۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۳ : ۱۱
مهدی رحیمی :
سیرتش نه در حقیقت صورت دنیایی اش
ماه را شرمندهء خود می کند زیبایی اش
می چکد نهج البلاغه از لب پایینی اش
می چکد آیات قرآن از لب بالایی اش
لحظه لحظه خیر او حتماً به مردم می رسد
آن کسی که«جامعه»بوده دم لالایی اش
«جامعه»«عجِّل فرج» به به چه تلفیقی شده ست
نسبت فرزندی اش با نسبت بابایی اش
سیزده دیگر برای هیچ کاری نحس نیست
یازده در ذکر بالا می رود کارایی اش
نوکر اربابم و یک بخش از آقایی ام
ریشه دارد بی برو برگرد در آقایی اش
طعم توحید و امامت را به هم آمیخته
نیمه ی مکّی او با نیم سامرّایی اش
هرقَدَر که خسته باشی بعد از آن دیوارها
روبراهت می کند یک استکان از چایی اش
ازحرم برگشته می داند که وقت بازگشت
چایی دوم دوچندان می شود گیرایی اش
چونکه تنها می روی هرگز به سامرّا نرو
چون خجالت می کشد تنهایی از تنهایی اش
غلامرضا
سازگار:
ای دهمین اختر برج هدا
از تو هدایت شده خلق خدا
نام تو نام علی مرتضی
کنیۀ زیبای تو ابن الرّضا
دسته گل فاطمۀ اطهری
گوهر نُه یَم، یم دو گوهری
بحر به موج کرمت یک حباب
ذرّه ای از مهر رخت آفتاب
سامره با تربت پاکت بهشت
جنّت و زیبایی آن بی تو زشت
چرخ کهن پیش تو جِرمی صغیر
صد متوکّل به حضورت حقیر
جود تو چون لطف خدا متّصل
خاک درت آبروی اهل دل
وادی ایمن دل آرام تو
شیر درنه به قفس رام تو
آینۀ احمدی و داوری
نجل جواد و پدر عسکری
مروه صفا یافته از روی تو
کعبه نشانی بود از کوی تو
از تو بود بگوش جان سامعه
از تو بود زیارت جامعه
سزد سر از عرش بر آریم ما
کز تو چنین جامعه داریم ما
جامعه نه بلکه روایات نور
صفحه به صفحه همه آیات نور
جامعه یعنی آیت محکمه
دائره المعارف ائمّه
جامعه انوار هدایت بود
جامعه خورشید ولایت بود
گفت چنین راوی نیکو سیر
حکایتی ز آن شه والا گهر
که دیدم از فتنه این روزگار
گشت به مرکب متوکّل سوار
گفت که خلق از پی اجلال او
پیاده آیند به دنبال او
بود در آن عرصه میان همه
پای پیاده پسر فاطمه
هم قطرات عرقش بر جبین
هم به لبش ذکر خدای مبین
سوخته از آتش غیرت چو شمع
حرمت او شکسته در بین جمع
دیده چو ماه رخش دوختم
اشگ فشان ز آتش غم سوختم
گفتمش ای آیت حقّ الیقین
از متوکّل چه توّقع جز این
زین عمل زشت خود این زشت خو
بوده جسارت به تو مقصود او
گفت به پاسخ پسر فاطمه
نیست مرا از این ستم واهمه
من به مقام و رتبه و جاه، کم
از بچۀ ناقۀ صالح نیم
ناخن من به محضر ذات هو
نیست کم از ناقه و فرزند او
یعنی عمر ظلم پاینده نیست
بیشتر از سه روز او زنده نیست
بعد سه شب از دم شمشیر تیز
شد متوکّل بدنش ریز ریز
از پس او معتمد نابکار
گشت چو بر گُردۀ امّت سوار
داد جفا و ستم و قهر داد
تا پسر فاطمه را زهر داد
آن همه سر تا به قدم جان پاک
لاله صفت شد جگرش چاک چاک
سوخت از این غم دل اهل ولا
سامره شد در غم او کربلا
«میثم» اگر وصف غمش می کند
اشک نثار حرمش می کند
محمد بیابانی:
شده ام بر آن که پری زنم به هوات یا علی النقی
سفری کنم و سری زنم به سرات یا علی النقی
به هوات تازه کنم نفس، به سرات آیم از این قفس
برسم به مأمن آسمان رهات یا علی النقی
هله ای قلم تو شروع کن، ز درون درآ و طلوع کن
بنویس سردر مشق های سیات یا علی النقی
بنویس دست مِداحتم نرسد به عرش فضائلت
شود آبهای جهان اگر که دوات یا علی النقی
بنویس اوج کدام دم، برسد به وسعت آن قلم
که دمیده جامعه ای بدان جلوات یا علی النقی
تو همان تجلّی ایزدی، که به شکل بنده درآمدی
و سروده ای غزل از زبان خدات یا علی النقی
و به استناد زیارتت، تو و اهل بیت نبوتت
شده اید رب جلی ولی به صفات یا علی النقی
ز عدم وجود درست کن، ز نبود بود درست کن
و به شیر جان بده با مسیح نگات یا علی النقی
منم آشنای قدیم تو، ز دیار عبدالعظیم تو
که سلام میدهمت به شوق لقات یا علی النقی
نبود به بودن تو غمم،بخداکه حر جهنمم
که گرفته ام به ولات برگ برات یا علی النقی
بگذار کعبه ی سامرا، قدمی طواف کنم
سر خویش را بزنم به کوی منات یا علی النقی
محسن حنیفی:
تمام اهل نظر بر تو التجا بکنند
به نام پاک نقی خاک را طلا بکنند
هنوز بردن نامت کمال بی ادبی است
به لفظ "حضرت آقا" تو را صدا بکنند
فرشته ها همه هنگام سجده حیرانند
که رو به قبله و یا رو به سامرا بکنند
چقدر روی دلت زخم کهنه بسیار است
به زهر زخم دلت را چرا دوا بکنند
دوباره یک دو نفر را به کربلا بفرست
که زیر قبه برایت کمی دعا بکنند
خدا کند که شبانه تو را دگر نبرند
ز نام مادرتان لااقل حیا بکنند
خدا کند که غریبانه دست و پا نزنی
ملائک از پرشان فرش دست و پا بکنند
دوباره از لب خشکت سلام میریزد
همینکه روی تو رو سوی کربلا بکنند...
سلام بر بدنی که سه روز بعد آن را
ز دست نیزه گرفته که بوریا بکنند
مسعود یوسف پور:
خورشيد پر تلألو هفت آسمان شدي
ذي الحجه شهير زمين و زمان شدي
با اهدنا الصراط تو شد راه ، مستقيم
وقتي كه حمد خواندي و تفسير آن شدي
تكثير گشته آيه ي اياك نعبد
از آن زمان كه هادي اهل جهان شدي
ابن الجواد ! تا كه گدايت شديم ما
مثل پدر كريم شدي ، مهربان شدي
تا سفره هاي دست كريم تو پهن شد
ما ميهمان شديم ، تو هم ميزبان شدي
امروز بر دريچه قلبم نزول كن
لطفي كن و مرا به غلامي قبول كن
هر وقت شيعه سائل و محتاج مي شود
درياي لطف و جود تو مواج مي شود
دل را به دست غير تو هرگز نمي دهم
از اين قضيه عشق تو انتاج مي شود
پرهاي جبرئيل نگاهم در آتش است
وقتي كه خاك پاي تو معراج مي شود
در امتحان رشته عشق و ولاي تو
هر كس كه زير ده شده اخراج مي شود
تو پادشاه كشور ديني بدون شك
گاها عمامه بر سر تو تاج مي شود
امروز بر دريچه قلبم نزول كن
لطفي كن و مرا به غلامي قبول كن
امروز آمديم كه عيدي به ما دهيد
يك گوشه ، يك كنار به ما نيز جا دهيد
چشمان ما به دست شما خيره گشته اند
تا كه مجوز سفر سامرا دهيد
از اين چل و دو سال فقط لحظه اي بس است
تا با اشاره اي دل ما را جلا دهيد
از التماس پر شده دستان خاليم
وقتش شده كه تكه نان بر گدا دهيد
گفتند كه بلا سبب قرب مي شود
بي زحمت اي طبيب به ما هم بلا دهيد
امروز بر دريچه قلبم نزول كن
لطفي كن و مرا به غلامي قبول كن
رضا رسول زاده :
شروع عشق به نام خدا به نام شما
من آفریده شدم تا شوم غلام شما
هزار شکر نبوده هنوز روی سرم
به غیر سایه ی لطف علی الدوام شما
کبوتر دل من که نمی پرد همه جا
از آن زمان که گرفتار شد به دام شما
برای آنکه جنان را فقط نگاه کند
نشسته است شب و روز روی بام شما
خوشا به حال کسی که شده در این دنیا
مسیر زندگی اش روشن از کلام شما
شما تمامی دار و ندار من هستید
تمام عمر همه اعتبار من هستید
جهان به زیر قدوم تو خار می گردد
نفس زنی همه عالم بهار می گردد
برای عرض ارادت به محضرت، خورشید
به سمت گنبد تو رهسپار می گردد
یکی دو شب که نه ، هر شب به سامرا، مهتاب
میان صحن تو مثل غبار می گردد
اگر که تیغ دو ابروت می کشد ، جانم
هزار بار به پایت نثار می گردد
اگر به عشق تو مردم شما نخور غصه
یک عاشقت کم از این صد هزار می گردد
همیشه زنده بود هرکسی فدای تو شد
و خوش به حالش اگر خاك سامرای تو شد
دلم بهانه گرفته، بهانه ات هادی
نشسته ام چو گدا پشت خانه ات هادی
نگاه کن به خدا آب و نان نمی خواهم
تمام حاجت من آستانه ات هادی
بخوان تو جامعه را تنگ شد دلم امشب
برای زمزمه ی عاشقانه ات هادی
به عرش نقل محافل بیان مدح شماست
و جبرئیل بخواند ترانه ات هادی
تو آمدی که گرفتاری ام شروع شود
شوم اسیر تو و آب و دانه ات هادی
تو آمدی که بدانم جلال يعني چه !
تو آمدی که ببینم جمال يعني چه !
بگیر دست مرا تا به سامرا ببری
بگیر دست مرا عرش کبریا ببری
ببین که دور و بر من غریبه بسیار است
بگیر دست مرا ، یار آشنا، ببری
تو رهنمای منی ، تا نیامده شیطان
بگیر دست مرا تا سوی خدا ببری
همه یقین من این است راه حق آنجاست
به هر کجا که دلت خواست تا مرا ببری
به آن ضریح تو سوگند می دهم مولا
مرا تو یک شب جمعه به کربلا ببری...
که روضه خوان بشوم در حریم خون خدا :
"میان آن همه لشكر ...حسين... وا...تنها..."
علی اکبر لطیفیان:
آستان خدا کمال شما
هفت پرواز زیر بال شما
با شما می شود به قرب رسید
ای وصال خدا وصال شما
گاه با آدم و گهی با نوح
بی زمان است سن و سال شما
مثل جبرئیل می شود بالم
با همین غوره های های کال شما
دل سپردم، مباد پس بدهید
گرچه نا قابل است مال شما
بال ما را به آسمان ببرید
تا خداوند لا مکان ببرید