  و کتاب‌های ...

بله؛ کتاب «خلاصه‌الفصول»! من یادم رفته بود، اما جنابعالی یادآوری کردید.

*اغلب کتب ایشان متأسفانه چاپ نشده‌اند.  

همین‌طور است، از جمله همین کتاب لواءالحمد که متأسفانه ناقص ماند و به اتمام نرسید.                 

*حضرتعالی حدودا چه مدتی را در خدمت آیت‌الله العظمی صدر تشریف داشتید؟

حدودا دو سال و نیم تا سه سال در خدمت ایشان بودم و به کتابت اشتغال داشتم.

*یعنی تا زمانی که ایشان در قید حیات بودند.

بله، تا ایشان زنده بودند، من خدمتشان می‌رسیدم و ایشان تحریر می‌فرمودند و من می‌نوشتم.

*آیا به یاد دارید که غیر از کتابت کتاب، موارد دیگری را نیز برای ایشان کتابت کرده باشید؟

بله، گاهی اوقات برخی می‌آمدند و می‌خواستند از ایشان جواز اجتهاد یا چیز دیگری بگیرند.

*در این مورد خاطره‌ای دارید؟

یادم هست یک بار کسی آمد تا از ایشان جواز اجتهاد بگیرد. آن آقا از مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم نامه‌ای آورده بود که جواز اجتهاد بود و می‌خواست آقا آن را امضا کنند. ایشان نامه را به من داد تا به آقا بدهم. البته من به آن فرد مشکوک بودم و برایم محرز نبود که مجتهد باشد. نامه را خدمت آقا بردم و گفتم: «آقا اینجا نوشته که ایشان دارای قوه اجتهاد و استنباط احکام شرعیه است! آیا شما ایشان را مجتهد می‌دانید؟» فرمودند: «نه!» گفتم: «ولی اینجا این طور نوشته است!» گرفتند و نگاه کردند.

*چرا مرحوم آیت‌الله العظمی حائری به کسی که مجتهد نبود، اجازه داده بودند؟

برای اینکه در زمان مرحوم حاج شیخ، مأموران رضاخان می‌آمدند و هر طلبه‌ای را که جواز اجتهاد نداشت، اذیت و بر اساس قانون اتحاد لباس، به‌زور لباسش را عوض می‌کردند. یادم هست یکی از علما از قول مرحوم آقای حاج‌داداش نقل می‌کرد ...

*منظورتان مرحوم آیت‌الله سید مرتضی مبرقعی فقیه است؟

بله، ایشان می‌گفتند که من سر پل اصفهان بودم، دیدم بعضی از طلبه‌ها را گرفته‌ و دامن آنها را بریده‌اند. به آنها گفته بودند که شما نباید قبا بپوشید و لباس شما باید کت باشد. من خیلی ناراحت شدم و با خود گفتم چه کنم؟ الان نوبت به من خواهد رسید! می‌گفتند وقتی نوبت به من رسید، جلوی مأمورین بنا کردم به آن طلبه‌ها پرخاش کردن که مگر من نگفتم بیرون نیایید! من مأمور هستم که شما را حفظ کنم و نگذارم این‌طور به زحمت بیفتید و باعث آبروریزی شوید! چرا به حرف من گوش نکردید و بیرون آمدید؟ مأمورها نیز خیال کردند که من از طرف مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم ریاست دارم و به همین سبب اصلا سراغ من نیامدند!

*کیاست به خرج دادند.

بله، خودشان می‌گفتند که یک چنین زرنگی‌ای را در آنجا به خرج دادم.                   

*مرحوم آقای حاج داداش ظاهرا جزو شاگردان آیت‌الله العظمی صدر بودند؟  

نمی‌دانم. الان حافظه‌ام یاری نمی‌کند.

*آیا می‌توانید بعضی از شاگردان آیت‌الله العظمی صدر یا برجستگان آنها را نام ببرید؟

مرحوم آقای صدر شاگردان زیادی داشتند. یکی از شاگردان برجسته ایشان مرحوم آیت‌الله صدوقی بودند. البته بهترین شاگردی که در درس آقای صدر حضور داشت و حسابی به ایشان اشکال می‌کرد، فرزند ایشان بود.

*آیت‌الله آقای حاج‌آقا رضا صدر؟

نخیر، منظور من برادر ایشان، آقای حاج‌آقا موسی است. بهترین مُستَشکِلِ درس مرحوم آقای صدر، ایشان بود.

*عجب! یعنی آقای حاج‌آقا موسی بیشتر از آقای حاج‌آقا رضا در درس اشکال می‌کرد؟  

بله، آقای حاج‌آقا رضا ملاحظه می‌کرد و می‌گفت آقا حالش خوب نیست. اگر یک وقت عصبانی شود و قلبش ناراحت بشود، می‌ترسم برایش خطر داشته باشد. حتی یادم هست که به برادر خود حاج‌آقا موسی نیز اعتراض می‌کرد که چرا این قدر به آقا می‌پیچی؟ وقتی به آقا خیلی فشار وارد کنی، ممکن است یک وقت حال ایشان منقلب شود.

*آیا خاطره‌ای از بحث‌های علمی حاج‌آقا موسی و پدرشان را به یاد دارید؟

یادم هست که یک بار حاج‌آقا موسی آن چنان بحث را ادامه داد و به پدر خود فشار آورد که آقا به پیشانی خود زد و گفت: «دست بردار موسی! چرا قرار نمی‌گیری؟!»

*عجب! پس حاج‌آقا موسی به درس خارج پدر می‌آمدند و چنین فعال بودند؟  

بله، حاج‌آقا رضا نیز می‌آمدند.

*آیت‌الله آقای حاج‌آقا موسی شبیری زنجانی چطور؟  

نمی‌دانم. الان یادم نیست. عرض کردم مدتی است مقداری فراموشکاری به من دست داده است.

*آیت‌الله قاضی طباطبایی، امام جمعه تبریز نیز که متأسفانه به شهادت رسیدند، گویا از شاگردان آقای صدر بوده‌اند؟

بله، ایشان نیز بودند. عرض کردم عده زیادی بودند، اما من متأسفانه الان دیگر به یادم نمانده است. البته من تمام افراد آن زمان را زیر نظر و با آنها ارتباط داشتم. چند بار نیز همین‌جا آمده‌ و مصاحبه گرفته‌اند و من نیز آنچه را که در حافظه داشتم، گفته‌ام، اما الان خیلی از موارد را فراموش کرده‌ام.

 

*مرحوم آیت‌الله بهاءالدینی هم از شاگردان آیت‌الله العظمی صدر بودند؟

بله، آقای بهاءالدینی نیز به درس آقا تشریف می‌آوردند.

*با توجه به اینکه سال‌ها در مجلس درس آیت‌الله العظمی صدر حضور داشتید، آیا از روش تدریس ایشان نکته خاصی را به یاد دارید؟

ما از ایشان خیلی استفادة علمی کردیم و در یادداشت‌های خود نیز نوشتیم، اما الان مقداری فراموشی به من روی آورده است و مطلب خاصی یادم نیست.

*محل تدریس آیت‌الله العظمی صدر کجا بود؟

ایشان سابقا در مدرسه فیضیه درس می‌گفتند، اما آن زمانی که ما در درسشان شرکت می‌کردیم، در منزلشان درس می‌گفتند.

*مرحوم آیت‌الله العظمی صدر  به جهت علمیت در قیاس با آیات عظام آقایان سید محمدتقی خوانساری و حجت چطور بودند؟

اینها هم‌قطار و هم‌تراز هم بودند. البته مرحوم آقای حجت یک قدری استقلال خودش را حفظ کرد.  

*بعد از آمدن آیت‌الله العظمی بروجردی؟

بله، ایشان خیلی زیر بار نمی‌رفت. ایشان قبل از آمدن آقای بروجردی یک مُهرِ نان به طلبه‌ها می‌داد؛ بعد از آنکه  آقای بروجردی هم آمد، باز این کار را ادامه می‌داد.  

*در نوشته‌های مرحوم آیت‌الله حاج‌آقا رضا صدر آمده است که جمعیت شرکت‌کنندگان در مجلس درس پدرشان سال‌های سال قریب چهار صد نفر بود، اما در سال‌های آخر عمر کاهش یافته بود. چرا این اتفاق افتاد؟

مرحوم آقای صدر در سال‌های آخر عمرشان بیماری قلبی داشتند و مریض بودند. همین باعث شد که محل تدریس به منزل انتقال یابد و جمعیت تدریجا کم شود.           

*اگر باز هم از خاطراتی که مرحوم آیت‌الله العظمی صدر در لحظات رفع خستگی و استراحت برای حضرتعالی نقل می‌کردند، مطلبی را به یاد دارید، بیان بفرمایید.

خاطره جالبی را از دوران اقامت ایشان در مشهد به خاطر دارم. البته الان دیگر یادم نیست که آیا خودشان برای من نقل فرمودند یا از کس دیگری شنیدم. فرموده بودند که روزی در مشهد یک سنگ‌تراش نزد حاج‌‌آقا حسین قمی آمد و گفت: «آقا! من به یک معدن سنگی رفتم و چهار یا پنج قطعه سنگ مرمر را از زیر خاک در آوردم. کاَنَّه که اینها را بریده باشند. این سنگ‌ها را در آوردم و تمیز و مرتب کردم. حالا اگر شما اجازه بفرمایید، می‌خواهم اینها را در حرم و در ضریح کار بگذارم.» آقا فرمودند: «خیلی خوب است» و دستور دادند که کار انجام شود و من را نیز متصدی کردند تا بر کار اینها نظارت کنم که همه چیز درست پیش برود.

*مرحوم آقای صدر را متصدی کردند؟

بله، آقای صدر را متصدی کردند که ناظر و مراقب باشند که کارها درست انجام گیرد و یک وقت بنّاها خلافی نکنند. آقای صدر فرمودند سنگ‌ها را آوردند، سر ضریح را برداشتند و در داخل ضریح، سنگ‌ها را یکی یکی کار ‌گذاشتیم. یک جا دیدم که یکی از بناها دارد قدری بیشتر پای ضریح را می‌کند! پرسیدم چه کار می‌کنی؟ پاسخ داد: می‌خواهم ببینم اینجا چه چیز است؟ گفتم: غلط می‌کنی که می‌خواهی ببینی اینجا چه چیز است! این حرف‌ها یعنی چه؟ از حد خودت تجاوز نکن! می‌فرمودند سه ‌تا از سنگ‌ها را تراشیدند و در جای خود کار گذاشتند. کار گذاشتن هر کدام از سنگ‌ها حدود یک ساعت و شاید هم بیشتر کار ‌برد تا اینکه نوبت به سنگ چهارم رسید که بزرگ‌تر از همه بود. فرمودند سنگ را آوردند و به دست ما دادند. البته مرحوم آقای حاج‌آقا احمد قمی هم آنجا بود. فرمودند ایشان یک طرف بود و من طرف دیگر. سنگ‌ها را از بالا می‌گرفتیم و به دست بنّا می‌دادیم و او آنها را در جای خود قرار می‌داد. سنگ چهارم را که از بالا به دست ما دادند تا به بناها تحویل دهیم، یکمرتبه از دست ما در رفت و پایین افتاد و صدای بسیار عجیب و غریبی به پا کرد. بنا گفت آقا چه کردی؟ گفتم خودم هم نفهمیدم چطور شد؟ یکدفعه از دستم رها شد. بنا چند لحظه‌ای رفت و آن طرف را وارسی کرد و یکدفعه فریاد زد: صلوات بفرستید! صلوات بفرستید! آن عملیاتی که یک ساعت طول می‌کشید تا هر کدام از این سنگ‌ها را در جای خود کار بگذاریم، تماما انجام شده و این سنگ آخری خود در جای خود قرار گرفته بود. این قصه نیز از دوران اقامت آقای صدر در مشهد نقل شده است.      

*ایشان شاگرد آیت‌الله العظمی آقای قمی هم بودند؟ آیا یادتان می‌آید که چیزی در باره شرکت ایشان در درس مرحوم آقای حاج‌آقا حسین قمی شنیده باشید؟

کاملا محتمل است، اما من یادم نیست.

*یا مثلا به یاد دارید شنیده باشید که ایشان در مشهد شاگرد مرحوم میرزا مهدی اصفهانی بوده باشند؟

تا آنجایی که من در ذهن دارم، ایشان شاگرد مرحوم پدرشان و همچنین شاگرد آیات عظام آقای آخوند خراسانی، آقا سید محمد کاظم یزدی و نیز میرزای نائینی بودند.

*ایشان قبل از واقعه مسجد گوهرشاد به قم آمدند یا بعد از آن؟

این را هم الان درست به خاطر ندارم. همین قدر می‌دانم که ایشان قبل از آمدن به قم و در زمان حاج‌آقا حسین قمی در مشهد بودند. ضمنا داماد مرحوم حاج‌آقا حسین قمی نیز بودند.              

*معروف است که آیت‌الله العظمی صدر بعد از آمدن آقای بروجردی به قم، از همه شئون ریاست کناره گرفتند و حتی جای نماز خود را به مرحوم آیت‌الله العظمی بروجردی دادند. حتی در برخی کتب تراجم دیدم بعضی بزرگان تصریح کردند که این گذشتی که آقای صدر کردند، بیش از گذشتی بود که آیت‌الله العظمی آقای حجت کردند.

بله، همین طور است.

*یا بیش از گذشتی بود که آیت‌الله العظمی آقای سید محمد تقی خوانساری کردند. چه شد که مرحوم آقای صدر چنین کردند؟ آیا در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفته بودند یا خود راغب بودند آیت‌الله العظمی بروجردی به قم بیایند و این تحول در مدیریت حوزه صورت بگیرد؟

این آقایان [آیات ثلاث] دیدند که حکومت آن زمان به روحانیت و حوزه خیلی سخت گرفته و نزدیک است که حوزه به‌کلی متلاشی شود و از بین برود. اینها دیدند که اگر یک نفر مثل آقای بروجردی را بیاورند، شاید بتوانند جلوی تلاشی و نابودی حوزه را بگیرند، چون مرحوم آقای بروجردی در جهات مختلف امتیازات متعدد داشتند و صاحب موقعیت و قدرت بودند. می‌دانید که ایشان در یک مقطعی حتی با دولت نیز در افتاده بود.

*در چه زمانی؟

در زمان سفر آقای حاج‌آقا حسین قمی از کربلا به ایران. آقای قمی در قم بودند و از آقای بروجردی درخواست کرده بودند که شما الان باید کمک و اقدام کنید. جریان کشف حجاب دوم بود. آقای آقا سید علی‌اکبر برقعی را همراه یک نفر دیگر نزد آقای بروجردی به بروجرد فرستاده بودند.

*آیت‌الله العظمی قمی ایشان را فرستاده بودند؟

بله، مرحوم آقای بروجردی وقتی پیام آقای قمی را دریافت کرده بودند، گفته بودند اقدام می‌کنم و همان جا فرستاده بودند که رئیس الوار، یعنی لُرها را، بگویند بیاید. آن آقا هم فورا به حضور آقا رسیده، تعظیمی کرده، دست به سینه ایستاده و گفته بود: «آقا امر بفرمایید، در خدمتتان هستیم.» آقای بروجردی نیز دستور داده بودند که برو و الوار را جمع کن، می‌خواهیم حرکت کنیم به سمت قم.  

*مرحوم آقای بروجردی گفته بودند؟

بله، آن آقا هم دست روی چشم گذاشته و گفته بود آقا چشم، اطاعت می‌شود. این خبر خیلی سریع به گوش رؤسای شهر بروجرد رسید. آنها نیز بلافاصله دولت را در تهران مطلع کردند که وضع چنین است و اگر الوار به قم و تهران برسند، اوضاع بسیار آشفته و از کنترل خارج خواهد شد. این اقدام آقای بروجردی مؤثر بود و دولت وقت در برابر خواسته‌های آقای حاج‌آقا حسین قمی کوتاه آمد و از مواضع خود عدول کرد ...

*و این یک قدرت‌نمایی از سوی آیت‌الله العظمی بروجردی بود.

دقیقا. کمی بعد ایشان مریض و در بیمارستان فیروزآبادی شهر ری بستری شدند. در این مدت و زمانی که در تهران بودند، آقایان قم شرایط را بررسی کردند و گفتند که ایشان چنین موقعیت و قدرتی دارد. در عین حال علمیت ایشان نیز خیلی فوق‌العاده بود. از طرفی به جهت طبقه نیز بر آقایان قم مقدم و هم‌ردیف مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی در نجف بودند. با توجه به این جهات، همین آقایان و نیز دیگر علمای قم به آقای بروجردی نامه نوشتند و تقاضا کردند که پس از بهبودی به قم تشریف بیاورند. ایشان نیز چنین کردند و به قم آمدند. یادم هست آن روزی که به قم تشریف آوردند، من نیز در خیل جمعیت طلبه‌هایی بودم که به استقبال ایشان رفته بودند. استقبال بسیار باشکوهی بود. ایشان در ماشین بودند و جمعیت هجوم آورده بود. مردم می‌خواستند دست ایشان را ببوسند، اما ایشان اجازه نمی‌دادند و تنها سلام می‌دادند؛ بنابراین آقایان قم خود نامه دادند و خواسته بودند تا آقای بروجردی به قم تشریف آورند.  

*و بعد آیت‌الله العظمی صدر جای نماز خود را به ایشان دادند.

بله، مرحوم آقای بروجردی وقتی به قم آمدند، مرحوم آقای صدر جای نماز خود را در صحن بزرگ به ایشان دادند. بگذارید برایتان خاطره‌ای را تعریف کنم. آقای صدر وقتی نماز می‌خواندند، بعد از پایان نماز، مرحوم آقای میرزا محمد تقی اشراقی منبر می‌رفتند. بعد از اینکه آقای صدر جای نماز خود را به آقای بروجردی دادند، آقای اشراقی منبر رفت و در حالی‌که بسیاری از علما، برخی از آقایان یا فرزندان آنها در نماز حاضر شده بودند، سخن خود را با این آیه شروع کرد: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. یَا أَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسَاکِنَکُمْ لَا یَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمَانُ وَجُنُودُهَُ». این آیه را که خواند، پسر آقای خوانساری گفت: «رفقا! پاشید برویم. دیگر کار تمام شد. آقای بروجردی را به منزله سلیمان کرد؛ آقایان ما را نیز به منزله نَمل!»  

*این جریان در حضور خود آیت‌الله العظمی صدر اتفاق افتاد؟

این را نمی‌دانم که آقای صدر هم آیا در این‌جا حضور داشتند یا خیر. به هر حال چنین صحبتی رد و بدل شده بود.

*واکنش مرحوم آیت‌الله العظمی خوانساری نسبت به آمدن آیت‌الله العظمی بروجردی چگونه بود؟

بگذارید در این مورد برایتان خاطره‌ای بگویم. روزی که خبر از دنیا رفتن مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی در قم منتشر شد، ما زیر گذر خان بودیم. یکمرتبه خبر رسید و مردم مطلع شدند و صدای گریه آنها بلند شد. ما سر همان پیچی ایستاده بودیم که به سمت مسجد خانم می‌رفت. یکمرتبه دیدم که مرحوم آقای خوانساری تشریف آوردند. یک رفیقی همراه من بود، به نام آقای حاج شیخ فضل‌الله عبادی. گفت بیا همراه آقا برویم و هر کجا تشریف بردند، آنجا باشیم. منزل آقای بروجردی در کوچه‌ای بود که روبروی مسجد قرار داشت. رفتیم و دیدیم که آقای خوانساری به منزل آقای بروجردی وارد شدند. ما نیز همراه ایشان وارد شدیم. آقای خوانساری نشستند. آقای بروجردی وقتی از اندرونی به بیرونی وارد شدند و نشستند، آقای خوانساری رو به آقا کردند و فرمودند: «بقای عمر شما باشد». آن رفیق ما آقای عبادی همان جا گفت تمام شد. مرجعیت به آقای بروجردی رسید. آقای خوانساری که خود از علما و بزرگان است، وقتی این‌طور تعبیر کرد، مسئله تمام است.

*این خلوص ایشان را می‌رساند.

همچنین یادم هست که وقتی آقای آقا سید ابوالحسن اصفهانی مرحوم شدند، یک روز در مدرسه فیضیه بودیم و آنجا صحبت شد که از چه کسی باید تقلید کرد.

*ظاهرا امر بین مرحوم حاج‌آقا حسین قمی و آقای بروجردی دایر بوده است.

بله. البته آقایان دیگر هم بودند. به هر حال بعضی دوستان سئوال کردند آقای رمضانی چه کار کنیم؟ یادم هست که یک نفر از مریدهای سرسخت آقای خوانساری نیز آنجا بود. یکی از آقایان گفت باید از دو نفر عالم عادل سئوال کرد که چه کسی اعلم است. نهایتا گفتند که هر کسی را که آقای خوانساری تأیید کند، از او تقلید می‌کنیم. توافق شد. سئوال کردند که حالا چه کسی حاضر است این سئوال را با آقا در میان گذارد؟ برای اینکه آقای خوانساری هیبت عجیبی داشت. گفتم من می‌روم و سئوال می‌کنم که از چه کسی تقلید کنیم. هر کسی را که ایشان تأیید کرد، از همان تقلید می‌کنیم. بعد از نماز خدمتشان رفتم، سلام کردم، دستشان را بوسیدم و گفتم: «حضرت آیت‌الله العظمی! الان که آقای آقا سید ابوالحسن از دنیا رفته‌اند، باید از چه کسی تقلید کنیم؟» همان وقت سیدی بود به نام آقای قاذری. او هم آمد و در همان حالت ایستاده سئوال کرد: «آقا! اعلم چه کسی است؟» آقای خوانساری گفتند: «شما هم بنشین». او نیز کنار ما نشست و آقا فرمود: «یا آقای حاج‌آقا حسین قمی یا آقای حاج‌آقا حسین بروجردی. از میان این دو نفر از هر کدام تقلید کردید، کفایت می‌کند ان‌شاءالله». من بلند شدم و نزد رفقا رفتم و خبر دادم که آقا این طور فرمودند. البته من تنها نبودم. ما دو نفر بودیم و فلانی هم بود. آن کسی که خیلی مخلص آقای خوانساری بود، واکنش نشان داد و پرخاش کرد و گفت: «تو بی‌خود می‌گویی؛ آقا خودش رساله نوشته است و خود اعلم است.» من گفتم: «آقا این طور فرموده است. حالا شما می‌خواهید قبول کنید، می‌خواهید نکنید.» بعد که آمدیم از درب متصل به صحن از مدرسه فیضیه بیرون برویم، بالای پله‌ها داماد آقای خوانساری را دیدیم. آن آقا جریان را برای داماد آقای خوانساری نقل کرد و گفت ایشان چنین می‌گوید. داماد آقای خوانساری جریان را از من سئوال کرد. من نیز تأیید کردم و گفتم ما دو نفر بودیم که از آقا سئوال کردیم و ایشان فرمودند یا حاج‌آقا حسین بروجردی یا حاج‌آقا حسین قمی؛ هر کدام را که می‌خواهید. داماد آقای خوانساری گفتند که خُب، شما تکلیف خودتان را گرفتید و اشکالی هم ندارد. ولی نمی‌خواهد به دیگران ابراز کنید. تکلیف برای خود شما معین شده است، اما به کس دیگر نگویید. پیش خودتان باشد. گفتیم خیلی خُب. ما رفتیم و البته کسی را که ندیدیم، به او نگفتیم!

*این مسئله را از آیت‌الله العظمی صدر سئوال نکردید؟

نه، از آقای صدر سئوال نکردم. آن زمان هنوز خدمت آقای صدر نمی‌رفتم.

*پس حضرتعالی معتقدید که آیت‌الله العظمی صدر خودشان به آمدن آیت‌الله العظمی بروجردی راغب و بلکه در وقوع این امر مؤثر بودند.

بله؛ ایشان هم می‌خواستند که آقای بروجردی به قم بیاید و هم در آمدن ایشان مؤثر بودند. همان طور که گفتم، ایشان حتی جای نماز خود را به آقای بروجردی تحویل دادند.      

*اغلب بزرگانی که در باره آیت‌الله العظمی صدر سخن گفته‌اند، ایشان را در اخلاق و مردمداری ستوده‌ و بر همگنان ترجیح داده‌اند. اگر بتوانید از اخلاق آن بزرگوار خاطراتی را برای ما تعریف کنید، باعث امتنان خواهد بود.

دورانی که خدمت آقای صدر بودم، وقتی به روستای کِرمِجِگان نیز می‌رفتند، در خدمتشان بودم.  

*آیا شما مشوق بودید که ایشان روستای کِرمِجِگان را برای اصطیاف انتخاب کردند؟

نخیر، خودشان به آنجا رفتند. ایشان اول به روستای فُردو آمده بودند، اما یک اخلاق عجیبی داشتند که همان باعث رفتن‌شان به کِرمِجِگان شد.

*چطور؟

آقای صدر بیماری قلبی داشت. در روستای کِرمِجِگان قنات آبی بود که آبی بسیار خنک، شیرین و با کیفیت داشت. اطبا آب این قنات را برای ایشان تجویز کرده بودند. این قنات به قنات «شاه‌پسند» معروف بود. در روستای فردو یک کربلایی خلیلی زندگی می‌کرد که خدا رحمتش کند، خیلی آدم مقدسی بود و به علما نیز ارادت بسیار داشت. اگر کسی با او کار داشت، اول از همه در مسجد محل سراغش را می‌گرفت و اگر پیدایش نمی‌کرد، به منزل او می‌رفت، یعنی این قدر اهل مسجد بود. ایشان گفته بود که من برای آقا آب می‌آورم. هر روز دو تا سبوی بزرگ را می‌برد، از آب [قنات شاه‌پسند] پر و بار الاغ می‌کرد و خدمت آقا می‌آورد. این گذشت تا یک روز آقا خواستند با او حساب کنند و به وی پول بدهند. کربلایی خلیل به مرحوم آقای صدر گفته بود که آقا من افتخار می‌کنم که یک چنین لطفی را در حق من کرده‌اید. برای این کار پول نمی‌گیرم، برای اینکه برای پول این کار را نکرده‌ام. من افتخار می‌کنم که شما لطف فرمودید که من بتوانم برای شما آب بیاورم. بعد از این داستان بود که آقای صدر به کِرمِجِگان رفتند. در کِرمِجِگان این صحبت پیش آمد. آقای صدر گفتند که من از فردو نیامدم، مگر از برای این خاطر. این بنده خدا از کِرمِجِگان تا فردو که مسافتی قریب دو فرسخ و نیم است، محبت می‌کند و برای ما آب می‌آورد، اما هیچ پولی هم قبول نمی‌کند! من خجالت می‌کشم. مردم فردو این‌همه به ما محبت می‌کنند، اما هیچ چیز هم قبول نمی‌کنند. من خجالت می‌کشم و دیگر در فردو نمی‌مانم.

آقای حاج‌آقا موسی گاهی اوقات با دوستانشان راه می‌افتادند و می‌رفتند در اطراف کِرمِجِگان گردش می‌کردند. مرحوم آقای صدر نیز پاره‌ای وقت‌ها به من می‌گفتند تو هم بلند شو و همراه اینها برو. تا به حال می‌نوشته‌ای و خسته شده‌ای، حالا همراه اینها برو و کمی استراحت کن. من نیز گاهی همراه آنها می‌رفتم. یک روز آقای حاج‌آقا موسی به من گفت آقای رمضانی! چه شد که شما آمدید؟ گفتم آقا خودشان فرمودند. آقا موسی خندید و گفت شما هنوز آقای من را نشناخته‌اید! ایشان حتی از عیال خودش، یعنی مادر من هم خجالت می‌کشد که یک وقت دستوری بدهد یا چیزی را بر ایشان تحمیل کند. اینکه به شما گفته است بروید، از حالت حجب و حیای ایشان است.           

*معروف است که آیت‌الله العظمی صدر با فدائیان اسلام رابطه‌ای صمیمانه داشتند. اگر کمی نیز در این باره هم برای ما سخن بگویید، ممنون خواهیم شد.

خدا نواب صفوی را رحمت کند. ایشان آن زمان با مرحوم آقای صدر ارتباط و رفت و آمد داشت.  

*با آقای بروجردی هم ارتباط داشت؟

نمی‌دانم، اما با آقای صدر ارتباط داشت. حتی یادم هست که یک بار برای دیدن ایشان به کِرمِجِگان آمد.

*این درست است که برخی گفته‌اند که ایشان مقلد آیت‌الله العظمی صدر بود؟

این را نمی‌دانم، اما این را می‌دانم که رفتن مرحوم نواب به اردن و مصر به دستور آقای صدر بود.

*شما حضور داشتید؟

بله، من خودم در آنجا بودم. مرحوم نواب به کِرمِجِگان آمد و با آقای صدر ملاقات کرد. یادم هست در این دیدار، قصه برخورد خود با رئیس مجلس را برای آقای صدر تعریف کرد. مجلس را منحل کرده بودند و به همین سبب نواب در شرح دیدار تصادفی خود با رئیس مجلس، از تعبیر رئیس «مجلس مرحوم» استفاده کرد. بعد از مقداری صحبت، یکمرتبه مجلس را خلوت و حتی آقای حاج‌آقا رضا را نیز از اتاق بیرون کردند. نواب و مرحوم آقای صدر در تنهایی صحبت ‌کردند. بعدا برای من تعریف کردند که از نواب برای سفر به اردن و مصر دعوت شده است و آقا به وی فرموده بودند که باید قبول کنی و بروی. حتی به نواب توصیه‌هایی فرموده بودند که در آنجا از فرصت استفاده و برای رسمی شدن مذهب شیعه اقدام کند.

*این مطلب را چه کسی برای شما تعریف کرد؟

رفقا بعدا این مطلب را برای من تعریف کردند.

*پاره‌ای افراد نقل کرده‌اند که برخی ترورهای سیاسی توسط فدائیان اسلام، از جمله ترور نافرجام دکتر فاطمی، بر اساس اجازه آیت‌الله العظمی صدر انجام شده است. آیا حضرتعالی از این موضوع اطلاع دارید؟

من چنین چیزی را نشنیدم. اطلاعی هم در این باره ندارم. البته این را می‌دانم که نواب از نجف به ایران آمد و به دستور خودش هم آمد تا کسروی را بکشد، برای اینکه شنیده بود که کسروی قرآن را آتش زده است! به همین جهت از نجف که آمده بود، مخصوصا برای انجام این کار بود. البته قبل از اقدام به این کار در مدرسه فیضیه یک سخنرانی هم کرده بود.            

*اگر از مباحثات حاج‌آقا موسی با پدر باز خاطره‌ای به یاد دارید، بیان بفرمایید.

الان خاطره خاصی جز همان که برایتان تعریف کردم، به خاطر ندارم.

*در مورد علمیت آقای حاج‌آقا موسی، چه نظری دارید؟

ایشان خیلی ملا بود، مجتهد بود. علاوه بر این، زبان خارجی هم بلد بود.

*البته منظور من از این سئوال، علمیت حوزوی است.  

ایشان مجتهد بود. مجتهد بود. من خودم شاهد این صحنه بودم. وقتی ایشان در یکی از سفرهای خود از لبنان به قم آمده بود و با هم به دیدن آقای گلپایگانی رفتیم، ایشان با آن قد بلندی که داشت که خیلی بلندتر از قد آقای گلپایگانی بود، خم شد و دست آقای گلپایگانی را بوسید. من خود این صحنه را دیدم و یادم هست که همه تعجب کرده بودیم که ایشان چقدر متواضع است.  

*یعنی خصوصیات اخلاقی پدر به ایشان هم منتقل شده بود.

دقیقا! همه آن خصوصیات زیبای اخلاقی پدر به ایشان منتقل شده بود. خدا ان‌شاءالله رحمتشان کند  

*اگر از رابطه علمی مرحوم آقای صدر و حاج‌آقا موسی نکته‌ای ناگفته به خاطر دارید، خوشحال می‌شویم بیان بفرمایید.

خاطره‌ای دیگری که الان یادم آمد، باز به یکی از سفرهای مرحوم آقای صدر به کرمجگان مربوط می‌شود. ایشان یک روز گفتند که می‌خواهم برای آقا موسی نامه‌ای بنویسم.

*حاج‌آقا موسی در قم بودند؟

نه، ظاهرا به شهر دیگری رفته بودند. مرحوم آقای صدر به آقای حاج‌آقا رضا گفتند نامه را بنویسد تا ایشان امضا کنند. حاج‌آقا رضا هم نوشت. نامه را این ‌طور شروع کرده بودند: «نور چشم عزیزم..». نامه را به آقا دادند تا ایشان امضا کنند. آقا نامه را خواندند و بلافاصله فرمودند: «چرا نور چشم و این ‌طور چیزها را نوشته‌ای؟! بنویس حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین»  حاج‌آقا رضا پاسخ داد که آقا این پسر شماست و شما دارید برای پسر خود می‌نویسید. عبارت «نور چشم» کفایت می‌کند. مرحوم آقای صدر پاسخ دادند: «نخیر، مقام آقا موسی خیلی بالاتر از این حرف‌هاست».

*این را پدر ایشان گفتند؟  

بله، گفتند مقام آقا موسی خیلی بالاتر از این حرف‌هاست. ننویس «نور چشم»، بنویس «حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین». یعنی مرحوم آقای صدر این قدر حاج‌آقا موسی را احترام می‌کردند. من خودم شاهد این جریان بودم که این جملات میان این پدر و پسر عالی‌مقام رد و بدل شد. الحمدلله. رضوان الله تعالی علیهم.


منبع:فارس


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین