۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۹ : ۱۲
متن زیر شرح مختصری از سخنان دو فرزند شهید قدوسی است:
ما طوری تربیت شده بودیم که مبارزات پدر را جزئی از زندگی می دانستیم
هرچند که مبارزات ایشان بی سرو صدا بود اما من در عالم بچگی خود این موضوع را به خوبی درک می کردم که پدر در مقابل عدهای آدمهای بدجنس ایستاده که آنها اجازه نمی دهند تا وی به فعالیتهای خود ادامه دهد.
ایشان مبارزان زیادی را تربیت کردند به طوری که بعد از شهادتشان برخی از شاگردانشان می گفتند حتی حاج آقا قدوسی به ما شگردهایی را برای زمان دستگیری و شکنجه توسط ساواک آموزش می دادند. البته من در زمان پیش از انقلاب سن کمی داشتم اما برخی از خاطرات هنوز هم در یاد من است. مثلا به یاد دارم که یک بار مأموران شهربانی به منزل ما ریختند و من از سوراخ در نگاه می کردم تا ببینم که چه خبر است. حتی در خاطر دارم که یکی از مأموران برای این که پدرم را بترساند، کت خودش را کنار میزد تا اسلحهاش را به پدرم نشان دهد، اما ایشان بسیار آرام و ملایم بود و در چنین مواقعی همیشه طبیعی برخورد می کرد همین باعث می شد که هرچند بچه بودم اما از درون به داشتن چنین پدری که این چنین شجاع و ملایم است افتخار کنم.
رابطه علامه طباطبایی و پدر رابطهای فراتر از پدرزنی و دامادی بود
علامه طباطبایی هم استاد و هم پدرزن آیتالله قدوسی بود. ایشان احترام فوق الاده ای برای پدربزرگ قائل بودند، حتی به یاد ندارم که یک بار پدرم با لباس منزل جلوی پدربزرگم حاضر شوند. همیشه در هر اتفاقی قبل از هر چیز نگران سلامتی علامه طباطبایی بودند و به ما نیز بسیار سفارش می کردند که باید مواظب حاج آقا باشید.
علاقه و ارادت پدر به علامه طباطبایی در حدی بود که هروقت می خواستند برای ما مثالی اخلاقی بزنند از روحیات خوب پدربزرگ مثال می زدند، مثلا می گفتند مانند علامه کم حرف باشید و زیاد صحبت نکنید تا به کم حرفی عادت کنید.
علامه طباطبایی نیز به شدت به پدر علاقه داشتند طوری که وقتی ایشان به منزل می آمدند پدربزرگ تمام قد بلند می شدند و با نگاهی سرشار از نشاط به پدر نگاه می کردند و این علاقه طوری بود که ما به راحتی آن را حس و لمس می کردیم.
حیف نیست که من در بستر بیماری بمیرم؟
ایشان بعد از جریان هقتم تیر و هشتم شهریور به شدت محزون بودند، مادر تعریف می کرد که بعد از این جریانات یک بار ایشان آنفولانزا گرفتند و همین طور که در بستر بودند با خود چیزی می گفتند مادر که از ایشان می پرسند چه با خود زمزمه می کنید جواب می دهند حیف نیست که من در بستر بیماری بمیرم؟
ایشان هرگز محافظ نمی پذیرفتند اما امام(ره) بر ایشان مسئولیت شرعی قرار داده بودند که باید حتما محافظ داشته باشند، بعد از آن بود که پدر نیز محافظی داشتند. بعد از شهادت پدر محافظشان تعریف کردند که ایشان در آن روز اجازه ندادند تا مثل روزهای گذشته تا بالا همراهیشان کنم و همان روز 8:15 صبح بود که آن انفجار رخ داد و آیتالله قدوسی به شهادت رسیدند.
وقتی که ما از شهادت ایشان باخبر شدیم روز شهادت شهید بهشتی برایم مسجم شد. زیرا پدر اولین نفری بودند که بالای سر مزار شهید بهشتی رفته بودند و وقتی بازگشتند می گفتند وقتی شهید بهشتی را دیدم اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که همه خاطراتم با ایشان تمام شد.
من نیز وقتی خبر شهادت پدر را شنیدم با خود فکر کردم که تمام خاطرات با پدر بودن تمام شد که البته هرگز نیز برایم این گونه نبود و در لحظه لحظه زندگی وجود ایشان را حس می کردم و الان نیز هروقت مشکلی داشته باشم سر مزار پدر می روم و با ایشان درد دل می کنم.
پدر مراسمی برای شهادت برادرم نگرفتند و می گفتند نباید برای چیزی که به خاطر خدا می دهی جزع و فزع کنی
برادرم شهید قدوسی نیز در عملیات هویزه به همراه دیگر شهدای این عملیات به شهادت رسیدند اما وقتی پدرم خبر مفقود بودن ایشان را شنید بسیار آرام رفتار کرد و به مادرم می گفت برای آن چیزی که به خاطر خدا داده ای نباید جزع و فزع کنی. حتی فامیل نیز تا مدتها خبر نداشتند که برادرم مفقودالاثر شده است بعدها در مراسمی کسی از ایشان نام می برد و می گوید فرزند حاج آقا قدوسی هم در هویزه مفقود شده اند و این گونه بود که فامیل از شهادت برادرم مطلع شدند.
البته شهادت برادرم 11 سال بعد از شهادتش و در حقیقت چندین سال بعد از شهادت پدر قطعی شد یعنی تا آن زمان ما نمی دانستیم که ایشان شهید شده اند یا اسیر اما بعد از آن که اسرا آزاد شدند یکی از همرزمان برادرم گفت که در لحظات آخر شهید قدوسی با او بوده و دیده که وی به شهادت می رسد.
محمد جواد قدوسی نیز در برنامه عیار24 در رابطه با خاطرات و ابعاد شخصیتی که راجع به پدر بزرگوارش از دیگران شنیده بود صحبت کرد: من از زندگی آیتالله قدوسی دریافتم زندگی دینی فرمول ندارد بلکه اخلاص ملاک است. من هرگز پدر را ندیدم اما ایشان برای من اسطوره است. اغراق نیست اگر بگویم که روزی نیست مگر این که رفتار و اعمال خودم را با ایشان مقایسه می کنم و این که مثلا اگر پدر نیز در چنین موقعیتی بودند این چنین رفتار می کردند یا خیر؟
من از زندگی افرادی مانند پدرم آموختم که زندگی دینی فرمول ندارد بلکه در چنین زندگی ملاک اخلاص است هرچه اخلاص بیشتری داشته باشی با ایمان تر خواهی بود. این اخلاص را می توان در گوشه گوشه زندگی چنین بزرگانی دید. به طور مثال مادرم تعریف می کردند که در زمانی که همه می خواستند در کنار مقبره خانوادگی قبری تهیه کنند پدرم هیچ اصراری بر تهیه قبر در آن جا نداشتند و وقتی من علت را از ایشان جویا شدم گفتند دوست دارند مزارشان جایی باشد که زیر پای همه و وسط راه باشد در نهایت نیز همین شد و الان مزار ایشان درست در محل رفت و آمد است و چون بر روی زمین نشانه ای ندارد و نشانه مزارشان بر روی دیوار نوشته شده است خیلی ها بدون این که دقت کنند از روی مزار ایشان رد می شوند.
هرگز راضی نیستم که برای امام حسین(ع) مراسم بگیرم و در آن برای شهادت فرزند خودم بگریم
در رابطه با موضوع شهادت برادرم شهید قدوسی نیز مادر تعریف می کنند که پدر به شدت مقید بودند که برای ایشان نباید گریه کرد یک بار یکی از دوستان گفتند که مراسم روضه بگذارید تا در آن مراسم ایشان کمی گریه کرده و خالی شوند اما ایشان وقتی متوجه شدند قبول نکردند و گفتند هرگز این کار را نمی کنم که برای امام حسین(ع) مراسم بگیرم و بعد برای فرزند خودم در این مراسم اشک بریزم.
یکی از خصلتهای اصلی ایشان وقف کردن زندگی شان بابت آموزش به جوانان و طلاب بوده است. و ساختارشکنی های زیادی نیز در این رابطه در جهت مثبت داشتند از جمله فوتبال بازی کردن که قبل از آن اصلا در بین طلاب وجود نداشت.در هر حال ایشان مرد بزرگی بود که من در رابطه با ایشان می توانم بگویم که کار و شخصیت ایشان برای من افتخار آمیز است.