۰۶ آذر ۱۴۰۳ ۲۵ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۶ : ۲۳
عقیق: سفر براي نصب ضريح حضرت اباعبدالله الحسين عليهالسلام، بيشک مقدماتي لازم دارد. فرق نميکند که بخواهي در آن آستان، نجاري کني يا اينکه مثل من، وقايع ضريح را به واژه بکشي. مقدمات اين سفر جاي خودش را دارد. از روزي که به من گفتند براي سفر مهيا شوم کلاه خودم را قاضي کردم که من کجاي اين اتفاق خواهم بود. نميخواهم افکار پراکندهام را روي ورق بياورم. در مجموع به اين نتيجه رسيدم که سينهزدن زير علم حسين عليهالسلام، به " آنِ" افراد، ربطي ندارد. بايد در فضاي پيراموني خود، همه چيز را جويا شويم.
من کسي نيستم اما ميدانم روح بلند عموي شهيدم، چقدر در اين سفر مرا همراهي کرده است. ميدانم عمومجيدم جزء همانهايي است که براي رسيدن به کربلا در بستان پرپر شد.
من کسي نيستم؛ پدرم روضهخوان حسين عليهالسلام است. او سالهاست منبر حسين عليهالسلام را براي نشر معارف انتخاب کرده است. من کسي نيستم؛ مادر، عاشق حسين عليهالسلام است. هنوز که هنوز است وقتي نام حسين عليهالسلام ميآيد شيدايي ميشود. من کسي نيستم؛ پدربزرگم در نمازشبهايش غزل حافظ ميخواند و الآن پس از هشتاد سال در آرزوي زيارت ميسوزد. من کسي نيستم؛ دوستان خوبي دارم؛ چه آنهايي که الآن شهيد شدهاند و چه آنهايي که در روزگار آهن و اهرم، بوي شهادت ميدهند. ميدانم حاج عباس عاصمي، شبهاي جمعه کربلاست کنار سفره حسين عليهالسلام. من کسي نيستم؛ همسرم در سفر کربلايش نوشتههايم را داخل ضريح انداخته است تا ارباب، دارايي خانوادگيام را ببيند و به آن برکت بدهد. من کسي نيستم؛ شاعرم. واژهها وقتي به سراغم ميآيند عطر سيب ميدهند، عطر سيب حسيني.
من با تمام نداشتههايم اينجا نشستهام. کنار بابالسلام. کنار مشبکهايي که قرار است در روزهاي آينده آرامآرام، ضريح ارباب شوند.
حالا که فکر ميکنم ميبينم از ابتداي محرم امسال، اين، بار سومي است که به کربلا ميآيم: سفر اول با جمعي از شاعران آمدم؛ آنقدر واژهباران بود آن سفر که اشکهايمان به گرد راه کلمات هم نميرسيدند. چقدر در حرم ارباب شعر خوانديم، چقدر در بينالحرمين شعر خوانديم، چقدر...:
اصلاً حسين، جنس غمش فرق ميکند...
بگو که يکشبه مردي شدي براي خودت...
تير در بين دو ابروش به هم برگشته...
يادم نميرود همان شبي که از سفر اربعين برگشتم هنوز خستگي شيرين سفر در جانم بود که با يک تماس تلفني براي نصب ضريح دعوت شدم. وقتي براي حاج محمود گفتم، گفت: تو بايد بيايي...