«مسلم» سفیر صداقت در میان انبوهی از شمشیرها دل به راهی داده که بازگشتی در آن نیست.
عقیق: اینجا کوفه است، هزارتوی و همآلود و این شهر که حسین(ع) را فریاد زده، گویی همان فریاد در انبان نامههایی که مسلم به دوش کشیده خفه شده است. آن روز که حسین(ع) تو را به کوفه فرستاد، در آغاز راه به دیدار پیامبر(ص) رفتی، گویی میدانستی این سلام، خداحافظی ندارد. این روزهای رمضان که بگذرد گذشتنی زیبا در پیش روی خود داری، آری محمد آن سوی آسمان به انتظار «سفیر خورشید» ایستاده است. مسلم! تو سفیر کشتی نجات امت محمدی بودی، چه دیداری بود آن زیارت بقعه نورانی؟ چه گذشت بر تو وقتی به پابوس جد حسین رسیدی؟ آیا به یادت آمد روزهایی که حسین بر پشت خورشید، نماز را طولانی میکرد؟ فدایی شدن معشوق از مدینه آغاز شد، از شهری که یادگار حسین(ع) بود. راه مدینه تا کوفه چه عطشهایی داشت، اگر میدانستی روزی حسین در این عطش اصغر و اکبرش را میدهد. آیا در همان مسیر، جان به جان آفرین نمیدادی تا روزی که 18 هزار یار بیوفا گردت را نگیرند؟ مسلم! اینجا کوفه است، شهری که به خون مولای خوبان رنگین شده است، کمی آرامتر قدم بردار خوب به درهای خانهها نگاه کن، این درها به روی فتنه باز شده است، چه خوب بود اگر میشد قلب آدمها را خواند. کاش میشد در مسیر نگاه و زبان مردم به هوی و هوس آنها هم رسید. چگونه میشود نامهها هزار هزار شود و مردان قلم به دست جز اسمی از مردانگی و قلمی که به مردی کشیدهاند، هیچ خط و رسمی از مردی در نگاهشان و در کلامشان پیدا نشود. مسلم! آن بام خانههایی که تو را فریاد میکشیدند و ابن زیاد را لعنت میکردند آن قدر بلند نبود، به بلندی صداهایی که به گوش میرسید نبود. آن مردمی که بر بام خانه تو را ندا میدادند در ندای قلبی که گمراه بود گم شدند اینک آن چهار هزار مرد نشان دادند که مردانگی در کوفه نامی بیش نیست. مگر شب تا صبح در این مردم چه اتفاقی افتاد که یکباره چهار هزار نفر به سیصد نفر رسیدند. مگر نماز صبح یادآور اشهد ان محمدا رسولا...(ص) برای آن سیصد تن نبود که یکباره به سی نفر تقلیل یافتند؟ آیا کوفیان محمد(ع) را در اذانشان نمیشناختند که یکباره از حمایت فرزند همان پیغامبر خدا روی تافتند؟ کوچههای کوفه چه سوت و کور شد مسلم! وقتی پشت سرت نگاهی جز غربت نبود. تنهایی که در آن موج میزد تو را در آخرین لحظات به یاد تنهایی حسین(ع) انداخت؟ چگونه میتوانستی کشتی نجات محمد(ص) را از دل این گرداب دروغ و خباثت به ساحل آرامش برسانی؟ مسلم! تنت مبارک شمشیرها باد. تو خود در مدینه هنگام وداع با خانواده چه گفتی؟ آیا سفیر خورشید میدانست این راه بازگشتی جز رسیدن به محمد(ص) مصطفی نخواهد داشت؟ مسلم! سینهات گوارای وجود شمشیرها که خوب میدانی این خون، چشیدن آب کوثر از دستان جد حسین است. کاش میبودی تا حسین(ع) را یاری نمایی با هزار جان دیگر... این کوچه تو را هرگز از یاد نمیبرد، آنگاه که تن به قربانگاه خیانت نامردمانی دادی که هنوز نماز را با گلبانگ اشهد ان محمدا رسولا...(ص) میخوانند بیآنکه بدانند حسین نور دیده محمد(ص) است. منبع:قدس 211008