۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۳ : ۲۳
محسن ناصحی :
دشمنت آمد و دستان دعایم را دید
چهره ی مضطرب و غرق حیایم را دید
سعی کردم که نبیند ولی انگار نشد
زینت گوش و النگوی رهایم را دید
به دلیلی که شدم دختر تو، با شلاق
آنقدر زد که ورم کردن پایم را دید
دست در دست پدر کودک شامی آمد
پای نی کودکی سر به هوایم را دید
زخم بازوم نهان بود و زن غساله
وقت غسلم اثر رنج و بلایم را دید
مجتبی خرسندی:
عالم وآدم شده گدای رقیه
ریزه خور سفره ی عطای رقیه
باطنش این است که رسیده به معراج
هر که شده خاک زیر پای رقیه
راحت جان گل است نغمه ی بلبل
شادی قلب پدر صدای رقیه
جان کم من ندارد ارزشی امّا
جان تمام جهان فدای رقیه
یاد گرفتم دلیل خلق من این بود:
این که کنم نوکری برای رقیه
مادرم از روزهای اول عمرم
کرده مرا نذر روضه های رقیه
کرد دعا ، آبرو گرفتم و عزت
از برکات همین دعای رقیه
بر سر پیشانی أم نوشت به لطفش:
شاعر دربار ی سرای رقیه
(حبـّک فی قلبنا الی ابد الدهر)
ماهمه هستیم مبتلای رقیه
هر که رسیده به اوج عرش خداوند
تازه رسیده به ابتدای رقیه
هیچ نباشد اگر تمامی مردم
شعر بگویند در رثای رقیه
از سر دوش عمو به کنج خرابه
تا به کجا رفته ماجرای رقیه
تاول پا , زخم دست , صورت نیلی ...
روضه بخوانم من از کجای رقیه?
*****
تاشب سوم مرا رها کن اجل تا
جان بدهم در شب عزای رقیه
فاطمه معصومی:
حرمله پست ترین جانور صحرا بود
سر خونین علی از سر نی پیدا بود
تکه تکه بدن اکبرمان هرجا بود
تن تو بر کف گودال و سرت بالا بود
ابتا معجر من سوخت سرم میسوزد
آه از داغ گلویت جگرم میسوزد
وقت پرپر زدنم بال و پرم میسوزد
تو چرا تشنه شدی دور و برت دریا بود
خواب دیدم که شفای همه غم ها آمد
مشک پر آب شد و حضرت سقا آمد
که صدای تپش سینه بابا آمد
عمه گفت آن تن بی سر بدن بابا بود
شاه عالم همه از غصه تو پیر شدیم
آه بابا سر هر مأذنه تکفیر شدیم
دم بازار در آن معرکه تحقیر شدیم
بین دشمن سر پاداش سرت دعوا بود
عمه از شدت غصه کمرش خم شده است
بعد تو اوست که مظلوم دو عالم شده است
زجر آمد بزند عمه پناهم شده است
مثل صد مرد دلاور سپر ماها بود
مهدی رحیمی:
حضرت رقیه(س)-شهادت-بحر طویل
صدا گاهی برای گوش چون داروست/ صدا گاهی خودش از گوشها سر میرود در استخوان در پوست/ صدا چون از دهان تولید میگردد برای گوش هم نیکوست/ چون نیکوست هر چیزی رسد از دوست/ صدا هم طعم دارد در میان گوش یا گرم است یا سرد است/ صدا هم جنسهای مختلف دارد صدا گاهی لطیف و گاه نامرد است/ صدا هم رنگ دارد نیلی و آبی و سرخ و گاه هم زرد است/ شنیدن بُعد میبخشد به فهمیدن/ شنیدن بُعد خواهد داد بر دیدن/اگر دقت کنی امشب یقین سمت صداهای زیادی گوشمان معطوف خواهد شد/ شب سوم شنیدن روضه ای مکشوف خواهد شد/ ببند ای روضهخوان چشم و فقط این بار تمرین شنیدن کن/ شنیدن را برای مستمع مانند دیدن کن/ صداهای زیادی میرسد از روضه شب سوم/ صداهایی که در آن هست خیلی از صداها گم/ صدای راه رفتنهای طفلی خرد بر صحرا/ به دنبال صدا که راه میافتم صدا بعد از شتابی تند هم میایستد کم کم وَ میگردد صدای پرده ای که میرود بر آستان خیمهای بالا/صدای پا شتابش بیشتر از پیش میگردد/ صدای خنده های کودکانه باعث آرامشم نه باعث تشویش میگردد/ صدای پای کودک میشود کم کم صدای خش خش چیزی شبیه پوست روی خاک/ صدای العطشها هم بلند است از دم این خیمه تا افلاک/ صدا با بچههای خیمه میگوید عمو عباس اگر که رفت دیگر بر نمیگردد/ شب سنگین و سرد بی عمویی هم به زودی سر نمیگردد/ اگر تشنه اگر بی تاب/ بیایید از عمو دیگر نخواهیم آب/ صداهای پس از این لحظه را تا عصر عاشورا به ترتیب اینچنین بشنو/ و اول از همه سوت صداهای هزاران تیر را توی کمانها در کمین بشنو/ صدای چک چک شمشیر/ صدای کودکی که گفت در خیمه چرا کرده عمویم دیر/ صدا وقتی کشید ارباب عمود خیمه را از زیر/ صدای خسته ارباب : "هل من ناصرٍ " ذیل صدای گریه یک کودک و بعدش صدای خوردن یک تیر/ صدای بوسه خنجر/ صدای خس خس حنجر/ صدای "یا بُنَیَّ" یا غریب مادرِ ِمادر/ صدای بوسه مادر صدای این غم دلچسب/ صدای استخوانها و صدای تلخ نعل اسب/صدای هلهله ، غارت/ صدای کیسه لبریز از خلخالها و زیور آلات گران قیمت/ صدای دست روی گردن طفلی/ صدای تیز سیلی خوردن طفلی/ صدای گوشواره موقع کنده شدن از گوش/ صدای خس خس سخت نفس وقتی که طفی میرود از هوش/ صدای ممتد افتادن طفلی ز ناقه در بیابان و/ صدای زجر وقتی میفشارد روی هم دندان به دندان و/ صدای قرمز شلاق روی پیکر زخمی بیجان و...
مهدی مقیمی :
گرچه دیر آمدی بیا که عجیب
دل برای رخ تو تنگ شده
بسترم خاکهای ویرانه
بالشم مدتیست سنگ شده
حرفهای من اذیتت نکند
شرح حال من است این گله نیست
زخم پای نحیف دختر تو
زخم عشق تو هست آبله نیست
سخت مشتاق دیدنت بودم
لحظه لحظه به شوقم افزودی
آمدی با سر و نشان دادی
که تو مشتاق تر ز من بودی
هرچه پرسیدم از تو دشمن تو
زود با کعب نی جوابم داد
تشنگیّ و گرسنگی به کنار
دوری روی تو عذابم داد
شاد بودم که باز همچو شبی
جلوۀ روی یار می بینم
آرزویم سراب شد زانکه
روی ماه تو تار می بینم
موی من چون سیاهی شب بود
حال همچون سپیدی فجر است
این سیاهی به روی یاسِ تنم
اثر تازیانۀ زجر است
دیگر از دست زجر خسته شدم
این کبودی همه نشانۀ اوست
به خدا تار دیدن چشمم
سببش سیلیِ پیاپی اوست
ماه من از چه این همه مدت
از من و عمه دور ماندی تو
دور ماندن به یک طرف دیگر
از چه کنج تنور ماندی تو
دیدمت روی نیزه ها هر بار
قدر یک بوسه خنده کردم من
به همان بوسه های راه دور
ای عزیزم بسنده کردم من
عوض من شما بگو به عمو
دشمن آمد به سمت من بابا
با نوک چکمه زد به پهلویم
عمه با ناله گفت یا زهرا
بعد از آن شب نفس کشیدن من
ای پدر جان چقدر دشوار است
راه رفتن برای من سخت است
اکثرا تکیه ام به دیوار است
کمر و دست و پهلویم پر درد
رخ کبود است و نیست بینائی
من که منظور را نفهمیدم
عمه می گفت مثل زهرائی
من سرت را به درد آوردم
جان خود را به تو بدهکارم
این سفر بی رقیه ممکن نیست
از سرت دست بر نمی دارم
حسن لطفی :
دیدن گریۀ او داد زدن هم دارد
سَر که باشد بغلش حالِ سخن هم دارد
زحمت شانه نکش عمه برایش دیر است
گیسوی سوخته کوتاه شدن هم دارد
کاش عادت به روی شانه نمی کرد سه سال
بندِ زنجیر شدن دردِ بدن هم دارد
ناخُنِ پیر زنی بر رُخ او جا انداخت
کاش می گفت کسی بچه زدن هم دارد؟
ساربان ضربه ی دستش چقدر سنگین است
تازه انگشترِ او سنگِ یمن هم دارد
زخمهای سَر و رویِ پدرش را که شمُرد
گفت با عمه چرا زخمِ دهن هم دارد؟
حرمله چشم چران است بَدَم می آید
مثل زجر است ببین دست بزن هم دارد
چادرِ پاره ی او را به روی دست گرفت
عمه اش گفت به غَساله: کفن هم دارد
سید هاشم وفایی :
شبی که عشق بدستش عنان راحله داشت
ز راه دور یتیمی نظر به قافله داشت
دلش به همره آن کاروان سفر می کرد
زکاروان اسیران اگرچه فاصله داشت
ز رنج و درد غم او هم اینقدر گویم
به پای کوچک و مجروح خویش آبله داشت
به جرم عشق چو مادر ز خصم سیلی خورد
وگرنه کار کجا او به جنگ و غائله داشت
چو دید فاطمه را سر نهاد بر پایش
ز دست دشمن ظالم به مادرش گله داشت
شبانه زینب مظلومه بهر گمشده اش
دعا به درگه حق در نماز نافله داشت
زیارت حرمش رار ز حق طلب می کرد
که از رقیه «وفائی »امید این صله داشت
حسن لطفی :
خوابم نمی برد که دست تو بالشم نیست
بابا یتیم یعنی دست نوازشم نیست
باید بگیرم امشب دیوار را نیفتم
عمه حواس جمع است اینجاست تا نیفتم
حتی توانِ ماندن از بالِ من نیاید
گفتی به زجر دیگر دنبالِ من نیاید
من دوست دارم این را این زخم را که اینجاست
ردی که بر رُخَم هست نقشِ عقیقِ باباست
دیدم چقدر رویَت تغییر کرده بابا
دیدی چه با گلویم زنجیر کرده بابا
آنانکه روبرویت شمشیر را کشیدند
وقتی به گردنم بود زنجیر را کشیدند
بابا تمام کردند وقتی غذایشان را
انداختند پیشَم نان خشکهایشان را
کوچکتر از من اینجا این دختران ندیدند
دائم بلند کردند بر من صدایشان را
من رویِ خاک بودم تو رویِ خاک بودی
زحمت به خود ندادند هر بار پایشان را...
انگار می شود خوب خون زخمهایِ زنجیر
وقتی که عمه بوسید آرام جایشان را
من روسریِ خود را محکم گرفته بودم
در مجلسی که دیدم هر بی حیایشان را
دندانِ تو که اُفتاد لبهای من تَرَک خورد
لبهای تو که خون شد کردم هوایشان را
بابا سرت زِ نیزه هر جا که گشت اُفتاد
آنقدر خیزران خورد از رویِ طشت اُفتاد
پیشِ لبان خُشکت آن کَس که آب می ریخت
دیدم کنارِ طشت است وقتی شراب می ریخت
ما بارِ شامیان را بر دوش خسته بُردیم
با ما عمو نبود و چوبِ حراج خوردیم
برخاست گرد و خاکی تا نیزه خورد بر خاک
دیدم عموی خود را با نیزه خورد بر خاک
این خارها بزرگ اند رفتیم و بی هوا رفت
از رویِ پا در آمد خاری که زیر پا رفت
سنگی بِسویم آمد اما به زینبت خورد
اُفتاد پیشِ پایم سنگی که بر لبت خورد
خاکسترِ تنوری مویِ تو را گرفته
این سنگ بی مُرُوَت بوی تو را گرفته
محمد جواد شیرازی:
از آن طرف قمرش روی نیزه کامل شد
از این طرف سرت از روی نیزه نازل شد
غروب روز دهم بود عمه ام افتاد
عبای خونی تو تا به دوش قاتل شد
تمام اهل حرم را سوار محمل کرد
عمو نبود... پدر، کارِ عمه مشکل شد
میان کوفه همه زیر لب به هم گفتند:
عقیله همسفر مشتی از اراذل شد
تمام دشت بهم ریخت آن زمانی که
نگاهت از روی نی سوی عمه مایل شد
چکید خون سرت... خواهرت دلش خون شد
گواه این سخنم خون و چوبِ محمل شد
به جای تک تک ما عمه کعب نی خورده
برای تک تک ما مثل شیر حائل شد
خدا کند که پدر جان ندیده باشی تو
چگونه دختر حیدر به شام داخل شد
هزار خطبه ی قرّاء خوانده خواهر تو
جواب این همه خطبه فقط کف و کِل شد
عقیله، کعبه ی غم، قبلةُ البرایا* بود
ز اشک نیمه شبش خاک دشت ها گِل شد
میان نافله ها یاد مادرش می کرد
همیشه روضه ی او برکت نوافل شد
اگرکه پیر شدم، عمه ام مقصر نیست
گمان نکن که دمی از رقیه غافل شد
احسان محسنی فر:
ویراننشین شدم که تماشا کنی مرا
مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا
گفتم میآیی و به سرم دست میکشی
اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا
آن شب که گم شدم وسط نیزهدارها
میخواستم فقط که تو پیدا کنی مرا
از آن لبی که دور و برش خیزرانی است
یک بوسهام بده که سر و پا کنی مرا
با حال و روز صورت تغییر کردهات
هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا
معجر نمانده است ببندم سر تو را
پیراهنت کجاست که بینا کنی مرا
وقتی که ناز دخترکت را نمیخری
بهتر اسیر زخم زبانها کنی مرا
حالا که آمدی تو؛ به یاد قدیمها
باید زبان بگیری و لالا کنی مرا
عمّه ببخش دردسر کاروان شدم
امشب کمک بده که مهیّا کنی مرا
منبع : اشعار ارسالی ، حسینیه