۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۸ : ۰۵
جلوگیری از اسراف و توصیه به صرفهجویی
در این دیدار مادر شهید طی سخنانی درباره فرزندش گفت: خانواده ما خانوادهای مذهبی بود، همسرم قاری قرآن بود و فرزندانم هم به دنبال پدر در فعالیتهای مذهبی شرکت میکردند. مرتضی از همان دوران کودکی به تلاوت علاقه داشت و در جلسات شرکت میکرد، اهل مسجد و نماز اول وقت بود و قبل از انقلاب در دارالقرآن بسوی نور به فعالیت میپرداخت. انسانی بسیار ساده بود و از اسراف جلوگیری میکرد. اگر تکه نانی در سفره ماندهبود به ما میگفت: اول این نانها را بخورید بعد به سراغ نان تازه بروید.
توجه به موضوعات اخلاقی در کنار آموزش قرآن
در مسجد محل جلسه قرآن برپا کرده بود و به بچهها و بزرگترها آموزش میداد، یک هیأت هم به راه انداخته بود و در آنجا در کنار عزاداری آموزش قرآن میداد، در کنار آموزش به موضوعات اخلاقی هم توجه داشت و برخی از شاگردانش با حضور در جبهه به شهادت رسیدند. تا مقطع دیپلم درس خواند و به جبهه رفت. در جبهه هم در اوقات فراغت برای رزمندگان جلسه قرآن راهاندازی برپا کرده بود.
شهادت در عملیات بدر به دلیل اصابت گلوله
در عملیاتهای زیادی شرکت کرد یک بار از ناحیه سر بر اثر اصابت ترکش مجروح شد و به تهران آمد، مدتی به مداوا پرداخت و پس از بهبودی نسبی فوراً به جبهه بازگشت. یک بار دیگر هم بینیاش شکست، اما دست آخر در عملیات بدر در سال 93 بر اثر اصابت گلوله در شرق دجله به شهادت رسید.
مادر جان برای شهادتم گریه و زاری نکن زیرا دشمن شاد میشویم
در آخرین اعزام برای بدرقهاش رفتم، گویا مشخص بود که آخرین سفر است. تعدادی تابوت هم به همراه رزمندگان به منطقه اعزام میشد و من با دیدن این تابوتها احساس کردم فرزندم با یکی از اینها بازمیگردد، به من گفت: مادر جان اگر شهید شدم خدا را شکر کن و مبادا گریه و زاری کنی زیرا دشمن با دیدن ناراحتی شما شاد میشود، به او گفتم: من طاقت چشم انتظاری را ندارم، اگر شهید شدی امیدوارم حداقل پیکرت به دستم برسد، حدود 20 روز بعد یکی از دوستانش ساک مرتضی را برایم آورد، اما از شهادت وی چیزی نگفت. اما من میدانستم چون هم در خواب دیده بودم و هم قبل از آخرین اعزام احوال و رفتارش بسیار تغییر کرده بود و حتی چهره اش بسیار نورانی و زیبا شده بود.
مادر شهید: جوانم به فدای علیاکبر امام حسین(ع)
خبر شهادتش را که دادند بسیار ناراحت شدم و جگرم سوخت، پیکرش را به منزل آوردند، رویش را کنار زدم و چهرهاش را بوسیدم و گفتم: جوانم به فدای علیاکبر امام حسین(ع). باور کنید با دیدن چهرهاش کاملاً آرام شدم و گریه و زاری نکردم، چند روز بعد به خوابم آمد و گفت: مادر من را سربلند کردی و مادر نمونه شدی.
مادر شهید: خدا به من پنج پسر داده اما مرتضی چیز دیگری بود
خدا به من پنج پسر داده اما مرتضی چیز دیگری بود، سه روز در هفته روزه میگرفت، اهل نماز اول وقت و نماز جمعه بود، احترام زیادی به من و پدرش میگذاشت و هر وقت منزل بود همه کارها را انجام میداد با پدرش هم همینطور بود و گاهی اوقات به کمک او میرفت.
به من گفت: مادر بیا به تو قرآن یاد دهم میترسم فردای قیامت از من سؤال شود تو که به همه قرآن آموزش میدادی چرا به مادرت یاد ندادی، آن زمان من به دلیل مشغله زیاد و فرزندانم این صحبت وی را جدی نگرفتم اما بعد از شهادتش رفتم و یاد گرفتم.
قرآنی که شهید برای خانوادههای شهدا خریده بود اما به خانواده خودش رسید
یک بار 40 قرآن خرید که به خانوادههای شهدا اهدا کنند، به امام جماعت مسجد محل گفته بود، یعنی یکی از این قرآنها به خانواده من میرسد، چند روز بعد به شهادت رسید و اولین قرآن را برای ما هدیه آوردند.
قاری شهیدی که او را با عبدالباسط اشتباه گرفتند
در ادامه برادر شهید به وصف این بزرگوار پرداخت و گفت: برادرم جوان بسیار تأثیرگذاری بود و در محل احترام زیادی برای او قائل بودند، در کنار فعالیتهای مختلف به قرآن کریم اهتمام داشت و خود من شاگرد جلساتش بودم. قاری بسیار خوشخوانی بود و همیشه در منزل با صوت زیبا قرآن میخواند. آن زمان در محل ما عدهای جنگ زده از آبادان ساکن بودند، یک روز یکی از این افراد به من گفت: شما چقدر در منزل نوار تلاوت گوش میدهید. صدای مرتضی به قدری زیبا بود که همسایهها گمان میکردند نوار تلاوت است. به سبک عبدالباسط بسیار مسلط بود، در مجلس ختم داییام سوره تکویر را به سبک عبدالباسط خواند و همه گمان میکردند که نوار تلاوت عبدالباسط است. از صدا و سیما برای تلاوت دعوت نامهای برایش ارسال کردند، اما نپذیرفت و به جبهه رفت.
خواهر این شهید عزیز یکی دیگر از حاضران بود که درباره برادرش گفت: من از مرتضی یک سال بزرگترم و به همین دلیل بسیار به وی نزدیک بودم، برادرم جدا از همه خصوصیات اخلاقی شور و هیجانات جوانی هم داشت و بسیار شوخ و شاد بود، او ورزشکار بود و کونگفو کار میکرد و گاهی اوقات در منزل بر روی ما تمرین میکرد.
چند روز قبل از ازدواج من راهی جبهه شد، هر چقدر سعی کردم او را منصرف کنم نتوانستم. ساکش را برداشت و رفت و من برای منصرف کردنش دنبالش تا چند خیابان دویدم، اما او راهش را انتخاب کردهبود و این دنیا برایش مهم نبود.
جبهه نوبتی نیست مانند نماز و روزه تکلیف است
یک بار به مرخصی آمده بود به وی گفتم: کافی است دیگر به جبهه نرو نوبت دیگران است. به من گفت: جبهه رفتن تکلیف است، نوبتی نیست مانند نماز و روزه واجب است، کشور به رزمنده نیاز دارد، به همسرم گفته بود: دنیا برایم کوچک شده و هرگاه به تهران میآیم فضا بسیار سنگین است و نمیتوام بمانم، همیشه هنگامی که به مرخصی میآمد مادرم برایش کباب درست میکرد اما او هیچ وقت نمیخورد و تکه نانهای سفره را میخورد انسان بزرگی بود و کارهای بزرگی انجام میداد.
منبع:فارس