۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۵ : ۱۱
کونیکو یامامورا که حالا خودش را با نام ایرانی «سباء بابایی» معرفی می کند، اصالتا ژاپنی و مادر «شهید محمد بابایی» است؛ جوان نوزده ساله ای که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت های زیادی داشته و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبهه ها شده تا از اسلام و ایران دفاع کند و در نهایت هم در عملیان والفجر یک در منطقه فکه به شهادت رسید.
با این بانوی مستبصر و مادر شهید درباره فعالیت های انقلابی و فرزند شهیدش گفتوگو کردهایم.
ابتدای ماجرا: آشنایی با یک جوان ایرانی در آموزشگاه زبان انگلیسی
خانم بابایی! برای شروع گفتوگو کمی از خودتان و نحوه ورودتان به ایران بگویید.
من در کشور ژاپن و استان کیوتو در شهر آشیا به دنیا آمد. تقریبا 21 سال داشتم که در یک آموزشگاه زبان انگلیسی با جوان ایرانی آشنا شدم که برای تجارت به ژاپن آمده بود. در حین همین آشنایی با دین اسلام آشنا و مسلمان شدم. بعدها با همین جوان ایرانی که آقای بابایی بود ازدواج کردم و یک سال در شهر کوبه در ژاپن ماندیم. وقتی فرزند اولم به دنیا آمد و ده ماهه شد، به ایران آمدیم. در ایران هم خدا دو فرزند دیگر هم به ما داد: بلقیس و محمد. البته محمد وقتی 19 ساله بود در عملیات جنگ تحمیلی در منطقه فکه به شهادت رسید.
چطور شد که با امام خمینی (ره) آشنا شدید؟
همان زمانی که مسلمان شدم نام امام خمینی را از همسرم شنیدم. چون او مقلد امام (ره) بود و من هم بعد از مسلمان شدن در احکام دینی از ایشان تقلید می کردم. البته ما همان زمان در خانه مان رساله امام خمینی (ره) را هم داشتیم که از ترس مامورهای رژیم شاه مجبور بودیم آن را در خانه پنهان کنیم.
ماجرای حمله ساواک و کمد خانه که پر از اعلامیههای امام بود
شما و خانواده تان جزء فعالان جنگ تحمیلی بودید . در آن زمان عمده فعالیتهایتان چه بود؟
از همان زمان ما در شرق تهران در خیابان پیروزی زندگی می کردیم. خیابان پیروزی و میدان شهدا آن موقع یکی از مراکز مهم فعالیت های انقلابی بود و درواقع یکی از پایگاه های اصلی انقلابیون در خیابان پیروزی قرار داشت چون بسیاری از مردم آن محله پیرو ولایت فقیه بودند. به همین علت ماجراهای بسیاری در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی در آن جا روی می داد. ما هم فعالیت انقلابی داشتیم و در تظاهرات شرکت می کردیم. البته همسر و پسرهایم، سلمان و محمد، در مسجد محل فعال بودند و با جوان های مسجد فعالیت انقلابی داشتند و من و دخترم هم به همراه یکدیگر در تظاهرات شرکت داشتیم.
به خاطر دارم که چندین مرتبه مامورهای ساواک وارد خانه ما می شدند و بدون هیچ اجازه ای تمام خانه مان را جست و جو می کردند تا شاید رساله امام خمینی (ره) و برگه های اعلامیه را پیدا کنند. ما هم که مقلد امام (ره) بودیم رساله ایشان را مخفی کرده بودیم و هر بار که ماموران ساواک به خانه مان می آمدند مدام دعا می کردیم تا مبادا رساله را پیدا کنند. حتی یک بار به یاد دارم که چند اعلامیه در خانه داشتیم تا آن را بین مردم منتشر کنیم. من اعلامیه ها را در کمدی در طبقه بالای خانه پنهان کرده بودم. اما وقتی ماموران ساواک به خانه مان وارد شدند و وسایل را جست و جو کردند به لطف خدا سمت آن کمد که در طبقه بالا بود نرفتند و به این ترتیب اصلا نتواستند رساله و اعلامیه ها را پیدا کنند.
به استقبال امام در بهشت زهرا(س) رفتیم اما دیر رسیدیم
روزی که امام خمینی (ره) به ایران برگشتند شما هم به استقبال ایشان رفته بودید؟
بله. روز بیست و دوم بهمن 57 بود و پسرم ، محمد، آن زمان تقریبا هفده ساله بود و همراه با چند نفر از دوستانش از طرف مسجد نزدیک منزل مان به استقبال امام خمینی (ره) رفته بود. من و دخترم هم خیلی دلمان می خواست که به استقبال برویم. به همین دلیل صبح خیلی زود از خانه بیرون رفتیم تا به فرودگاه برویم. اما شنیدم که امام (ره) به بهشت زهرا(س) می روند و همه مردم تهران هم که اشتیاق دیدار با امام (ره) را داشتند، به استقبال رفته بودند. به همین علت بود که با دخترم راه افتادیم تا بتوانیم با ایشان دیدار داشته باشیم. اما آن روز هیچ وسیله نقلیه ای پیدا نمی شد و حتی تعداد زیادی از وانت بارها و کامیون ها هم پر از مردم شده بودند. ما هم از منزل مان مسیر زیادی را پیاده رفتیم و پاهایمان زخمی شده بود. البته وقتی به بهشت زهرا رسیدیم که دیگر سخنرانی امام خمینی (ره) تمام شده بود و مردم در حال بیرون آمدن از بهشت زهرا بودند. به یاد دارم که آن روز پسرم ، محمد، خیلی دلش می خواست که امام خمینی (ره) را از نزدیک ببیند اما متاسفانه این اتفاق نیفتاد.
در ملاقات های مردمی امام خمینی (ره) هم حضور داشتید؟
بله.
من و خانوادهام امام خمینی (ره) را در مدرسه رفاه دیدار کردیم. البته آن
روز هم جمعیت بسیار زیادی از مردم برای ملاقات با ایشان آمده بودند.
دخترم
هم آن زمان در مدرسه رفاه درس می خواند و سازمان مجاهدین خلق تبلیغات
زیادی در مدرسه آنها انجام می داد. خوشبختانه خانواده ما انقلابی و پیرو خط
رهبری بودند و به همین دلیل دخترم برای تشخیص حق از باطل مشکل خاصی نداشت و
توانست خیلی زود به ماهیت ضددینی آن ها پی ببرد. یکی از نمونه های رفتار
ضد دینی آن ها این بود که خانه های تیمی داشتند که تعداد زیادی از خانم ها و
آقایان نامحرم با یکدیگر در یک خانه زندگی می کردند.
ماجرای صادق آهنگران و اعلامیههای امام که قرار بود در مراسم برائت از مشرکین توزیع شود
شما در همان شرایط هم به سفر حج مشرف شدید. در آنجا هم فعالیت انقلابی داشتید؟
بله. در سفر حج اول از طرف بعثه دستور داشتم که به طور مخفیانه به مکانی که گفته شده بود بروم و اعلامیه های امام خمینی (ره) را که در آنجا مخفی کرده بودند بیاورم تا در راهپیمایی برائت از مشرکین توزیع شوند. به خاطر دارم که شب از نیمه گذشته بود و گروه ما شامل سه خانم بود که بسیار ترسیده بودیم. این عملیات باید به آرامی و به دور از چشم شرطه ها انجام می شد. مکان اعلام شده در خیابان اندلس نزدیک یک پل و کنار قبرستان بود. از روی پل به آرامی رد شدیم و رفتیم در خانه ای تاریک که تبدیل به انبار شده بود. کسی را ندیدیم. جلو رفتیم و با تعدادی جعبه سیب و پرتقال که پر بودند مواجه شدیم. اعلامیه ها را که زیر جعبه ها جاسازی شده بودند برداشتیم و به بعثه تحویل دادیم. قرار بر این بود که در مراسم برائت از مشرکین، پلاکاردهایی را آماده کنیم. برای انجام این کار نیاز به چرخ خیاطی بود. صادق آهنگران هم به کمک ما آمد و این وسیله را فراهم کرد. در زمان راهپیمایی برائت از مشرکین، تعدادی از مردم که زخمی شده بودند خود را به بعثه می رساندند. ما هم در آنجا نشسته بودیم که ناگهان ماموران سعودی به زور داخل شدند و شروع کردند به تجسس اما خوشبختانه چیزی به دست نیاوردند اما عکسی از امام (ره) را که بیرون از پنجره بعثه آویزان کرده بودیم پاره کردند و رفتند. من هم که در مدرسه رفاه معلم نقاشی بودم، سریع یک نقاشی از صورت امام(ره) کشیدم و به جای عکس پاره شده از پنجره آویزان کردم. آن موقع اعلامیه ها را در کیسه نایلونی گذاشته و مخفی کرده بودیم.
ملحفههایی که کفن رزمندگان میشد
در دوران جنگ تحمیلی چه میکردید؟
آن زمان پسرم محمد به جبههها رفته بود تا از کشور دفاع کند. من و دخترم هم به همراه خانم های دیگر محله لوازم مورد نیاز رزمندگان را فراهم می کردیم. مردم انقلابی اعلام کرده بودند هر کسی که می تواند ملحفه و پارچه های تمیز را در اختیار آنان قرار بدهد تا بتوانند شهدا را در آنها بپوشانند. من و مادرم ملحفه های خانه مان را می شستیم و آماده جلوی درب ورودی خانه می گذاشتیم تا آنها ببرند. مادرم همیشه از ما می خواست که با مردم انقلابی و مسلمان همراه شویم. آن زمان برادرانم با وجودی سن و سال کمی که داشتند در راهپیمایی ها و تظاهرات ضد رژیم پهلوی شرکت می کردند. ما روز ها به خیابان میآمدیم تا در تظاهرات و راهپیمایی ها همراه مردم باشیم. شب ها هم هر بار که صدای «الله اکبر» به گوشمان می رسید، همراه بچه ها به پشت بام می رفتیم و با مردم همصدا و همراه می شدیم.
پس فرزند شهیدتان، محمد بابایی ، هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعال بوده و هم در دوره جنگ تحمیلی.
همین طور است. محمد با جوان های مسجدی رابطه بسیار خوبی داشت و در عین حال همیشه به همراه پدر و برادرش در تظاهرات شرکت می کرد. بعد از اینکه انقلاب اسلامی هم به پیروزی رسید و جنگ تحمیلی شروع شد، محمد با وجود اینکه فقط 19 سال داشت راهی جبهه ها شد و دریغی نداشت که جانش را در راه اسلام و کشورش فدا کند چون مبارزه و دفاع از دین را از همان زمان کودکی اش یاد گرفته بود.
کمی از اخلاق و رفتار پسر شهیدتان برای مان بگویید.
محمد بسیار خوش اخلاق و مهربان بود و این صفت را از پدرش به ارث برده بود. البته چون پسر کوچک ما بود، کمی بازیگوشی می کرد اما همیشه دلش می خواست همراه ما در تظاهرات شرکت کند. پدرش همیشه موارد اخلاقی را که در اسلام به آنها اشاره شده برای بچه ها می گفت و محمد از یاد گرفتن این نکته ها بهره مند می شد. همیشه هم دلش می خواست جلودار مبارزه باشد و از قافله مبارزان اسلام عقب نیفتد. حتی بسیاری از اوقات که برای سر دادن «الله اکبر» به سمت پشت بام می رفتیم، محمد اولین نفری بود که «الله اکبر» می گفت و ما هم بعد از او تکرار می کردیم.
او مانند بسیاری از پسران نوجوان آن زمان عاشق اسلام و امام خمینی (ره) بود. اوضاع اقتصادی خانواده ما در حد خوبی بود و محمد از نطر مادی کمبودی نداشت. همه اعضای خانواده هم به او علاقه زیادی داشتند . با این وجود محمد ترجیح می داد که در کنار بقیه جوانان از اسلام و ایران دفاع کند. من هم محمد را برای حضور در جبهه ها یاری می کردم و حالا هم از اینکه پسرم در دفاع از ایران و اسلام شهید شده احساس رضایت می کنم.
وقتی که فلسفه سینهزنی برای امام حسین(ع) را فهمیدم
خبر شهادت محمد را در چه شرایطی دریافت کردید؟
محمد تقریبا هجده ساله بود که به جبهه رفت. در عملیان مسلم بن عقیل هم شرکت کرده بود. اما یک سال بعد، یعنی وقتی نوزده ساله بود در سال 1362 در عملیات والفجر یک در منطقه فکه به شهادت رسید.
یک روز یکی از دوستان محمد به خانه ما آمد و گفت برای پس دادن کتابی آمده است. بغض کرده بود و سرش را پایین گرفته بود. از حالت چهره و نوع رفتارش متوجه شدم که اتفاقی افتاده و مطلبی را می خواهد بگوید. اما او نتوانست حرفی بزند و خیلی زود رفت. همان شب خبر شهادت محمد را از طرف مسجد دریافت کردیم. یک هفته بعد از شهادت محمد هم وسایلش را برای ما آوردند . آن موقع نتوانستم احساساتم را کنترل کنم. حس می کردم قلبم در حال انفجار است. البته گریه نمی کردم و فقط مرتب با دست به سینه ام می زدم. آنجا فهمیدم که فلسفه سینه زدن برای امام حسین (ع) آرامشی است که انسان از این کار به دست می آورد. چون وقتی حجم مصیبت به اندازه ای باشد که اشک آرام بخش نباشد ، سینه زدن دل را کمی تسلا می دهد و آرام می کند.
این روزها شما در به نوعی در حال خدمت به جانبازان جنگ تحمیلی هستید. با چه انگیزه ای وارد چنین فعالیتی شدید؟
بله. این روزها یکی از اعضای انجمن حمایت از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی هستم و بیشتر وقتم را صرف خدمت به این افراد می کنم. خوشبختانه توانستهایم با اعضای انجمن هیروشیما که انجمن حمایت از مجروحین بمب اتم است در زمینه های پزشکی و فرهنگی رابطه برقرار کنیم و حالا چندین سال است که فعالانه در این زمینه با انجمن حمایت از جانبازان شیمیایی همکاری دارم. از طرف دیگر با دانشگاه بین المللی جامعةالمصطفی (ص) در شهر قم که طلبه های خارجی در آن تحصیل می کنند همکاری دارم. در آنجا رساله های مختلفی را ترجمه می کنم. در عین حال دانشگاه مجازی جامعةالمصطفی (ص) هم برنامه ای به نام «نور الاحکام» دارد که توضیح المسائل تصویری است و من برای استفاده طلاب خارجی احکام را به زبان ژاپنی ترجمه می کنم. با دفتر تلویزیونی ژاپن در ایران نیز در زمینه تولید فیلم، گفت و گو و ترجمه همکاری دارم.
به ارتباط میان اعضای انجمن هیروشیما و انجمن حمایت از جانبازان شیمیایی اشاره کردید. به نظر شما نقاط مشترک میان دو فاجعه در جریان جنگ تحمیلی در جمهوری اسلامی ایران و فاجعه هیروشیما در کشور ژاپن چیست؟
بین جنگ تحمیلی در ایران و جنگی که در ژاپن روی داد نقاط مشترکی وجود دارد که من هر دوی آن ها را تجربه کرده ام. چون وقتی حدود هفت سال داشتم در ژاپن جنگی روی داد که در اثر جنگ جهانی دوم بود. آن زمان مردم دچار فقر شده و مجبور بودند تا از شهر خود مهاجرت کنند و به مناطق امن پناه ببرند. اما جنگ تحمیلی در ایران هر چند که مردم را آزار می داد اما هیچ رنگی از ترس در آن دیده نمی شد. همه مردم شجاعانه دفاع میکردند و این نکته ای است که باید مردم شجاع ایران را به خاطر آن ستود. درواقع هیچ جنگی در ایران اتفاق نیفتاد بلکه همه آنچه روی داد دفاع بود ، آن هم دفاعی که با ابزارهای جنگی اتفاق نمی افتاد، بلکه دفاعی برخاسته از ایمان و اعتقاد دینی بود و البته رمز پیروزی ایران هم در همین نکته نهفته است. چون هرچند که می دیدم و شاهد بودم که مردم ایران دست خالی هستند و از طرف همه کشورهای دنیا تحریم شده اند، اما ایمان و باور الهی دارند که باعث شده تابع نماینده ولایت فقیه بوده و با پیروی از او در برابر همه تحریم ها و دشمنی ها ایستادگی کنند.
من به عنوان یک مسلمان و مادر شهید برای رساندن صدای جانبازان شیمیایی به گوش دنیا هر کاری که از دستم بر بیاید انجام می دهم. اعضای انجمن شیمیایی ژاپن هر ساله در سالگرد بمباران هیروشیما به ایران می آیند و از مناطق شیمیایی شده ایران بازدید می کنند و من هم هر ساله در روز بمباران اتمی هیروشیما تعدادی از افراد را به هیروشیما می برم و جنایت آمریکایی ها را برای آنها تشریح می کنم. از طرفی بین پزشکان متخصص شیمیایی در ایران و دانشگاه هیروشیما ارتباط مطالعاتی برقرار شده و هر دو طرف با هم در این رابطه تبادل نظر می کنند.
منبع:تسنیم