۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۸ : ۰۷
غصه های بدون اندازه
مردمی پست و حیله ای تازه
هلهله چنگ و دف، کف و شادی
چه خبر بود پشت دروازه
داخل شهر فتنه در بازار
روز ما را سیاه می کردند
یک منادی بلند هی می گفت
بشتابید اسیر آوردند
روی لبهای کودکان هر دم
اول آخر کلام زینب س بود
همهء شهر کافر و بی دین
بد زمانی امام زینب س بود
کوچهء تنگ و نیزه های بلند
سینه ای که پر از غم و آه است
سنگ و خاکستر و سر بابا
بام این خانه ها چه کوتاه است
پسر شیر بدر را کشتند
از همین روست اینچنین شادند
هر چه خرما علی ع به آنها داد
جای آن سنگ و غم به ما دادند
عترت حضرت رسول امین
آل پیغمبر خدا هستیم
به همین قاریه سر نیزه
معنی آیه ء ولا هستیم
تهمت و افطرا و زخم زبان
به دلم زخم بی شماره زدند
بخدا کودکانشان حتی
فحش و نفرین و ناسزا بلدند
مردم شام بی وفای لعین
به عذابی الیم محکومند
از همان بدعت سقیفه به بعد
آل حیدر ع همیشه مظلومند
محسن کاویانی:
تازه آتش به رقص آمده و
تن صحرا تب جنون دارد
چوب محمل نمیکند گریه
اشک شوقی به رنگ خون دارد
تازه اینجا شروع زیباییست
چه کسی گفته آخر سفراست؟
زینبانه کمی تأمل کن
ازهمیشه حسین زنده تر است
خواهرانه برادری کردی
پشت هم داغ دیده ای بانو
شک ندارم هزار مرتبه هم
به شهادت رسیده ای بانو
درکتاب تو خون مقدمه شد
وقت ایثاروجان فشانی توست
فرق دارد نبرد تو؛ حالا
چشم عالم به خطبه خوانی توست
خطبه یعنی در اوج غم ها هم
چشم سار کرامت و فضلی
خطبه یعنی میان جنگ و نبرد
پایش افتد خودت ابالفضلی
خطبه یعنی همان زمانی که
اقتدار تو زینبی تر شد
آن زمان که صدای مادری ات
قدکشید و صدای حیدر شد
آسمانها فدای چشمانت
از نگاه تو نور میخواهم
دوست دارم غلامتان باشم
شور دارم شعور میخواهم
تا همیشه بدون پاییزی
تا همیشه فقط بهاری تو
قبل از این ها که بوده ای بانو
بعدازاین هم ادامه داری تو...
بعداز این هم ادامه داری تو
بس که عمری فقط تو غم دیدی
سنگ و بام وشراب و کوفه که هیچ
تازه داغ سه ساله هم دیدی
تو خودت دیده ای رقیه چقدر؛
گوشه ای مخفیانه هق هق کرد
ضرب سیلی به روی بچه یتیم
اینچنین شد که آخرش دق کرد
تو خودت دیده ای که گریان است،
سربابا درون آغوشش
تو خودت دیده ای شده قرمز
چون گل لاله ؛ لاله گوشش!
تو خودت دیده ای که چنگالی
میرود لابه لای گیسویش
دیده ای جای چکمه برتن او
دیده ای جای دست بر رویش
حسن لطفی:
لحظه ها لحظه های آخر بود
آخرین ناله های خواهر بود
خواهری که میان بستر بود
خنجری خشک و دیده ای تر بود
چقدر سینه اش مکدر بود
دستش رو به قبله تا کرده
روی خود را به کربلا کرده
مجلس روضه را بپا کرده
باز هم یاد درد ها کرده
یاد باغ گلی که پرپر بود
پلکهایش کمی تکان دارد
رعشه ای بین بازوان دارد
پوست نیروی استخوان دارد
یادگاری ز خیزران دارد
چشم از صبح خیره بر در بود
تا علی اکبرش اذان ندهد
سروِ قدش تا نشان ندهد
تا علمدار سایبان ندهد
تا حسینش ندیده جان ندهد
انتظارش چه گریه آور بود
زیر این آفتاب می سوزد
تنش از التهاب میسوزد
یاد عباس و آب میسوزد
مثل روی رباب میسوزد
یاد لبهای خشک اصغر بود
میزند شعله مرثیه خوانیش
زنده ماندن شده پشیمانیش
مانده زخمی به روی پیشانیش
آه از روز کوچه گردانیش
چقدر در مدینه بهتر بود
سه برادر گرفته هر سورا
و علی هم گرفته بازو را
دور تا دور قد بانو را
تا نبینند چادر او را
آه از آن دم که پیش اکبر بود
ناگهان یک سپاه خندیدند
بر زنی بی پناه خندیدند
او که شد تکیه گاه خدیدند
مردمی با نگاه خندیدند
بعد از آن نوبت برادر بود
آن همه ازدهام یادش هست
جمع کوفیُ شام یادش هست
چشمهای حرام یادش هست
حال و روز امام یادش هست
چشمها روی چند دختر بود
یک طرف دختری که رفته از حال
یک طرف تل خاک در گودال
زیر پای جماعتی خوشحال
یک تن افتاده تا شود پامال
باز دعوا میان لشکر بود
جان او تا ز صدر زین افتاد
خیمه ای شعله ور زمین افتاد
نقش یک ضربه بر جبین افتاد
گیسویی دست آن و این افتاد
حرمله هم جلوتر رفت
یک نفر گوئیا سر آورده
زیر یک شال خنجر آورده
عرق شمر را در آورده
وای سر روی دست مادر بود
حسن لطفی:
ناله ام گریه های بی گاهم
حِق حق ام سرفه ام نفس زدنم
من بریده بریده ام آهم
بوی گودال می دهد دستم
تشنه ام روضه های جانکاهم
چشم نه سر نه جان را نه
آه تنها حسین می خواهم
حرم گرم و ساده ام پاشید
رفتی و خانواده ام پاشید
چشم ها تار می شود گاهی
درد بسیار می شود گاهی
درد پهلو چقدر طولانیست
سرفه خونبار می شود گاهی
روضه ای که سکینه هم نشنید
سرم آوار می شود گاهی
پیش ام البنین نشد گویم
حرف دشوار می شود گاهی
گرمی آفتاب یادم هست
التماس رباب یادم هست
شانه وقتی که خیزران بخورد
دست سخت است تا تکان بخورد
و از آن سخت تر به پیش رباب
ضربه ای طفلِ بی زبان بخورد
من صدایش شنیده ام از دور
تیر وقتی به استخوان بخورد
از همه سخت تر ولی این است
حنجر کوچکی سنان بخورد
حرمله خنده بی امان می زد
غالباً تیر بر نشان می زد
تا صدای برادرم نرسید
وای جز خنده تا حرم نرسید
ناله ام بند آمد از نفست
نفسم تا به حنجرم نرسید
بین گودالِ تو به داد من
هیچ کس غیر مادرم نرسید
گرچه خوردم کُتک به جانِ خودت
پنجه ای سمت معجرم نرسید
ناله ات بود خواهرم برگرد
جان تو جان دخترم برگرد
پسرت بود و بی مهابا زد
به لبت آب بود اما زد
تا صدای من و تو را ببُرد
چکمه پوشی به سینه ات پا زد
دید زخم است و جای سالم نیست
نیزه برداشت بین آنها زد
عرقش را گرفت با دستش
بعد از آن آستین که بالا زد
روضه ی پشت گردنت سخت است
خنجرش را درست آنجا زد
بعد او جوشن تو را کندند
رفت و پیراهن تو را کندند
امیر عظیمی
یادم نرفته است که هنگام عزّتم
آن روزها که بود گلم همجوارِ من
دور و برم تمام یل هاشمی نسب
ابر محبّت همه شان سایه سارِ من
دل بود و خاطرات قدیم مدینه ای
وقتی که می زدم به سرش شانه آن زمان
دل می گرفت عطر شمیم مدینه ای
می کردم و رفتن من با شتاب بود
بر روی ناقه تا بنشینم به زیر پا
زانوی ماه امّ بنینم رکاب بود
حتی ز چشم اهل حرم استتار بود
چون که جواهرات سر و دست و پای من
از جانب علی پدرم یادگار بود
بیهوده پیش اهل حرم در نظر رسد
یا که تمام عمر بجز دشت کربلا
بر سایه سارِ معجرِ زینب خطر رسد
تا زانوان ناقه ی من بر زمین نشست
گرد و غبار قائله ای وحشت آفرین
پیچید در هوا و به روی جبین نشست
دیدم حسین را که چه آهی ز دل کشید
پشت خیام رفت و به دست مبارکش
آنقدر خار زِ خاک کویر چید
اکبر چه طور ذکر عطش العطش گرفت
وقتی حسین بر سر نعش علی رسید
دیدم کنار پیکر او حال غش گرفت
"ادرک، اخی اخی" ز حسینم کمر شکست
برگشت خیمه، خیمه ی عباس ناگهان
با آه فاطمّی حسینم زِ هم گسست
جسمش به زیر چکمه ی ناپاک شمر بود
من داد می کشیدم و در پیش چشم من
خولی سر حسین مرا از همه ربود
در پیش چشم اهل حرم موج می گرفت
گاهی سر حسین، وَ گاهی سر علی
بین رئوس نیزه نشین اوج می گرفت
مردم به حال و روز زنان دست می زدند
سقّا سرش که جلب توجّه ز نیزه کرد
با سنگ و چوب مردم سر مست می زدند
هر دم یزید بر لب و دندان یار زد
اصلاً سر حسین مرا هر کسی که دید
با هر چه بود بر سر هر رهگذار زد
در چشم های باده پرستی کنیز شد
اُف بر تو روزگار! که ناموس فاطمه
آخر چقدر بین اجانب حضیض شد
با ناله های "یا ابتا" انقلاب کرد
آورد رأس پاک تو را روی دامنش
بوسید و جان سپرد و دلم را کباب کرد
باید به سمت خاطره هایم نظر کنم
ای مرگ مهلتی به من و جان من بده
تا سمت کربلای حسینم سفر کنم
صد بار جان خود به تو اهدا نموده ام
دست ولایتیِّ حسینم اگر نبود
حالا کنار دست تو اینجا نبوده ام
روح مرا به دست اشاره نکن اسیر
جان از من نحیف گرفتن که راحت است
یک"یا حسین" بگو و سپس جان من بگیر
در چشم های منتظرم نا نمانده است
یک چشم هم برای تماشا نمانده است
از بسکه گریه کرده ام و خون گریستم
اشکی برای دختر زهرا نمانده است
نزدیک ظهر و بستر زینب در آفتاب
جانی ولی در این تن تنها نمانده است
چیزی برای آنکه فشارم به سینه ام
جز این لباس کهنه خدایا نمانده است
غارت زده منم که پس از غارت دلم
زلفی برای شانه زنها نمانده است
ای شاه بی کفن،کفنم کن برادرم
با دست خود به چادر مشکی مادرم
آه از خیام شعله ور و از شراره ها
از خنده ها،هلهله ها و اشاره ها
غارتگران پس از تو به ما همله ور شدند
بستند پیش ما همه ی راه چاره ها
غارت شدند جوشن و پیرآهن و علم
حتی زخیمه ها همه ی گاهواره ها
در دستها نبود به جز تازیانه ها
بر پنجه ها نبود به جز گوشواره ها
چیزی نمانده بود که معجر بخوانیش
بر گیسوان شعله ور از تکه پاره ها
در پیش چشم مادر و خواهر به روی نی
می خورد تاب سر شیر خواره ها
از بس زدند بال و پر کودکان شکست
از بس زدند چوب تر خیزران شکست
محمود ژولیده:
ای بهترین معلم قرآنِ ما بخوان
از آیه های خامس آل عبا بخوان
از کاف و هاء و یاء بگو شرح تازه ای
وز عین و صادِ واقعة کربلا بخوان
تنها ، نه بهرِ اُمِّ حبیبه ، برای ما
از روزهای پر غم و پر ماجرا بخوان
تفسیرِ آیه آیه دروازه را بگو
آری کمی ز سوز دل سر جدا بخوان
شرحی ز حال پردگیان در خفا بگو
قدری برای هیئتیان در جلی بخوان
با بانوان ، ز سوره مریم چه گفته ای
سر بسته روضه ای ز غم نینوا بخوان
از لحظه وداع برادر بما بگو
با بوسه های زیر گلو ((یا اخا)) بخوان
از آیه قیامت کبرای قتلگاه
از آن همه مصیبت و درد و بلا بخوان
از تازیانه خوردن و تهمت شنیدنَت
از لحظه های سخت اسارت بیا بخوان
از خطبه های فاطمی و حیدریِ خویش
وز رأسهای نیزه نشین ، روضه ها بخوان
با آنچه که شدی به چهل منزل آشنا
وز آنچه دیده چشم تو ، یک نکته را بخوان
از شام بی حیا و نگاه حرامیان
از تهمت کنیزیِ خصم دغا بخوان
از مجلس یزید و از مجلس شراب
از چوب خیزران و ز تشت طلا بخوان
وقتی رسید قافله در آن خرابه ها
از ازدحام و خنده اهل جفا بخوان
جبریل هم ز روضه تو فیض می برد
هان ای امینِ وحی ز قالو بلی بخوان
تو زینبی و غیب و شهودت یقین یکی است
بر تلّ زینبیّه نشین بر ملا بخوان
دستی که زیر پاره بدن برده ای بگو
قربانی ات قبول ، از آن (( باالقفا )) بخوان
بانو! مقام بندگی ات می کُشد مرا
حب الحسینِ زندگی ات می کشد مرا
سید هاشم وفایی
ای آنکه وجودم شده بیت الحزن تو
غرق غم و اندوه شدم از محن تو
در آتش هجران تو یک سال شب و روز
چون شمع وفا سوختم از سوختن تو
یک سال نه ،یک عمر گذشته است که از غم
گریان شده ام بر بدن بی کفن تو
در خلوت با پیرهن غرقه به خونت
مشغول زیارت شده ام با بدن تو
خواهی که بدانی چه رسیده است به زینب
صدچاک شده جان و دل من چو تن تو
آتش زده یکبار دگر هستی ما را
خونی که روان بود ز کنج دهن تو
تو لالۀ خونینی و من یاس کبودم
پرپر شده ام از غم پرپر شدن تو
همراه بسی خاطرۀ مردی و ایثار
ثبت است به تاریخ پیام و سخن تو
عمریست«وفائی» ز مصیبات دل من
با آتش دل سوخته در انجمن تو
جواد حیدری: