کد خبر : ۶۲۵۳۶
تاریخ انتشار : ۰۸ مهر ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۲

نوجوانی که ۶ ماه با شهید همت زندگی کرد

نوجوانی که با تغییر شناسنامه توانست خود را به پادگان دوکوهه برساند هیچگاه تصور نمی‌کرد که ۶ ماه از بهترین دوران عمرش را با شهید همت زندگی کند.
عقیق:پسرک امروز ۴۵ ساله است و به او دکتر علی ثابت می‌گویند. هر چند که ریه‌های خردلی و سرفه‌های خشکش یادی از جنگ را هر روز و هر ساعت برایش تداعی می‌کند اما به اندازه یک عمر خاطره و حرف‌های ناگفته در دل دریایی‌اش دارد که صدها قفسه چوبی کفاف دفاتر خاطراتش را نمی دهد. قرارمان طبقه پنجم بیمارستان تهران اتاق ۵۰۵ بود. به قول خودش با آغاز هفته دفاع مقدس وارد بیمارستان شده و بعد می‌خندد...

علی ثابت در سال ۱۳۴۹ در محله دروازه دولاب تهران در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. پدر علی در کار تجارت و صنعت بود و از سطح زندگی متوسطی برخوردار بودند. وقتی از او پرسیدیم چرا به جبهه رفتی گفت: نمی‌توانم بگویم انگیزه مذهبی موجب شد چون در آن سن و سال شناخت کاملی از مذهب نداشتم. اما می‌توان گفت که تاثیر شور و هیجان جامعه و حس ایثارگری که آن زمان وجود داشت موجب شد تا با تمام وجود، خودم را به جبهه برسانم.

داستان اعزام به جبهه سردار علی ثابت هم شنیدنی است... می‌گوید: کلاس دوم راهنمایی در مدرسه موسوی واقع در خیابان ۱۷ شهریور تهران درس می‌خواندم. با ابروهای پرپشت و عینکی بزرگ که تمام صورتم را گرفته بود. ریش و سبیل هم نداشتم به قول معروف بچه بودم.  یادم هست که یک شب تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده به جبهه بروم. صبح زود به قصد رفتن از مدرسه از خانه خارج شدم و خودم را به راه آهن تهران رساندم. آن زمان قطار تا قبل از ایستگاه دورود می رفت و بعد از آن ممنوع بود. چون خانه پدربزرگم دزفول بود شناخت کاملی از منطقه داشتم برای همین خودم را به دوکوهه رساندم. آن سالها هنوز سپاه و بسیج و عوامل جنگ سازماندهی منسجمی نداشتند برای همین بسیجی‌هایی که سال ۵۹، ۶۰ یا ۶۱ جبهه بودند مشکل مدارک و اسناد حضور در جنگ دارند.

به شهید همت گفتم: برو بابا تو هم مثل بقیه هستی!

در مدت ۶ ماه آموزش‌های تخریب، بهیاری، شمیایی (ش-م-ه) و تاکتیک را گذرانده بودم اما بعد از اتمام آموزشها در دوکوهه باید ۱۵ سالم تمام می شد تا می توانستم وارد جبهه شوم. یک روز به من گفتند برو به تهران و تحصیلاتت را ادامه بده و چند سال بعد برای پذیرش دوباره مراجعه کن من هم تعجب کرده و هم عصبانی بودم که چرا ۶ ماه آموزش‌های من را نادیده گرفتند.

شروع کردم به ناسزا گویی و بعد از پادگان خارج شدم. اشک‌هایم سرازیر بود و به علت سرمای هوا آب بینی‌ام هم جاری شده بود. نزدیک غروب آفتاب دوکوهه در یک سربالایی نشسته بودم و با خودم فکر می‌کردم که بروم دزفول خانه پدربزرگم یا بروم تهران و در همین حال و هوا گریه هم می کردم! یک مرتبه یک خودروی تویوتا استیشن بعد از گذشتن از من توقف کرد و دنده عقب گرفت. ۳ نفر داخل خودرو بودند. یکی از آنها در خودرو را باز کرد و گفت: بیا اینجا ببینم پسر جان چی شده؟ در حالی که چشمانم پر از اشک بود گفتم «برو بابا تو هم مثل بقیه هستی... » تا اینکه بالاخره من را سوار خودرو کردند و من هم ماجرا را تعریف کردم.

آن مرد من را به داخل ستاد لشگر برد و به همه گفت: این رزمنده از امروز همکار من است و کسی به او کاری نداشته باشد. بعد از چند روز فهمیدم اسم آن فرمانده ابراهیم همت فرمانده لشگر ۲۷ است.

مدت حضورم در کنار شهید همت ۶ ماه بیشتر نبود. چون بعد از آن ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست. در این مدت به منزل شهید همت هم می‌رفتم چون آن زمان خانه فرماندهان هم نزدیک خط بود. یادم هست وقتی فرماندهان به ستاد می آمدند و برنامه های اردویی را هماهنگ می کردند من از حاج همت اجازه می گرفتم و در اردوها شرکت می کردم.

قبرهایی برای گریستن و مناجات

انتهای دوکوهه محلی بود برای تجمع بچه های تخریب. بچه هایی که امروز بودند و فردا نبودند. خالص ترین و بی ریا ترین بسیجی‌ها را می توانستی در آن محل پیدا کنید. جوانان ۱۸ ساله‌ای که نیمه های شب آنچنان نوای العفو سر می‌دادند که گویی مردی ۵۰ ساله است. قسمت‌هایی از زمین چاله های متعددی کنده شده بود که به من می گفتند جای خمپاره است در حالی که شبها بچه‌های به داخل قبر می رفتند و تا صبح مناجات می کردند و می گریستند که بعد ها تبدیل به حسینیه حاج همت شد.

آن دوران بچه‌های جنگ به دنبال حقوق نبودند. یادم هست یک کارتن پول کنار حسینیه یا سنگر می‌گذاشتند تا هر رزمنده هر چقدر نیاز داشت بردارد و جالب اینجا بود که مقدار پولها بیشتر می شد به جای اینکه کمتر شود و اگر کسی هم پولی بر می داشت سعی می کرد بیشتر از آن را به صندوق برگرداند.

یک خاطره منتشر نشده از خانواده شهید همت

آن زمان‌ها من خانه حاج ابراهیم همت زیاد می رفتم. آقا مهدی و آقا مصطفی پسرهای شهید کوچک بودند. قبل از شهادت حاجی قرار بود خانواده شهید همت به نجف آباد اصفهان بروند و حاج ابراهیم آنها را تا نزدیکی اتوبوس همراهی کرد.

همسر شهید پولی برای دادن کرایه مینی‌بوس نداشت و برای اینکه همت ناراحت نشود با این ادبیات به حاج همت گفت: شما پول خرد تو جیبتان دارید؟ بعد فهمیدم که آنها اصلا پولی برای خرید خانه هم نداشتند و همسر شهید می خواست با این ادبیات بدون آنکه حاج همت ناراحت شود مقداری پول بگیرد.

آن لحظه حاج همت فرمانده یک لشکر ۷۰ هزار نفری هرچی جیب‌هایش را گشت پولی پیدا نکرد و بعد به راننده‌اش گفت ۱۰۰ تومان دارید قرض بدید؟ بعد ۱۰۰ تومان را گرفت و به همسرش داد. آنچه برای من تکان دهنده بود آن است که شهید همت ۱۰۰ تومان بدهی خود به راننده اش را در وصیتنامه‌اش نوشته بود.

شجاعت شهید همت در بحبوحه جنگ را با چشم دیدیم 

شهید همت شهادت با تاملی داشت. همت هیچ وقت مجروح یا اسیر نشد تا اینکه عملیات خیبر آغاز شد. لشکر ۲۷ همراه با لشکر ۳۱ عاشورا و ۸ نجف و ۱۴ امام حسین(ع) در جزیره مجنون با هم عملیات را آغاز کردند. جزیره مجنون دو جزیره بود یکی جزیره شمالی و دیگری جزیره جنوبی که لشکر ۲۷ به فرماندهی حاج ابراهیم همت در ظلع شرقی جزیره جنوبی مجنون مستقر بودند.

پیچیدگی منطقه و عملیات تا این حد بود که نه می‌شد از عقب مهمات و پشتیبانی برسد و از جلو هم زیر آتش مرگبار دشمن بودیم. بچه ها تا ۸ روز در این منطقه محبوس بودند تا حدی که دیگر آبی برای خوردن نبود. در حالی که هوز در چند قدمی خاکریز قرارداشتیم اما پر از جنازه عراقی‌ها و زباله و... بود و بچه‌ها نمی‌توانستند از این آب بخورند. خود شهید همت هم نه آبی می‌خوردند و نه غذا و می‌گفتند من میلی به غذای دنیا ندارم حتی چند بار هم بیهوش شد. یادم هست که دکتر فرشید همتی به زور چند تا سرم به شهید همت می زدند تا اینکه ایشان چند ساعتی را بخوابند اما بعد از اتمام سرم دوباره سرپا می شدند.

من به چشم خودم دیدم که وقتی شهید همت برای سرکشی به خط آمدند و این صحنه را دیدند ۵ تا قمقمه خالی را به فانوسقه وصل کردند و دور کمرشان محکم بستند و از خاکریزی که در تیر رس عراقی‌ها بود بالا رفتند.

این صحنه را تنها من ندیدم اول خدا دید و هزاران سرباز و رزمندگان لشکر ۲۷ دیدند و گواهی می‌دهند که چطور فرمانده لشکر از خاکریز خط مقدم به سمت آب سرازیر شد و از جنازه‌ها و آلودگی‌ها و تله های انفجاری و سیم خاردارها عبور کرد و خود به وسیله یک یونولیت شکسته به قسمت آب‌های تمیزتر رساند و قمقمه‌ها را پر از آب کرد در حالی که هزاران تیر در کنارش می خورد دوباره از خاکریز بالا آمد و آب را به بچه ها رساند. این حرکت فرمانده انرژی مضاعفی به بچه های لشکر داد و حرکت شهید همت دهان به دهان در لشکر به داستانی قهرمانانه تبدیل شد.

علی ثابت

داستان شهادت شهید همت از زبان جانباز علی ثابت

یادم هست یک شب سردار رحیم صفوی نامه‌ای را به شهید همت دادند. تقریبا نیمه های شب بود. حاج ابراهیم همیشه یک چراغ قوه کوچک در بادگیرش داشت روشن کرد و با هم نامه را خواندند. یک مرتبه همت یک روحیه تازه و توان مضاعفی پیدا کرد که بعدها فهمیدم فرمان امام به حفظ جزیره مجنون بوده است. آن روز ۱۷ اسفند ماه ۱۳۶۲ بود که همت طبق معمول به خطوط سرکشی می کرد. بعد از یک ساعت دیدیم خبری از حاج ابراهیم نیست.

این مسیر را خودم با شهید شیبانی و سردار جهروتی چندین بار رفتیم. اصلا چنین چیزی ممکن نبود چون همت همیشه همه جا قابل رویت بود. بعد از دو ساعت دلشوره‌ها شروع شد. چند ساعتی گذشت و بارها خط را کنترل کردیم. دیگر شب شده بود و خبری از همت نبود.

دستور دادند مفقود شدن همت اعلام نشود

دو روز گذشت تا اینکه بی سیم زدند که یک جنازه بی سر پیدا کردند. یادم هست از حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رئیس جمهور وقت، آیت الله هاشمی رفسنجانی فرمانده جنگ تا سردار محسن رضایی، سردار جعفری، سردار رشید، سردار شمعخانی، سردار باکری و دیگر فرماندهان به دنبال ابراهیم همت می گشتند و دستور آمده بود اعلام نشود که حاج ابراهیم مفقود شدند.

۱۹ اسفند ماه بود که من به همراه سردار جیروتی، شهید مقتدی، شهید شیبانی شهید عبادیان و چند نفر دیگر برای شناسایی رفتیم که شهید عبادیان از روی لباس همت را شناخت. شهید عبادیان گفت من این زیر پیراهنی و این چراغ قوه را می شناسم چون دو تا بیشتر نبود که یکی از من و دیگری از همت و بعد هم همسرشان و مادرشان از روی انگشت دستشان ایشان را شناختند. یادم هست که همسرشان وقتی برای دیدن شهید آمدند رو به جنازه ایستادند و می گفتند ای بی معرفت قرار بود با هم بریم. این نا مردیه ابراهیم چرا تنها چرا تنها....

درد و دل های جانباز شیمیایی روزهای جنگ

دکتر علی ثابت زیاد از خودش و جانبازی‌اش صحبت نکرد و چشم‌هایش از تعریف کردن خاطرات ۶ ماهه با شهید همت بارانی بود. نویسنده کتاب تمدن ملل عرب است و جانباز شیمیایی بدون درصد دوران جنگ هنوز هم با همان حال و هوا زندگی می کند.

نگاهش به تلویزیون بیمارستان بود و گفت: می بینی...! می گوییم هفنه دفاع مقدس  اما آیا می دانیم چند جانباز در این هفته روی تخت بیمارستانها هستند؟ چند مادر و پدر شهید تنها در خانه زندگی می‌کنند بی آنکه یکی زنگ خانه را بزند؟ چند مادر شهید با سختی راه هر هفته خود را به بهشت زهرا می‌رساند؟ چند جانباز برای اثبات جانبازی مجبورند صبح تا شب در راهروهای بنیاد شهید بالا و پایین بروند؟ دفاع مقدس فقط به نصب بنر و مصاحبه و عکس یادگاری در آسایشگاه ها نیست. این یک فرهنگ است که باید به درستی از آن نگهداری کرد.

دکتر ثابت می گفت: در خارج از کشور وقتی می بینیم چگونه منزلت یک سرباز جنگ حفظ می‌شود حسرت می خوریم که چرا برخی رزمندگان ما غریبانه و گمنام زندگی می کنند.

سردار می‌گفت: در دوران حماسه و ايثار حرفى از من و تو نبود، همه چيز به توكل بخدا ختم مي‌شد؛ در روزگار حماسه و ايثار خدا بود، خلوص بود ، تقوا بود و عزت خود نمايي مي‌كرد خلاصه هر چيزى امروز نبود در آن ايام به وفور بود.

می‌گفت: چون نتوانستيم انتقال صحيحى از فرهنگ شهدا و ايثار به نسل‌هاى بعدى‌مان بدهيم بالطبع واژه مصدوميت شيميايي و بسترى و بيمارستان برای آنهایی که نبودند مثل مرخصى و استعلاجى و امثالهم تصور می شود. بعد هم آهی کشید و گفت: بهتر است ما را يك بيمار آسمى و برونشيتى حساب كنيد خيلى بهتر است ما اصلاً رزمنده نبوديم، قرارمان با بعضی مسئولان سر پل صراط ...! سوال کردیم هزینه درمان؟ گفت: ماهانه ۵۰۰ تا ۷۰۰ تومان فقط هزینه اسپری ها می‌شود. بیمارستان هم هزینه دارد ... همه را باید خودم بدهم چون درصدی ندارم که این تنها برای من نیست بلکه خیلی از جانبازان هم مانند من زندگی می‌کنند.

پرستار وارد اتاق شد و سرم سردار را عوض کرد ... آرام آرام خوابید ... نمی خواستیم برویم چون انگار در دل جبهه بودیم. صفای همرزم همت وصف ناشدنی بود...

منبع:مهر

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین