عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۶۳۹۰۵
تاریخ انتشار : ۲۶ مهر ۱۳۹۴ - ۱۷:۲۱
گفت‌وگو با حجت الاسلام سعید مهدوی کنی
گفت‌‌‌‌وگو با تنها پسر آیت الله مهدوی کنی، حدود 4 ساعت به طول انجامید، چه اینکه هم شوق و تعهد او برای بیان حقایق فراوان بود و هم علاقه ما به شنیدن آنها. سخاوتمندانه بسیاری از خاطرات ناب خویش از پدر را برای ما بازگفت.
عقیق:گفت‌‌‌ وگو ما با تنها پسر آیت الله مهدوی کنی، حدود 4 ساعت به طول انجامید، چه اینکه هم شوق و تعهد او برای بیان حقایق فراوان بود وهم علاقه ما به شنیدن آنها. حجت الاسلام سعید مهدوی کنی که چندی قبل از سوی رهبر معظم انقلاب به عضویت هیئت امناء دانشگاه امام صادق و سپس ریاست آن انتخاب شد، سخاوتمندانه بسیاری از خاطرات ناب خویش از پدر را برای ما بازگفت امید می‌بریم که این گفت‌وگو پرنکته،پژوهندگان تاریخ انقلاب و نیز حیات سیاسی آن عالم ربانی را به کار آید.

 

*با تشکر از جنابعالی به لحاظ شرکت در این گفت و شنود، شاید برای آغاز، بهتر باشد تا از این نقطه شروع کنیم که از قدیمی ترین خاطرات مبارزاتی پدر بزرگوارتان، چه مواردی را به خاطر دارید؟

معمولاً حوادث ناگوار بیشتر به یاد انسان می‌مانند. در دوره‌ای که به کودکستان و بعد هم دبستان می‌رفتم، یادم هست که حاج‌آقا را مکرراً بازداشت می‌کردند و یکی دو هفته‌ای نگه می‌داشتند و بعد آزاد می‌کردند.

مدرسه ما، یک مدرسه مذهبی بود و همه بچه‌ها از تیپ خانواده‌های مذهبی و پدر چند نفر دیگر از بچه‌ها هم، روحانی بودند. با این همه  یک بار معلم که یا بچه‌ها از من پرسیدند: پدر شما کجاست؟ و من پاسخ دادم: زندانی است.، یکی پرسید: مگر پدرت دزدی کرده؟ دیگری گفت: حتماً قاچاقچی است! یکی دیگر گفت لابد کسی را کشته است! همان چیزهایی که در فیلم‌ها دیده یا در داستان‌های پلیسی خوانده بودند. یادم می‌آید که به من خیلی سخت می‌گذشت، چون توضیحش دشوار بود که بگویی چه اتفاقی افتاده است که ایشان را گرفته‌اند.

این مسئله تا سال‌ها برای ما دشوار بود. البته بچه‌ها بزرگ‌تر که شدند، تا حدی موضوع را می‌فهمیدند، چون خیلی‌ از خانواده‌های مذهبی در جریان قضایا بودند، ولی به هر حال توضیحش مشکل بود، به همین دلیل با بچه‌های خانواده‌هایی که مثل من درگیر چنین قضیه‌ای بودند، به‌تدریج با هم گروهی را تشکیل دادیم.

*در همان مدرسه؟

بله، تعداد بچه‌هائی که پدرانشان، یا قبلاً زندانی بودند یا بعدها زندانی و تبعید شدند، کم هم نبود و با موضوع آشنایی داشتند و معمولاً در باره این نوع مسائل، با هم گفت‌وگو می‌کردیم. مدرسه ما به هیچ وجه، حتی یک ساعت هم به کسی مرخصی نمی‌داد، ولی من مجبور بودم در ایامی که حاج‌آقا در تبعید بودند، گاهی دو سه روز مدرسه نروم، تا بتوانم همراه خانواده به دیدن ایشان بروم، یا چهارشنبه‌ها بعد از ظهر که وقت ملاقات بود، وسط کلاس اجازه بگیرم و بروم. در این اواخر که کم کم داشت انقلاب فراگیر می شد، زندانی بودن پدر بچه‌ها تبدیل به نوعی پرستیژ شده بود!

*اولین باری را که برای ملاقات به زندان رفتید یادتان هست؟

زندان‌های کوتاه را که ملاقاتی نمی‌دادند، ولی زندانی‌های طولانی را چرا.

*کمیته مشترک را که اصلاً ملاقات نمی‌دادند. قاعدتا این دیدار، مربوط به بعد از دوره حضور در کمیته مشترک است؟

همین طور است. در مدتی که حاج‌آقا در کمیته مشترک بودند، یعنی قریب به چهار ماه و نیم، ایشان را ندیدیم و حتی از ایشان خبری نداشتیم. حاج‌آقا را در آذرماه سال 54، از تبعید بوکان به کمیته مشترک آورده بودند. فکر می‌کنم فروردین یا اردیبهشت 55 بود ـ چون هنوز هوا سرد بود ـ که به ما خبر دادند و برای ملاقات رفتیم. تنها خبری که در طول این مدت توانسته بودیم از حاج‌آقا بگیریم، از طریق یکی دو نفر از فامیل بود که در ساواک آدم‌هایی را می‌شناختند و حاج‌آقا را از دور دیده بودند! یا یکی از دوستان حاج‌آقا بود که برای ارتش ساختمان‌سازی می‌کرد و چند تا از این تیمسارها را می‌شناخت و از طریق آنها توانسته بود برود و در آنجا نفوذ کند و حالی از حاج‌آقا بپرسد.

یکی دو بار هم ما توانسته بودیم لباسی کفشی چیزی را، به وسیله ایشان برای حاج آقا بفرستیم. آنها هم گفته بودند: آقا پیگیری نکن که برایت بد تمام می‌شود! لذا ما تقریباً، چهار ماه و اندی هیچ خبری از حاج‌ آقا نداشتیم. بعد از مدتی به ما اجازه ملاقات دادند. یادم می‌آید این ملاقات را هم همین آقا به واسطه یکی از امرای ارتش فراهم کرد.

دوره کمیته مشترک حاج‌آقا که تمام شد و ایشان را به زندان اوین منتقل کردند، به ما اجازه دادند برویم و ایشان را ببینیم. هنوز در زندان اوین، فضائی را برای ملاقات آماده نکرده بودند، به همین دلیل در قسمت پایین، چند تا چادر زده و زیرش نرده و پشتش سیم خاردار کشیده و در وسط آن، قفسی به اندازه جای نشستن برای یک نفر درست کرده بودند! دفعه اول که رفتیم، حاج‌آقا را در آن قفس نشانده بودند و شاید قریب به 50 سرباز در کنار چادر ردیف ایستاده بودند!

ما رفتیم داخل و دیدیم حاج‌آقا با رنگ پریده، پشت سیم‌های خاردار نشسته است. کاملاً آب شده و شاید ثلث بدنش از بین رفته بود! قیافه تکیده و کاملاً مسن حاج‌آقا، نسبتی با سن واقعی و میانسالی ایشان نداشت، چون 45، 46 سال بیشتر نداشتند، ولی چهره‌شان برگشته بود. من و همشیره‌هایم رفته بودیم. همشیره کوچکمان تقریباً چهار ساله بود و از دیدن این فضا خیلی وحشت کرد. البته همه وحشت کرده بودیم، ولی او شروع کرد به لرزیدن و گریه کردن! رسولیِ شکنجه‌گر جلو آمد و با مهربانی شروع کرد به حرف زدن که: چه شده است دختر جان؟ سرباز! برو برای این دخترمان بیسکوئیت بیاور!... این‌جور زرنگی‌هایی را هم داشتند، ولی هر چه را که داد، همشیره از ترسش نگرفت! در چنین فضایی و با آن همه سرباز، آدم چه حرفی دارد بزند؟ لذا چند دقیقه احوال‌پرسی کردیم و آمدیم.

*در ملاقات‌های شما، سر بازجو‌ها و ساواکی‌ها هم حضور داشتند یا در حد همان دیدار، شما را آسوده می‌گذاشتند؟

اوایل که برای ملاقات می‌رفتیم، غیر از گروهبان‌ها، معمولاً آرش هم می‌آمد و می‌رفت که خیلی برایمان سخت بود، چون حتی شهربانی‌چی‌ها هم از او می‌ترسیدند! اما به‌تدریج رفت آمد آرش کم شد و وقت را هم زیاد کردند و ملاقات‌های نیم ساعته و سه ربعه هم داشتیم. در این جور مواقع گروهبان هم بیرون ‌می‌رفت و اصلاً به ما کار نداشت. ما هم راحت شده بودیم و می‌پرسیدیم که در زندان چه خبر است، منتهی همیشه هم می‌ترسیدیم میکروفون کار گذاشته باشند و طبعاً اخبار و اطلاعات خیلی سرّی و مهمی رد و بدل نمی‌شد.

حاج‌آقا فرصت را مغتنم می‌شمردند و حجم زیادی از نوشته‌های آقای هاشمی رفسنجانی و دوستان دیگر، از جمله تفسیرهای قرآنی مرحوم آقای طالقانی را پنهانی در دست ما می‌گذاشتند و ما آنها را به بیرون منتقل می‌کردیم.

اوایل فقط خانواده های درجه یک اجازه ملاقات داشتند، ولی به‌ تدریج به اقوام دورتر هم اجازه دادند و یادم هست که با جناق‌های حاج‌آقا را هم نوبتی می‌بردیم. مأمور ساواکی که دم در می‌نشست، به بیشتر از هفت هشت نفر اجازه ورود نمی‌داد و ما وقتی با خانواده می‌رفتیم، هر دفعه به نوبت یکی را می‌بردیم.

در این ملاقات‌ها پشت در زندان می‌ایستادیم و به‌ تدریج همه ما را شناخته بودند. یادش به خیر، حاج آقای باقری، فولکسی داشت و همیشه با دنده یک و دوی آن راه می‌رفت! فولکس صدای عجیب و غریبی هم داشت و از سرپایینی اوین که می‌آمدیم، مأمور آنجا داد می‌زد: باقری را هم بنویس! و به این شکل به ما نوبت می‌داد. خانواده‌های آقای منتظری و آقای هاشمی و دیگران را می‌شناختیم و به تدریج بیشتر انس گرفتیم.

*علت دستگیری آخر ایشان که در اوج انقلاب صورت گرفت و کوتاه هم بود، چه بود؟ آخرین زندانی سیاسی انقلاب حاج آقا بودند...

بله و چون فضا باز شده بود، روزنامه‌ها هم ماجرا را نوشتند... تقریباً روزهای آخر دی بود، یعنی حدود 20 روز مانده به بازگشت حضرت امام که حاج آقا را که گرفتند و ایشان سه روز در زندان بودند. مرحوم شهید آیت الله مطهری آمدند و عکس حاج آقا را گرفتند و در روزنامه کیهان و اطلاعات زدند که: حجت‌الاسلام مهدوی کنی را دیشب دستگیر کرده‌اند!

*اطلاعات تیتر زده بود: دستگیری امام جماعت مسجد جلیلی!

بله. آن موقع روزنامه پیدا نمی‌شد  و در روزهای اوج گیری انقلاب، همه می‌آمدند روزنامه بخرند. یادم هست رفتیم و کلی در صف ایستادیم. هر وقت هم که صف تشکیل می‌شد، مأموران حکومت نظامی می‌آمدند، چون تجمع ممنوع بود.با سختی رفتیم روزنامه را بگیریم و ببینیم عکس حاج آقا که در روزنامه چاپ شده، چه جوری است! برداشت خود حاج آقا از آن دستگیری، این بود که جمعی از ساواکی‌ها که همه رؤسایشان فرار کرده بودند و امکاناتی برای فرار نداشتند، به نظرشان رسیده بود وارد گفت‌وگو و مصالحه شوند. عده‌ای از نظامی‌های رده بالای اینها با عده‌ای از ملی ـ مذهبی‌ها، مثل مرحوم آقای بازرگان وارد گفت‌وگو شده بودند، از جمله تیمسار مقدم. اتفاقاً نظر آقای بازرگان این بود که تیمسار مقدم را نگه دارند. البته بخشی از بدنه که به ادارات حوزه جاسوسی و امنیت خارجی و امنیت مرزها مربوط می‌شدند با همین مذاکرات ماندند.

*از وقایع انقلاب عبور می‌کنیم و به تشکیل کمیته‌ها می‌رسیم. بسیاری معتقدند با اخلاق و روحیاتی که از آیت‌الله مهدوی سراغ داشتیم، بعید بود که ایشان سرپرستی این نهاد را بپذیرند، ولی ایشان به خاطر اینکه آقای لاهوتی در این مسند قرارنگیرد، پذیرفتند و بعد هم شبکه بسیار با ارزشی با حضور علمای بزرگ که مسئولیت کمیته‌ها را به عهده گرفتند، را شکل دادند. شبکه‌ای که هنوز هم نظیر آن را  در کشور نداریم. کار کمیته هم علی‌القاعده، با دستگیری، گرفتن، بستن و نوعی خشونت همراه بوده است. ایشان با آن روحیه خاص، چگونه این مسئولیت را به عهده گرفتند و به شکل مطلوبی هم از عهده آن بر آمدند؟

حاج آقا همیشه خودشان را سرباز انقلاب به حساب می‌آوردند، لذا هر جا که لازم بود مسئولیتی را به عهده بگیرند، می‌پذیرفتند. نه تنها حاج آقا که بسیاری از یاران امام این روحیه را داشتند و هدفشان، صرفاً خدمت به انقلاب بود. شرایط اولیه کمیته، بیشتر حاصل یک جوشش بود. کمیته یکی دو سال بعد بود که شکل نیروی انتظامی را به خود گرفت،اما در اوایل کار این‌گونه نبود.

تصوری که اوایل از کمیته وجود داشت، کمیته استقبال از امام بود که در واقع تجمعی از بچه‌های حزب‌اللهی، فعال و جان بر کفی بود که حاضر بودند در هر شرایطی برای انقلاب کار کنند. اکثر آنها هم در جاهایی  کار کرده بودند و دارای سوابقی بودند و از قدیم در نوع خاصی از ارتباطات تمرین داشتند، مثل روابط بین هیئت‌ها یا گروه‌های نظامی ای که بعدها سپاه را تشکیل دادند و سوابق تشکیلاتی حزبی و گروهی داشتند. تیپ جامعه روحانیت  هم که مناسبات و روابط آخوندی را، از قدیم با هم داشتند. گروه‌هایی که تجربه حرکت‌های گروهی را با هم داشتند و این امکان برایشان فراهم بود که از طریق شبکه‌هایی که توسط مساجد و هیئت‌ها تشکیل می‌شدند، محله‌ها را کنترل کنند. کمیته نوعی حرکت محله‌ای بود، نه نظامی.

*انحلال کمیته‌های متخلف یا کمیته‌هایی که به گروه‌های مارک‌دار پیوسته بودند، کار بسیار دشواری بود که مرحوم آیت‌الله مهدوی انجام دادند و تنها با یک اعلام که در تلویزیون می‌کردند، قضیه جمع می‌شد. از دشواری های این کار ،چه خاطراتی دارید؟

حکم امام در این قدرت حاج آقا، خیلی اثر داشت و کمیته، کمیته انقلاب به حساب می‌آمد، ولی البته همیشه هم، موضوع به این سادگی‌ها نبود. ما درگیری‌های بسیار حادی داشتیم که حتی در بعضی از موارد، منجر به کشتار شدند! در بعضی از مناطق داش‌ها و لات‌ها جمع شده و کمیته تشکیل داده بودند و خلع سلاح کردن اینها، فوق‌العاده دشوار بود. ما در مناطق نزدیک بازار یا خیابان جمشید و امثال اینها، تیپ‌های اراذل و اوباش داشتیم که کمیته درست کرده و مسلح شده بودند و باکی در زدن و کشتن نداشتند! اینها را با لطایف‌الحیل و گاهی با درگیری، خلع سلاح کردیم. تصفیه بعضی از کمیته‌هائی هم که افرادی با مطامع سیاسی تشکیل داده بودند، فوق‌العاده پرهزینه و پردردسر بود. اسم نمی‌برم، چون بعضی‌هایشان هنوز زنده هستند. عده‌ای از آنها چهره‌های سیاسی‌ای بودند که بعدها دردسرساز شدند. برخی از اینها زمانی حتی در کمیته مرکز هم حضور داشتند. خود کمیته مرکز سه چهار قسمت داشت، تا اینکه حاج آقا این قسمت‌ها را با هم متحد کنند، چند بار اسلحه و اسلحه‌کشی شد، ولی بالاخره و بتدریج این کار انجام شد. علتش هم خود انقلاب و قدرت امام بود و بعد هم ویژگی‌های شخصیتی حاج آقا. حاج آقا برای هر حرکتشان مبنا داشتند.

*یک فراز بسیار مهم در زندگی آیت‌الله مهدوی که خیلی کم هم بدان پرداخته شده این است که ایشان آخرین کسی بودند که از بسیاری از گروه‌هایی که در مقابل انقلاب ایستادند فاصله گرفتند.تا جایی که امکان داشت،سعی در جذب اینگونه گروهها داشتند...

اگر تاریخ را بخوانید، این رفتار ایشان کاملاً پیداست. موضوعاتی مثل آقای شریعتمداری و حتی مسعود رجوی... به طور مشخص،آخرین کسی که درمیانِ روحانیون صدر انقلاب، از مجاهدین جدا شد، آیت‌الله مهدوی بودند. ایشان تا جایی که می‌توانستند سعی ‌کردند آنها را حفظ کنند. حتی یادم هست در نماز جمعه گفتند: من محمدرضا شاه نیستم، محمدرضا مهدوی هستم، نصیحت این کارها را نکنید. اعضای نهضت آزادی هم که تا همین حالا هم به ایشان ارادت دارند...

*در ایام کسالت حاج آقا، تعدادی از این آقایان می‌آمدند و برای ایشان دعا می‌خواندند...

از مراودات آیت‌الله مهدوی با این طیف، خاطراتی را بیان کنید،چون ظاهرا آخرین روحانی‌ای که با رجوی صحبت کردند که دست از این کارها بردار و خودت و عده‌ای را به کشتن نده، ایشان بودند...

نوع گفت‌وگوی حاج آقا از ابتدا تا چند روز قبل از 30 خرداد که با رجوی صحبت کردند، انتقادی بود. بعضی از آقایان با آنها رفاقت داشتند. حاج آقا با اینها و با کسانی که با انقلاب زاویه گرفته بودند، رفاقت نداشتند، اما گفت‌وگو می‌کردند. یادم هست در آن روزهای آخر، با دایی‌ام رفته بودم کوه. دار و دسته بچه‌های مرکزیت مجاهدین هم به کوه آمده بودند. آنها را می‌شناختم، چون در مدرسه علوی با هم درس خوانده بودیم یا برادرهای آنها را می‌شناختم. من رفیق نزدیک محمد رضایی بودم و او قضیه اعدام برادرهایش را، فقط به من می‌توانست بگوید. برادرش احمد هم خیلی به حاج آقا علاقه داشت. مادر اینها هم به خاطر ارتباطات احمد، خیلی به حاج آقا علاقه داشت و تا زمان انقلاب هم این علاقه پا بر جا بود. متأسفانه منافقین کاری کردند که آنها هم دور شدند. حاج آقا چند بار برایش پیغام فرستادند و گفتند: یاد آن حرف‌ها که احمد می‌زد بیفتید. من کراراً به محمد که رفیقم بود می‌گفتم: برو به مادرت بگو آن روابط و دوستی‌ها را به یاد بیاورید!

به هرحال ،در کوه دیدم اینها دارند ورزش می‌کنند. آن روزها حاج آقا وزیر کشور بودند و آنها هم می‌دانستند که من پسر حاج آقا هستم. یکی از بچه‌های مرکزیتشان که برادرهایش در مدرسه علوی بودند و همه را جز یکی به کوه آورده بود، جلو آمد و گفت: برو به حاج آقا بگو ببین با ما چه می‌کنند!...غرض این بود که اینها با حاج آقا گفتگو می‌کردند و حاج آقا هم عیب و ایرادهایشان را به صراحت به آنها می‌گفتند.

 

* تقریباً همه در جریان مسئولیت‌های بعدی آیت‌الله مهدوی مثل وزارت کشور، نخست‌وزیری و... هستند، لذا بهتر است که وقت را صرف مسایلی کنیم که کمتر بدان پرداخته شده است. یکی ازنکاتی که در ابتدا عجیب می‌نمود و بعدها همه به آن رسیدند، مواجهه ایشان با تندروی‌ها و چپ‌گرایی‌های اول انقلاب، در زمینه اقتصاد بود. از این رویارویی چه خاطراتی دارید؟

چون در آن زمان سنم کم بود، شاید خاطراتی که دارم چندان گسترده و عمیق نباشند، اما تحلیل‌های حاج آقا را در این زمینه چه در آن سال‌ها و چه در سال‌های بعد کراراً شنیدم. هر وقت از حاج آقا خاطراتشان را می‌پرسیدیم، یا یادشان نبود یا نمی‌خواستند تعریف کنند، اما همیشه دلایل کارهایشان یادشان بود. علتش هم، همان مبنا داشتن ایشان بود.

حاج آقا برای زندگیشان، منطقی داشتند که از جوانی تا لحظه پیری را می‌توانستند بر اساس آن منطق، توضیح بدهند. گاهی از ایشان سئوال می‌کردیم: شما فلان حرف را زده‌اید؟ می‌گفتند: یادم نمی‌آید، اما منطقاً به من نمی‌خورد چنین حرفی را زده باشم و یامثلا می‌گفتند: به قیافه‌ام می‌خورد از این حرف‌ها زده باشم؟ واقعاً هم همین‌ طور بود و حاج آقا همیشه بر اساس یک روش مشخص و مبنای معین ،حرکت می‌کردند و همه زندگی‌شان بر همان روش مبتنی بود. ایشان از جوانی همین شیوه را داشتند و طبیعی است هر چه جلوتر آمدند، متکامل‌تر و پخته‌تر شدند. گاهی اوقات که به حرف‌های قدیمی حاج آقا مراجعه می‌کردیم، می‌دیدیم بسیار به حرف‌های اکنون ایشان شباهت دارد و در واقع مبانی یکی است، فقط تجربه و پختگی به آن افزوده شده است که طبیعی هم بود.

مسئله تندروی‌ها و چپ‌روی‌ها از قبل از انقلاب هم وجود داشت. یادم هست پنج شش ساله بودم که همراه حاج آقا به جلسه‌ای رفتیم و آقایی تند و تند سیگار می‌کشید و سیگارش را با سیگار روشن می‌کرد! حاج آقا در آنجا گفتگویی با آن آقا داشتند. وقتی بیرون آمدیم، از حاج آقا پرسیدم: «این آقا کی بود؟» ایشان جواب دادند: «دکتر شریعتی!» همین‌طور یادم هست در دوره بچگی که همراه حاج آقا به حسینیه ارشاد می‌رفتم، می‌دیدم مثلاً دکتر شریعتی یا آقای مطهری پشت تریبون صحبت می‌کنند، تصویرشان از تلویزیون مدار بسته‌ هم برای کسانی که در بیرون سالن بودند، پخش می‌شد و برایم سئوال بود که: این چه جور تلویزیونی است که این آقایان را نشان می‌دهد؟! آن موقع تلویزیون مدار بسته خیلی جدید بود.

حاج آقا نسبت به افکار مرحوم دکتر شریعتی نقد جدی داشتند و حاضر به ترویج عقاید ایشان نبودند ، منتهی در دوره اوج درگیری‌ها ،که عده زیادی به دکتر شریعتی ناسزا می‌گفتند، حاج آقا به این نوع برخوردهاهم  اعتقاد نداشتند. یادم هست در مسجد جلیلی، جوان‌ها دور حاج آقا جمع می‌شدند. یک عده با حرارت از دکتر شریعتی دفاع و عده‌ای اعتراض می‌کردند و حاج آقا همواره سعی در تعدیل داشتند. به کسانی که با حرارت دفاع می‌کردند، می‌گفتند: ما اشکالاتی به دکتر شریعتی داریم، اما تندروی صحیح نیست. عده‌ای که معروف به «ولایتی‌ها» بودند، مسجد حاج آقا را تحریم کرده بودند و حاج آقا هم متقابلاً به مجالسی که اینها بودند، نمی‌رفتند! اگر هم می‌رفتند، وقتی اینها حرف می‌زدند، نمی‌نشستند. نه فقط سر مسئله دکتر شریعتی، سر مسائل انقلاب و... هم نمی‌نشستند. علتش هم این بود که اینها توهین می‌کردند و حاج آقا با این نوع برخوردها، موافق نبودند. آنها حتی به فردی مثل مرحوم مطهری می‌گفتند: وهابی!

خدا آقای لاهوتی را رحمت کند. آدم بسیار با محبتی بود و به ایشان «عمو» می‌گفتیم. آدم فوق‌العاده احساسی و با محبتی بود. ما خانه‌مان را از ایشان داشتیم، چون حاج آقا که حاضر نبودند خانه را عوض کنند. ایشان رفت و خانه زرین نعل را فروخت و پیگیری کرد و خانه خیابان سرباز را خرید. بسیار با محبت بود. ایشان به حاج آقا می‌گفت: چرا دائماً آقای مطهری را به مسجد جلیلی می‌آورید تا بحث‌های عقلی کند؟ الان موقع بحث‌های انقلابی است! این حرفی که می‌زنم مربوط به سال‌های 51 و 52 است، نه سال‌های 56 و 57. حاج آقا می‌گفتند: نه! ما بحث‌های مبنایی را هم لازم داریم. از آن طرف عده زیادی تند می‌رفتند، از این طرف هم عده‌ای کاری به این کارها نداشتند.

*ایشان متعادل‌کننده طرفین بودند؟

بله، مسجد جلیلی محل انقلابیون بود، اما ضمناً محل بحث‌های مبنایی هم بود. حاج آقا با نگاه‌های منتقدانه دکتر شریعتی نسبت به برخی مناسک و شعائردینی، مخالف بودند، اما با کسانی که حرف‌های تندی علیه دکتر شریعتی می‌زدند هم، موافق نبودند. می‌گفتند: خیلی وقت‌ها با او بحث‌ها کرده‌ایم، اما گوش نداده است! ما هم گفته ایم :آقا شما راه خودتان را بروید، ما هم راه خودمان را می‌رویم! اما دلیلی ندارد که بگوییم ساواکی است یا از این حرف‌ها بزنیم. به‌ محض اینکه کسی از این نوع حرف‌ها می‌زد، حاج آقا تذکر می‌دادند و می‌گفتند: این حرف‌ها را نزنید،این قضاوت درست نیست! دکتر شریعتی هم  زحمت‌هایی کشیده است، ما عقایدش را قبول نداریم، ولی در دوره خودش کارهایی کرده است، شخصیت آدم‌ها را لکه‌دار نکنید.

حاج آقا در مورد دکتر سروش هم همین حرف‌ها را می‌زدند. دکتر سروش با اینکه کراراً در قضایای شورای فرهنگی با حاج آقا در افتاده بود و یکی از مخالفین جدی تشکیل دانشگاه امام صادق(ع) بود، ولی حاج آقا گفتند: دعوتش کنید و همین جا در دانشگاه ما، مدتی هم آمد و درس هم داد، ولی دانشجویان که بچه‌های درس خوانده‌ای بودند، پشت سر هم اشکال می‌گرفتند. ایشان هم دید فایده ندارد و اینجا را رها کرد و به مسجد امام صادق(ع) رفت، ولی بچه‌ها که ول کن معامله نبودند. به آنجا هم می‌رفتند و همان سئوالات را تکرار می‌کردند.

به هرحال، نظر حاج آقا این بود که در مقام علم، باید دیدگاه‌های مختلف را شنید و دقت کرد و دید دیگران چه می‌گویند؟ اما در مقام تبلیغ و ترویج می‌گفتند: ما دیدگاهی را که قبول نداریم، ترویج نمی‌کنیم، اما دلیل هم ندارد به دیدگاه کسی که با او موافق نیستیم، توهین کنیم. لذا افراد تا زمانی که چهارچوب‌های انقلاب و مسائل دینی را رعایت می‌کردند، حاج آقا معتقد بودند باید دیدگاه‌هایشان را شنید و به هیچ وجه نباید توهین کرد. در مورد رعایت ادب، نظر حاج آقا این بود که حتی موقعی که با امریکایی‌ها هم صحبت و آنها را محکوم می‌کنیم، باید از بیان کلمات زشت و ناسزا بپرهیزیم. می‌فرمودند: قرآن می‌فرماید به الهه آنها فحش ندهید که آنها هم، جاهلانه به خدای شما بد نگویند. این باور حاج آقا از ابتدای زندگی بود.

*فرازهای دیگر را به علت ضیق وقت حذف می‌کنیم. اوج بازگشت سمبلیک ایشان به حاکمیت، پذیرش ریاست خبرگان بود، آن هم در برهه‌‌ای فوق‌العاده دشوار. از حاشیه و متن این رویداد که هنوز هم برای عده ای مجهول است بفرمایید؟

بخشی از حرف‌ها اگر مصلحت بود که زده شوند، خود ایشان می‌گفتند. اگر نگفته‌اند لابد مصلحتی در آن دیده‌اند. هنوز هم از این حادثه فاصله نگرفته‌ایم که بتوانیم همان‌ طور که راحت در باره مسائل دهه 60 صحبت می‌کنیم، حرف بزنیم، لذا از من نخواهید مطلب را باز کنم، چون اگر مصلحت بود خود حاج آقا می‌فرمودند.

اما در خصوص بیان حاج آقا که فرمودند آقای هاشمی این مسئولیت را به بنده تفویض کردند، مطلب این است که پس از رفت و آمدهای بسیار و گفتگوها، بالاخره آقای هاشمی در انتهای مسیر اقدام به ثبت‌نام نکردند، اما قبل از آن تصمیم داشتند این کار را بکنند و موضوع را سبک سنگین می‌کردند. حاج آقا این اواخر وقتی بحث می‌شد می‌فرمودند: بین نیت‌ و شخصیت آدم، با رفتار و اعمالش فاصله قایل شوید! چون آدم‌های خوبی هستند که در زندگی کارهای خوبی هم کرده‌اند،اما بالاخره در زندگی انسان، ممکن است چند نقطه سیاه هم پیدا شود. همه شخصیت‌ یک فرد را، به خاطر چند اشتباه نباید لکه‌دار کرد. نکته دوم این است که ما نمی‌توانیم نیت‌ آدم‌ها را بخوانیم! وقتی سابقه کسی حاکی از آن است که فداکاری‌هایی داشته، زحماتی کشیده، خدماتی کرده و از خودگذشتگی‌هایی داشته، نمی‌توانیم به این سادگی‌ها نیت او را زیر سئوال ببریم. ممکن است کارش را نپسندیم و با او مقابله هم بکنیم، ولی اینکه نیت‌خوانی و شخصیتش را لکه‌دار کنیم، صحیح نیست.

حاج آقا همیشه می‌فرمودند: در مورد آقای هاشمی این اطمینان را دارم که ایشان از روی احساس تکلیف و وظیفه اقداماتی را انجام می‌دهد. حاج آقا در عین حال می‌گفتند: به کارهای ایشان اصلاً اعتقاد ندارم... و به واقع هم، بسیاری از رفتارهای آقای هاشمی، حتی از قبل از دوره ریاست جمهوری نقد داشتند و در دوره ریاست جمهوری ایشان هم، از منتقدین جدی ایشان بودند و تا این اواخر هم کارهای ایشان را قبول نداشتند و حتی در جلساتی هم که ایشان مدیریت آن را به عهده داشتند، هیچ وقت شرکت نمی‌کردند، اما به هیچ وجه اجازه نمی‌دادند کسی  اسائه ادبی به ایشان بکند. حاج آقا برای مجمع تشخیص مصلحت حکم داشتند، ولی فقط یک بار در جلسه اول یا دوم رفتند و دیگر هیچ وقت نرفتند! می‌فرمودند:آقایان هستند و لذا دلیلی برای شرکت و ایجاد تنش نمی‌بینم! حاج آقا نه در شورای مجمع تشخیص و نه در شورای انقلاب فرهنگی شرکت نمی‌کردند. حضرت آقا بارها فرموده بودند: آیا این حکم را تمدید کنم؟ و حاج آقا پاسخ داده بودند: فرد دیگری را بفرستید، چون من به این جلسات نمی‌روم!

در مورد ریاست مجلس خبرگان هم،حاج آقا واقعاً معتقد بودند که این یک غنیمت نیست، بلکه ادای تکلیف است. کما اینکه اصل ورود حاج آقا به خبرگان بر اساس تکلیف بود، چون آقایان گفتند: با از دنیا رفتن چند شخصیت بزرگ مثل آیت‌‌الله مشکینی، وضع مجلس خبرگان به‌گونه‌ای است که اگر خدای ناکرده حادثه‌ای اتفاق بیفتد، رأی این جمع برای اینکه یک نفر دیگر را تعیین کنند، از طرف مردم و مراجع وزن و حجیت لازم را ندارد و اگر کسی مثل شما بیاید و تأیید کند،همه حجت دارند و مراجع هم شما را می‌پذیرند. حاج آقا می‌گفتند:من هرگز خودم را به رأی دیگران نگذاشته بودم، اما اینجا چون احساس کردم تکلیف شرعی است به میدان آمدم. ریاستشان هم به همین دلیل بود.

*روزها و ماه‌های آخر حیات ایشان چگونه گذشت؟ مخصوصا آن روز آخر؟

حاج آقا همیشه می‌فرمودند که: ان‌شاءالله تا 120 سال در خدمتتان هستیم! با بعضی از آقایان شوخی می‌کردند و می‌فرمودند: نماز همه‌تان را خودم می‌خوانم! فکر حاج آقا هم همین بود و می‌فرمودند: از خدا خواسته‌ام به من فرصت بدهدتا کار بیشتری بکنم. واقعیت هم این است که حاج آقا در این سن و سال و با آن جسم بیمار، حقیقتاً خیلی کار می‌کردند. الان که بخش‌هایی از کارهای حاج آقا به من محول شده است، متوجه هستم که ایشان چقدر کار می‌کردند. تازه من کار سیاسی نمی‌کنم که آن بارهای سنگین سیاسی را هم به دوش بکشم. کارهایی که گاهی اوقات به اندازه یک جمله است، اما همان یک جمله، یک ماه انسان را پیر می‌کند! یادم هست ایشان در انتخابات، فشار روحی فوق‌العاده زیادی را تحمل ‌کردند. همان یک جمله کافی بود که انسان را پیر کند و حاج آقا این ظرفیت را داشتند و با همین وضعیت و همه فشارها کارهایشان را هم انجام می‌دادند و روزانه بالای هشت ساعت کار می‌کردند، می‌خواندند و می‌نوشتند.

بعد از سکته لبنان، ظرفیت قلب حاج آقا از نزدیک به 30 درصد تجاوز نمی‌کرد و در سال‌های اخیر به زیر 20 درصد رسیده بود! این حادثه باعث شد ظرفیت قلب حاج آقا به زیر پانزده درصد برسد! وقتی حاج آقا در حالت کما بودند و پرونده پزشکی ایشان توسط آقایان پزشکان بازخوانی می‌شد، خیلی‌ها تعجب می‌کردند که حاج آقا با این قلب، در طی این سال‌ها چگونه راه می‌رفته‌اند؟ خروجی قلب برای راه رفتن هم کافی نبود، ولی حاج آقا با این قلب کار هم می‌کردند!

در هر صورت دکتر دو سه روز حاج آقا را در C.C.U نگه داشت و به ایشان گفت: شما نباید فعالیت کنید، چون قلب دیگر ظرفیت لازم را ندارد، ولی حاج آقا دو باره از فردای آن روز، به دفترشان در دانشگاه آمدند و بسیاری از حساب و کتاب‌هایشان را در همان روزهای آخر در دفترهایشان نوشتند. حدود دو هفته آخر، زمان‌های طولانی را در دفتر بودند و کارهایشان را دقیقاً نوشته‌اند که موجود است. کارهای باقیمانده را ارجاع داده بودند. اظهارات ایشان در روزهای آخر را، از کسانی که به ملاقات ایشان می‌رفتند، شنیده ام که کاملاً نشان می‌دهد ایشان خود را آماده کرده بودند. روز آخر خدمتشان رفتم و گفتم: «حاج آقا! فکر می‌کنم برای شما خوب نیست به مرقد امام تشریف ببرید.» فرمودند: «خیر، حالم بد نیست، برویم.»

*شما همراهشان بودید؟

بله، ظاهر حاج آقا ،خیلی بدتر از قبل نبود. آنجا هم که نشسته بودند کمی فشارشان پایین بود، ولی سر وقت قرصشان را دادیم و خوردند. موقع برگشتن هم، حاج آقا تا خانه شوخی می‌کردند و می‌خندیدیم و مشکل خاصی ندیدم. بعد هم برای نماز و ناهار تشریف بردند و من از خدمتشان مرخص شدم. شاید به فاصله پنج یا ده دقیقه بعد از ناهار دچار عارضه قلبی می‌شوند.

اقدامات حاج آقا در ماه‌های آخر نشان می‌دهد ایشان به‌تدریج برای رفتن، آمادگی کسب کرده بودند. نمونه‌اش بعضی از کارهایی است که ایشان مدت‌ها بود انجام نمی‌دادند، از جمله، یکی از موارد مهم این بود که به ایشان می‌گفتیم فکری برای هیئت امنای دانشگاه بکنید، چون آقا به ایشان سپرده بودند اصلاحیه هیئت امنا را بنویسید و حاج آقا پشت گوش می‌انداختند و هر بار هم که به ایشان می‌گفتیم، می‌ فرمودند: حالا باشد، ببینم! اما حدود فروردین امسال، فرمودند: می‌خواهم بروم و با آقا صحبت کنم و مجدداً برای این تغییرات از ایشان اجازه بگیرم. ایشان آن بار اعمال ولایت کردند. این دفعه هم باید بروم و اجازه بگیرم و بخواهم که اساسنامه را تغییر بدهند.

حاج آقا رفتند و با آقا صحبت کردند و موقعی که برگشتند، با سرعت تغییرات مختصری در اساسنامه دادند. متن قبلاً چندین بار اصلاح شده بود. یک روز هم آوردند و به من فرمودند: امضا کن! دیدم حاج آقا دارند پیگیری می‌کنند، یعنی اساسنامه را دستشان گرفته‌اند و دارند یکی یکی امضا می‌گیرند، در حالی که قبلاً این عجله را در ایشان ندیده بودم. بعد فرمودند: به‌سرعت اساسنامه را ثبت کنید. نمونه‌های دیگری هم هست که به نظر می‌رسد ایشان در شرایطی بودند که برای رفتن آماده می‌شدند.

*در دوران بستری بودن ایشان، چه واکنش‌هایی برایتان جالب بود؟آن روزها بر شما چگونه گذشت؟

وضعیت این بزرگان در حیات و مماتشان، متضمن نکته ای است که گفت: «کار پاکان را قیاس از خود مگیر». نکته‌ای که برای ما بسیار جالب بود و در رشد و ارتقای همه اطرافیان حاج آقا خیلی اثر گذاشت، این بود که ممات ایشان هم به اندازه حیاتشان، مؤثر و درس بود. در واقع ایشان درآن دوره هم، پالایشی را انجام دادند. بسیاری از آقایانی که در طی چهار ماه و نیم از حاج آقا پرستاری کردند و عده زیادی را هم شامل می‌شدند، واقعاً لطف داشتند. بسیاری از آنها، حاج آقا را در دوران به هوش بودن ندیده بودند، اما بسیار تحت تأثیر حاج آقا قرار گرفته بودند و نوعی دلبستگی بین آنها و حاج آقا ایجاد شده بود، به‌طوری که روزی که حاج آقا از دنیا رفتند، اینها زار می‌زدند! در حالی که اصلاً در عمرشان هم ایشان را ندیده بودند و تیپ خیلی‌هایشان نمی‌خورد که در این وادی‌ها باشند، اما خیلی جالب بود که بسیاری از آنها تحت تأثیر حضور حاج آقا قرار گرفته بودند. خیلی از آنها حتی می‌آمدند و آنجا می‌نشستند و قرآن می‌خواندند.

حاج آقا در بیمارستان بهمن که بودند، در تخت کنارشان، یک افسر نیروی انتظامی را آوردند که دچار عارضه قلبی بود و او را عمل کردند. دو سه روز همان جا بود و روز چهارم او را به بخش منتقل کردند. بیش از 40 سال هم نداشت. صبح اول وقت فردایی که او را به بخش منتقل کردند، خانمشان با هراس آمد و گفت شوهرم صبح زود از خواب پرید و گفت حاج آقا را خواب دیدم که به من گفتند: «جوان! بلند شو برو!» پرسیدم: «چطور؟» گفتند: «تو شفایت را گرفتی و حال‌ات خوب شده است! بلند شو برو!» گفتم: «حاج آقا! شما که این چیزها را بلد هستید، چرا یک فکری به حال خودتان نمی‌کنید؟» ایشان جواب دادند: «مشیت الهی تعلق گرفته است که فعلاً همین جا بخوابم.» ایشان تیپی نبود که از این نوع اصطلاحات استفاده کند و معلوم بود دارد عین واقع را نقل می‌کند.

شبیه به این نکات متعدد بودند و بسیاری از کسانی که آنجا بودند و ما آنها را نمی‌شناختیم، برایمان نقل می‌کردند. آدم‌هایی بودند که بعد هم رفتند و دیگر معلوم نیست همدیگر را ببینیم و دلیلی برای مجیزگویی نداشتند. حتی مسیحی‌هایی بودند که آنجا آمدند و دعا خواندند. می‌گفتند: ما به حاج آقا علاقه داریم و به دعا و توسل معتقدیم. از همه اقشار و گروه‌ها و حتی کسانی که با عقاید حاج آقا هم موافق نبودند، برای عیادت به بیمارستان می‌آمدند.

*هیچ وقت هوشیاری ایشان به سطح لازم نرسید؟ چون اخبار ضد و نقیض زیاد بود.

خیر، گاهی اوقات حر‌ف‌هایی زده می‌شود. برخی بر اساس خواب‌هایی هستند که افراد دیده‌اند. البته نمی‌شود خواب را حجت دانست. یکی از بزرگان می‌گفت: هر وقت برای رهبر معظم انقلاب پیغامی داشتم به‌ واسطه فردی و از طریق آقای مهدوی به ایشان می‌رساندم. حالا آن آقایی که واسطه من و آقای مهدوی بود از دنیا رفته است. این قضیه را آقای روحانی و آقای نهاوندیان از قول آن آقا نقل می‌کردند که: این بار هم در خواب به آن آقا گفتم: سر قضیه مذاکرات، مطلب را به آقای مهدوی برساند که ایشان هم به آقا بگویند! آن آقا گفت: شما که می‌دانی ما از دنیا رفته‌ایم. گفتم: پس می‌روم و مستقیماً به خود آقای مهدوی می‌گویم. آن آقا گفت: آقای مهدوی که پیش ماست. قضیه مربوط به شبی است که حاج آقا حالشان بد شد و ایشان را به بیمارستان بردیم. پرستاری که آنجا کار می‌کرد، در روز احیا که حاج آقا را ماساژ داده بود، می‌گفت: همان شب حاج آقا را خواب دیدم، گفتند: من رفته بودم، شما دو باره به زور مرا برگرداندید. این نوع مطالب بیش و کم بیان می‌شد.

چیزی که مشخص هست، این است که از همان ابتدا، موضوع عدم بازگشت ایشان تقریباً قطعی شده بود، چون زمان نرسیدن اکسیژن به مغز طولانی شده بود و تقریباً همه ما این اطمینان را داشتیم که حیات ایشان برگشت‌ناپذیر است! خود من در هفت هشت کمیسیون پزشکی با حضور وزیر بهداشت و پزشکانی که از خارج آمدند، از جمله پروفسور سمیعی و اگر اشتباه نکنم دکتر کاویانی، شرکت کردم و همه می‌گفتند: نهایتاً یک جور حیات نباتی خواهند داشت و به بازگشت ایشان دل نبندید! می‌گفتیم: ما وظیفه‌مان را انجام می‌دهیم.

*تغییر تیم پزشکی وفضای معالجه تأثیری در وضعیت ایشان هم داشت؟

چون فضای بیمارستان بهمن، یک فضای عمومی بود، متأسفانه عفونت ایجاد می‌شد. بار آخر عفونت ایجاد شده خیلی به ایشان صدمه زد که بخشی از آن مربوط به فضای عمومی بیمارستان بود. هر چند ایشان در بهترین نقطه بیمارستان قرار داشتند، اما متأسفانه سیستم‌های ما، کلاً از لحاظ عفونت بسیار مستعدند و اصل عفونت هم از راه لوله‌های اکسیژن می‌آید و فقط مربوط به محیط اطراف نیست. هر قدر هم استریل کنید، متأسفانه آن لوله‌ها منشاء عفونت هستند. عفونت‌های بیمارستانی هم غیرقابل درمان‌اند، به‌خصوص فردی که در چنین شرایطی قرار دارد، لذا ایست قلبی آخر حاج آقا ناشی از شدت عفونت بود و هر قدر هم آنتی‌بیوتیک دادند، نتوانستند بخشی از عفونت را مهار کنند. انتقال ایشان از بیمارستان بهمن به این دلیل بود که شاید بشود یک مقدار محیط را استریل‌تر و یک سری روش‌های درمانی دیگر را هم امتحان کرد، چون آقایان با بخشی از روش‌های درمانی اعمال‌شده موافق نبودند و برای انجام روش‌های دیگر، ایشان را جابه‌جا کردیم که مؤثر هم واقع نشد.


منبع:فارس


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین