۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۹ : ۱۷
سید جواد میرصفی:
دارد دل ما راه نجاتی دیگر
در مشهد و در قم عتباتی دیگر
بر بانوی با کرامت قم صلوات
بر شاه خراسان صلواتی دیگر
گذشتی از کم دنیا که بی نیاز شوی
کنار اوج نشستی که سر فراز شوی
تمام هستی عالم محمد است و چه باک
که هر چه هست ببخشی و بی جهازشوی
به پیشواز رسول آمدی تبسم عشق
اگر غمی به دلش داشت چاره ساز شوی
و در هیاهوی جهل عرب خدا می خواست
که دلنواز ترین نغمه ی حجاز شوی
اگر چه رنج کشیدی ولی ندید کسی
نشسته محرم قد قامت نماز شوی
آنچنان که شد عجین نام محمد با امین
از تو نتوان برد نامی غیر ام المومنین
زینت دنیاست در چشم تو سنگی بی بها
در رکاب عشق هستی قلب خاتم را نگین
شد جهازت سد راه کفر چونان ذوالفقار
از همان آغاز بعثت شد بدهکار تو دین
نغمه ات می کرد ساز آوازه ی توحید را
در حجازآوازه ات پیچید ای شور آفرین
مصطفی را حسرت بیعت نخواهد داد دست
ماه خورشید است او را در یسار و یمین
خانه ای که خانه دار آن تو باشی می برند
گرد و خاکش را ملائک تا به فردوس برین
مادر انسیه الحورا نمی خواهد رسول
در بهشت عالم بالا به جز تو همنشین
جان زهرا بود در وقت وصیت کردنت
علت دلواپسی در لحظه های واپسین
در نگاه روشنت ای ماه پیدا بود که
دیده ای در سایه ی خود گرگ ها را در کمین
صور اسرافیل بود آن ناله های سوزناک
آسمان شد در نگاه کوچه ها نقش زمین
محمد بیابانی :
ای کاش ببینیم همه ماه نهان را
همراه طلوع تو شروع رمضان را
با تلخی اشک غمت افطار نمودیم
از مسجدمان تا که شنیدیم اذان را
چندیست که چشمان زمین بی تو ندیده است
از باد صبا آن نفس مشک فشان را
تلخند زبانها بگذار از تو بگویند
تا نام تو تغییر دهد طعم دهان را
قلبی که ز خاک کف پاهای تو دور است
صد سال نخواهیم برایش ضربان را
هرگاه که با تو به مناجات نشستیم
یک بار هم احساس نکردیم زمان را
گیریم که از دیدن تو چشم بپوشیم
آقای دل ما! چه کنیم این دلمان را ؟
امسال رسیدیم که از سفره زینب
بر دست گدایان بدهی لقمه نان را
خون گریه روز و شبت از غصه زینب
باعث شده در کام بگیریم زبان را
برگرد که از کوفه نه، از کرب و بلا نه
از شام بپرسی سبب قد کمان را
دلم می خواست امشب اشک چشمم را خبر می کرد
دلم می خواست دستم خاک عالم را به سر می کرد
دلم می خواست امشب پایم از ماندن حذر می کرد
به قبرستان دلگیر ابوطالب سفر می کرد
دلم می خواست خیس از گریه های ابرها باشم
دلم می خواست امشب زائر آن قبرها باشم
بهشتی باز هم از جنس خاکی نازنین آنجاست
مزار پاره های قلب ختم المرسلین آنجاست
یقین قطعه ای از جنت حق در زمین آنجاست
چرا که مرقد خاکی ام البنین آنجاست
شدم سرمست از شهدی که شیرین کرد کامم را
به بانویم خدیجه عرض کردم تا سلامم را
سلام ای مادر اسلام ای خانوم ای بانو
سلام ای بیقرارت چارده معصوم ای بانو
سلام ای سنگ خارا در کفت چون موم ای بانو
سلام ای مظهر یا حی و یا قیوم ای بانو
تو حیی زنده خواهی ماند تا وقتی که دین زنده است
تو قیومی و با تو پرچم اسلام پاینده است
مومنون آیههای قرآنند
گاه مقداد و گاه سلمانند
از عرب تا عجم مسلمانند
همه فرزندهای بارانند
یا نوه یا نتیجهاند همه
بچههای خدیجهاند همه
سایهاش مستدام، بر سر ماست
خانهاش قبلهگاه دیگر ماست
نامش آرامش پیمبر ماست
مادر فاطمه است، مادر ماست
مادرم! ای امام مادرها
به فدایت تمام مادرها
گرمی آشیان پیغمبر
همسر مهربان پیغمبر
یاد تو در روان پیغمبر
نام تو بر زبان پیغمبر
خاطرات تو گرمی شب اوست
یاد تو آه حسرت لب اوست
زن، ولی مردتر ز هر مردی
جگر کفر را درآوردی
قد علم کرده پیش هر دردی
تو بر اسلام مادری کردی
نه فقط امّ مومنین هستی
امّ اسلام، امّ دین هستی
به تو جبریل احترام کند
پیش پایت نبی قیام کند
به تو باید خدا، سلام کند
و تو را صاحب مقام کند
باید اینگونه منجلی بشوی
مادر همسر علی بشوی
با نبی گرچه همنشین بودی
قبل از اسلام بیقرین بودی
بین زنها تو بهترین بودی
در زمین آسماننشین بودی
اشک تو ای خدیجه غرّا
ریخته گریه ملائک را
مثل ابر بهار گریه مکن
انقدر گریهدار گریه مکن
از بد روزگار گریه مکن
مادر بیقرار! گریه مکن
در سرت فکر کیست می دانم
گریه ات مال چیست می دانم
در عذار گلت چه می بینی
که چنین بی قرار و غمگینی
نگران هجوم گلچینی
یا که رنجور دست سنگینی
آه از دست... آه از آن آزار...
آه از آن کوچه... آه از آن دیوار...
علی سلیمانی :
به یمن مستی دیدار تو آماده می ماند
اگر روزی سه نوبت تشنه ی این باده می ماند
کسی که موقع تکبیر دل بسته است بر عشقت
یقین دارم که در هر سجده اش دلداده می ماند
مقامش چیست غیر از سر بلندی رو به روی خلق
کسی که پیش پایت تا ابد افتاده می ماند
تمام زرق و برق خانه روزی رنگ خواهد باخت
فقط قرآن فقط آیینه و سجاده می ماند
بر اینکه دعوت کرد مردم عاشقت باشند
میان عاشقان نام موذن زاده می ماند
چه این دنیا چه آن دنیا امیدش رحمت عشق است
کسی که ساده می میرد کسی که ساده می ماند
اسلام با نامش هوای دیگری دارد
در بین زن های عرب این زن سری دارد
خوشبختی از این بیشتر این بانوی خورشید
هر آینه در خانه اش پیغمبری دارد
پیغمبری که جبرییل آیینه دار اوست
این زن کنار همسرش بال و پری دارد
این زن نخستین دست بیعت سوی اسلام است
این زن همیشه قبله ی روشنتری دارد
هر خانه ای که عطر پیغمبر در آن جاری است
آن خانه سوی آسمان بی شک دری دارد
از این سعادت بیشتر دیگر چه می خواهد
از سوگ او پیغمبرش چشم تری دارد
دنیا فدای دین اگر کرده است بی تردید
در پیشگاه دوست جای بهتری دارد
پشت سر خورشید در محراب قامت بست
این ماه در خانه چه صاحب منبری دارد
زهرا همیشه گفته مادر نور چشم اوست
زهرا همیشه گفته یکتا مادری دارد
استاد امیری اسفندقه:
روزههایم اگرچه
معیوب است
رمضان است و حال من خوب است
رمضان است و من زلالم باز
صاحب روزی حلالم باز
میزند موج بیکران در من
پهنه در پهنه آسمان در من
چشمهایم ندیدنی را دید
رمضان است و من پر از خورشید
الفتی پاک با سحر دارم
تشنهی لحظه های افطارم
رمضان است و گفتنم هوس است
راز از تو شنفتنم هوس است
از تو ای با من آشنا! از تو
از تو ای مهربان خدا! از تو
ای خدایی که جود آوردی
از عدم در وجود آوردی
ای خدایی که هستیام دادی
حرمت حق پرستیام دادی
ای سئوال مرا همیشه جواب
ای سبب! ای مسبب! ای اسباب!
پیش پایم همیشه روشن باش
با توام من، تو نیز با من باش
در نگاهم گناه میجوشد
تو نپوشی کسی نمیپوشد
با من ای مهربان، مدارا کن
گره از کار بستهام وا کن
رمضان است و زندهام ، هستم
گفتگو با تو دارم و مستم
مستم از شربت و شرابی ناب
صمغ خورشید و شیرهی مهتاب
از شرابی که قسمت من بود
مثل من بود، صاف و روشن بود
از شرابی شبیه آزادی
لطف کردی خودت فرستادی
از شرابی که درد میافزود
نه زمینی، نه آسمانی بود
رمضان است و ماه نیمهی بدر
شب تقسیم زندگی، شب قدر
شب قدر است و من همان تنها
دورم از هیهی و هیاهوها
نیست قرآن برابرم امشب
دست مولاست بر سرم امشب
ای خدای بزرگ بندهنواز
خالق خلسههای راز و نیاز
اولین اشتیاق شوقانگیز
آخرین شوق اشتیاقآمیز
می چکد شور تو در آوایم
میزنی موج در
دعاهایم
هایِ تو هویِ من مرا دریاب
خستهام، خسته، ای خدا دریاب
شب قدر است و میکنی تقسیم
برسان سهم دوستان یتیم
سهم من چیست؟ بندگی کردن
پاک و پاکیزه زندگی کردن
بار من اییگانه سنگین است
سبَُکم کن که سهمِ من این است
شب احیا تو با منی آری
من بخوابم اگر، تو بیداری
لطف داری به دست کوتاهم
میدهی آنچه را
که میخواهم
ای خدا ای خدای پنهان، فاش
هم در اینجا تو را ببینم کاش
تا بمیرم زلال و دل بیدار
مرگ من را بدست من بسپار
بسپارش به من به آگاهی
تا بمیرم چنان که میخواهی
بعد یک عمر خون دل خوردن
مطّلع کن مرا شبِ مردن
ای خدا ای خدای نومیدان
زندهی تا همیشه جاویدان
ای سزاوار گریه و خنده
مهربانِ هماره بخشنده
پاکبازم اگر چه گمراهم
از تو غیر از تو را نمیخواهم
بار تشویش از دلم بردار
وَ قِنا ربّنا عذاب النّار
شب قدر است و من چنین بیتاب
اِفتَتِح یا مفتّح الابواب
***
هر کس هر آن چه دیده اگر هر کجا تویی
یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی
در تو خدا تجلی هر روزه می کند
« آیینه تمام نمای خدا » تویی
چیزی ندیده ام که تو در آن نبوده ای
تا چشم کار می کند ای آشنا ! تویی
نخل ولایت از تو نشسته چنین به بار
سرچشمه فقاهت آل عبا تویی
غیر از علی نبود کسی همطراز تو
غیر از علی ندید کسی تا کجا تویی
تو با علی و با تو علی روح واحدید
نقش علی است در دل آیینه، یا تویی؟
شوق شریف رابطه های حریم وحی
روح الامین روشن غار حرا تویی
ایمان خلاصه در تو و مهر تو می شود
مکه تویی، مدینه تویی، کربلا تویی
زمزم ظهور زمزمه های زلال توست
مروه تویی ، قداست قدسی ! صفاتویی
بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است
سوگند خورده است که خیرالنسا تویی
شوق تلاوت تو شفا می دهد مرا
ای کوثر کثیر ! حدیث کسا تویی
آن منجی بزرگ که در هر سحر به او
می گفت مادرم به تضرع بیا ! تویی
آن راز سر به مهر که «حافظ» غریب وار
می گفت صبح زود به باد صبا تویی
هنگام حشر جز تو شفاعت کننده نیست
تنهاتویی شفیعه روز جزا تویی
در خانه تو گوهر بعثت نهفته است
راز رسالت همه انبیا تویی
«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»
بی تو چه می کنند؟ تویی کیمیا تویی
قرآن ستوده است تورا روشن و صریح
یعنی که کاشف همه آیه ها تویی
درد مرا که هیچ طبیبی دوا نکرد
آه ای دوای درد دو عالم! دوا تویی
من از خدابه غیر تو چیزی نخواستم
ای چلچراغ سبز اجابت ! دعا تویی
«پهلوشکسته ای تو و من دل شکسته ام»
دریابم ای کریمه که دارالشفا تویی
ذکر زکیّه تو شب و روز با من است
بی تاب و گرم در نفس من رها تویی
کی می کنی نگاه به این لعبتان کور
با من در این سراچه بازیچه تا تویی
پیچیده در سراسر هستی ندای تو
تنها صدا بماند اگر، آن صدا تویی
گفتم تو ای بزرگ! خطای مرا ببخش
لطفت نمی گذاشت بگویم « شما » تویی
باری، کجاست بقعه قبر غریب تو؟
بر ما بتاب، روشنی چشم ما تویی
سید محمد حسینی :
اگر به ظلمت شبهایمان سحر نرسیده
و میوه های درختان ما اگر نرسیده
ندیده هیچ زمان آسمان شبیه تو خورشید
هنوز نور به این چشم های تر نرسیده
اگر چه داغ به پیشانی قبیله نشسته
ولی چه سود فراق تو تا جگر نرسیده
تو نیستی و دلم خوش به ابر یائسه مانده
دلم خوش است که تا ریشه ام تبر نرسیده
خطای ماست اگر غیبت تو طول کشیده
اگر به جمع سواران تو نفر نرسیده
طلوع کن که به تنگ آمدیم از این همه ظلمت
دعای ما به تو آقای ما مگر نرسیده
بیا به کعبه بزن تکیه تکیه گاه قیامت
غروب جمعه رسیده چرا خبر نرسیده
کلاغ ها همه شان سایه روی شهر کشیدند
دلم گرفته از این قصه ی به سر نرسیده
بال احمد بود او در عین بی پر بودنش
عرش می لرزید از یک دم مکدر بودنش
چون ستونی پای اسلام و محمد ایستاد
ای به قربان مسلمانی و همسر بودنش
هنیچ کس جز او نخواهد بود ام االمومنین
پس بماند مادر زهرای اطهر بودنش
چون که صد آید نود هم هست پس ثابت شده است
مریم و آسیه و حوا و هاجر بودنش
رفتنش داغ بزرگی بود بر جان نبی
بس که شادی داشت ام المومنین در بودنش
آه ای مادربزرگ مهربانی دخترت
از تو می آموخت راه و رسم مادر بودنش
آنقدر خرج رسول الله کردی خویش را
از تو گاهی وام می گیرد پیمبر بودنش
تا نباشی غیر صحرای شلوغی بیش نیست
با تو ثابت می شود آن روز محشر بودنش
شهاب خالقی :
چشم هایم در فراق روی یارم کور نیست
ای خدا چشمم چرا با اجر او ماجور نیست
داستان چشم یعقوب است و زاری کردنش
بوی پیراهن می آید یوسف ما دور نیست
ای سلیمان زمان حرفی بزن چیزی بگو
قدر من هرچند در اندازه ی مور نیست
زندگی بی تو اگ هم خوب باشد ناقص است
چون بهشتی که در آن شیرینی انگور نیست
برای بهترین خلق خدا تو بهترین بودی
نزول رحمتی بر رحمت اللعالمین بودی
خدا دارو ندارش را به دست تو امانت داد
به دعوت های پنهانی محمد را امین بود
خدا با واسطه گر کل دین را به محمد داد
بدون واسطه اما تو با آن کل دین بودی
رسول الله شهری شد امیرالمومنین هم در
ولی بر خانه های آن تو خشت اولین بودی
پیمبر شهر حیدر در و اهل بیت هم خانه
تو از آن روز اول ساکن این سرزمین بودی
تو نه درکوچه ای رفته ای نه اینکه ناسزا دیدی
نه که فکر حجاب خویش با یک آستین بودی
ولی زینب در آن بازار احوالش همین بوده
حجاب الله یک روزی حجابش آستین بوده
حسین بن علی که منبرش دوش پیمبر بود
بمیرم منبرش این بار بر دوش زمین بوده
اگر مادربزرگش در مقامات آن چنان بوده
یقینا در مقام صبر زینب اینچنین بوده
اگر روزی ابوجهل آمد و از پشت در برگشت
ولی در کوچه ای یک روز قنفذ در کمین بوده
به صورت ذوالجناح از دشت برگشته است بی ارباب
به معنا ذوالجناح آنجا رکابی بی نگین بود
رقیه خورد سیلی و شنید از دشمنان دشنام
که هم ام ابیها هم که ام المومنین بوده
پسر اکبر پسر اصغر پسر قاسم و عبدالله
کنار خیمه ها قطعا پر از ام المومنین بوده
قاسم صرافان:
آزاد دل ماست که در دام شما بود
این آهوی وحشی که فقط رام شما بود
حاجی شد و دل بست به پیراهن مشکی
هر ماه محرم که در احرام شما بود
هر لقمه ما مزه نان رضوی داشت
حتی نمک سفره از انعام شما بود
دلش را برده ای هروقت صحبت کرده ای بانو
محمد را چنین مست محبت کرده ای بانو
.....
فاطمه بیرامی :
در روزگاران غریبی آشنا بودی
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
هر شب کنار خانه با یعقوب چشمانت
چشم انتظار یوسف غارحرا بودی
آیات کوثر روی دامان تو باران شد
چون آیه ی تطهیر بودی انما بودی
وقتی امین مکه را مردم رها کردند
تنها امان جان ختم الانبیا بودی
مادر بزرگ بی کفن ها لحظه ی آخر
جی کفن دنبال یک تکه عبا بودی
شعب ابی طالب کجا و طفجا بانو
ای کاش تو همراه زینب کربلا بودی
وحید قاسمی
آه دلم به آینه زنگار می زند
پیراهن وصال تنش زار می زند
عمرم،جوانی ام، همه خرج گناه شد
این گریه ها زیان مرا جار می زند
دیگر چرا اجل، به خدا که همین فراق
عکس مرا به سینه ی دیوار می زند
حالم شبیه حالِ بد مجرمی ست که
سیلی نخورده دست به اقرار می زند
چون ورشکسته ای شده ام که به هستی اش
چوب حراج از سرِ اجبار می زند
برروی من حساب نکن جمعه ی ظهور
سنگت به سینه، نوکر غمخوار می زند
خون هزار عاشق این شهر پای توست
خال لب تو دست به کشتار می زند
با اینکه رو به قبله شدم، دل خوشم هنوز
گاهی سری طبیب به بیمار می زند
شرمنده ام نمرده ام از رنج روضه ها
خیلی بد است کارگر از کار می زند
لعنت به نانجیب مدینه که بی هوا
سیلی به پابه ماه عزادار می زند
چون روز روشن است از امروز کوچه اش
فردا سه ساله را سر بازار می زند
پنجاه سال بعد به اسم سه شعبه ای
مسمار را به چشم علمدار می زند
مهدی رحیمی:
زل میزند با چشم های تر به مادر
هِی فاطمه در لحظه ی آخر به مادر
سرمایه اش را داد پای دین خدیجه
پس در قبالش هدیه شد کوثر به مادر
تاریخ می گوید چهل نامرد ، در اصل ؛
آنجا هجوم آورد یک لشکر به مادر
تقسیم شد درد دو عالم بین این دو
سیلی به حیدر خورد و میخ در به مادر
زهرا هم آخر محسنش را خرج دین کرد
مادر به دختر میرود ، دختر به مادر
از غنچه ای بعد از گذشت این همه سال
حالا رسیده یک گل پرپر به مادر
ام ابیها نیز ام المومنین شد
چون می رسد این ارث از مادر به مادر
ام المصائب زینب و مظلوم ارباب
آقا به بابا می رود خواهر به مادر
در کربلا سیراب گشت و با سه صورت
با گریه اش خندید علی اصغر به مادر
محمد سهرابی :
در محفل عشاق هوای یکسره پس بود
آن می که خماران نچشیدند نفس بود
جزگرد و غبار سفر از گل اثری نیست
شیراز چو ما چشم گشودیم طبس بود
پیشانی ما ننگ دو تا توبه ندارد
بس بود همان دفعه اول که هوس بود
******
شکست اینجا ظفر گل می کند هنگام احسانش
ز پا افتاده اینجا نشئه ی جهد است سامانش
امید اینجا به شکل یاس آید یاس چون امید
بریدن از خود و پیوند با تمکین امکانش
کدامین غافل از این آستان حاجت نمی خواهد
که با تیغ عدالت لب نهم بر خون شریانش
به کویی بار خود انداختم کز شدت احسان
ملائک آب می ریزند بر دستان مهمانش
به بحری آشنا گشتم که موجش موج تمجید است
به ناوی پا نهادم کز کرامت هست سکانش
به درباری رساندم ناله ی واغربتایم را
که می بخشند با یک ناله شهری بر غریبانش
قطار فیض او را خواجه ی لولاک در پیش است
زهی آن زن که ختمی مرتبت باشد شتربانش
زهی بانوی عقل کل، زهی بانوی آب و گل
که باریده است یاسی هم چو زهر در گلستانش
اجاق کور را یاری صحبت نیست با خورشید
حمیرا را بگو آتش بگیرد در دل و جانش
زقربانگاه ذی الحجه بسی مستغنی ام حاجی
که من ماه مبارک می روم هر ساله قربانش
به روز واقعه با وصله ی ناجور کارش نیست
نمی آید به محشر هر کسی کرده است عصیانش
زهی آن زن که مریم دستبوس خادمش بوده است
زهی آن زن که عیسی کرده خدمت بر غلامانش
تحیر خانه ی تحقیق هم خط است هم نقطه
که هم تطویل دارد هم ندارد بدو و پایانش
نمی دانم کدامین عصمت قدرت مزاج است او
که چندین ماه زهرا بوده از تشریف مهمانش
سخن از هیچ ممکن نیست جای ضرب و زور او
که امکان نیز امکانش می شود از نور امکانش
ز کفو عقل کل جز عقل کل چیزی نمی جوشد
کدامین جهل سنجیده است با تشویش نسوانش
به جنت نیز از اقبال هم دوش محمد اوست
چه می فهمند مردان و زنان از پله ی شانش
***
گر شود کافه ی مردم به حساب آلوده
قهوه ی چشم تو فالی ست به خواب آلوده
زودتر می شکند توبه ی خشک از آن روی
سر سجاده کنم لب به شراب آلوده
نام ما را بنویسید به ایوان نجف
نشد از نام سگ کهف، کتاب آلوده
زیر سنگ است به عشق تو علی جان دستم
تا عقیق یمنی شد به رکاب آلوده
دامن عصمتم از گَرد عبادت پاک است
نشود بنده ی حیدر به ثواب آلوده
زآشنایان چه توقع ز غریبان چه ملال
در محیطی که نشد بحر به آب آلوده
معنی از خیر گذشتن به درش بگذر باز
حیف از آن لب که بگردد به عتاب آلوده
***