صلی الله علیک یا رسولالله(ص)
ما از تو خیلی غریبتریم اُویس!
اُویس! در چیزی شبیه هستیم: «فاصله». از قَرَن تو تا او. از قَرْن من تا او. برای تو از جنس مکان. برای ما از جنس زمان. راه دور بود. خیلی. پر از عشق شده بودی. گفتی بروم شاید از دورها بشود او را ببینم.
عقیق: خواجه انبیا گفت:«در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر در قیامت او را شفاعت خواهد بود.» صحابه گفتند: «آن که باشد؟» فرمود: «بنده ای از بندگان خدای.» گفتند: «ما همه بندگان خدایِ تعالیایم. نامش چیست؟» فرمود: «اُویس!»
قبول! تو از من خیلی عاشق تری، خیلی پاک تر، با صفاتر. اصلا همه ی «خیلی ها» مال توست و فقط یکی سهم من: اویس من از تو خیلی غریب ترم!
گفتند: او کجا باشد؟ گفت: به قَرَن. گفتند که: او تو را دیده است؟ گفت: به دیده ی ظاهر نه. گفتند: عجب! چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته؟
در چیزی شبیه هستیم: فاصله.درد مشترک. از قَرَن تو تا او. از قَرْن من تا او. فاصله! مگر فرقی میکند؟ برای تو از جنس مکان. برای من از جنس زمان. راه دور بود. خیلی. چندین بادیه. پر از عشق شده بودی. پر. گفتی بروم شاید از دورها بشود او را ببینم.
چون به مدینه رسید خواجه ی انبیا به سفری بیرون رفته بود. صحابه گفتند: بمان. گفت: مادرم مرا فرموده نیمی از روز بیش تر نمانم. پس بسیار گریست و آن گاه بازگشت.
تو رسیدی. رفته بود سفر. من رسیدم، رفته بود سفر. تو ندیدیش. من ندیدمش و ما فقط تا همین جا همسفر بودیم. تو رسیدی، رویش نبود، بویش بود. او را نفس کشیدی. نفس کشیدی. من رسیدم. نه رویش بود نه بویش. نه هیچ چیز دیگری برای قناعت! تو رسیدی. حنانه بود برای سر در هم گذاشتن. بر فقدان شانه هایش گریستن. من رسیدم، حنانه سنگ شده بود. نامی فقط و صدای ناله حتی از اعماقش نمی آمد.
تو رسیدی، ستون ها تنه ی نخل بودند. نخل ها بوی دست می دادند. تو در آغوش کشیدیشان. من آغوش گشودم. لب گذاشتم. سرد بود. ستون سنگی سرد بود و گرمای دست ها در مرمر منجمد، مرده بود. معماری مدرن! هندسه ی عشق رفته بود. ما فقط تا همین جا همسفر بودیم. بعد از این داستان من است. تو نیستی. تو با سهمت برگشته ای به خیمه ات. من!
گفتم:سهم من؟ گفتند: قال رسول الله.... نفهمیدم. وقتی خیلی دور باشی همین می شود دیگر. زبانت هم. یکی باید می بود. یکی در این میان. بین من و او. دلشان سوخت. گفتند:بهش تصویری بدهیم. با پاره های تاریخ دوباره او را ساختند. من بوسیدمش. وقتی هیچ چیز نیست یک تصویر چه غنیمتی است. مقدس بود. خیلی. شمایل را می گویم. همان که به من داده بودند. به درد بوسیدن می خورد. روی چشم کشیدن. به دیوار زدن. فقط... انگشت هایش دست من را نمی گرفت. جان نداشتند انگار. نمی شد دست بدهم دستش. نمی شد به او بیاویزم. دلم می گرفت.
حساب کردم. شمردم. تصویر من فقط ده سال بود. دوباره شمردم. چیزی کم بود. 13 سال از او کم بود. پیامبری که به من داده بودند پیامبر مدینه بود. فقط مردی مقدس در بالای اتاقی. شبستان مسجدی. یارانش نشسته اند. کسانی می آیند... برای دست بوس. حرفش را می برند. سینه به سینه. به جنگ می رود. فوج فوج می آیند. شمشیرها دورش. اسب ها پی اش. سواران گرداگرد. فقط یکبار در احد تنها می شود. کمی بعد درست می شود. همه چیز پر از ابهت. مجد. عظمت. فتح می کند. پیش می رود. اما 13 سال جایی کم بود. کجا هستند؟ پاره های آن 13 سال کجا هستند؟ باید همه را پیش هم بگذارم. من او را می خواهم. کامل...
کعبه در میان است. دور بت ها دارند می گردند. همه. سه نفر ایستاده اند. جدا از جمع. خم می شوند. فقط سه نفر. راست می شوند. به خاک می افتند. راست. خم. خاک. فقط سه نفر. همه بر می گردند. دایره می زنند دورشان. حیرت، بعد خنده. از فرط خنده به زانو می افتند. دست روی دلها. طعنه می بارد از تمام دایره ی آدم ها. سه نفر باز خم می شوند. کلمه دهان به دهان می چرخد: محمد است و فقط دو نفر پشت سرش؛ یک زن ویک کودک.
حقیر ترین آدم ها در جامعه جاهلی: زنی وکودکی. تنها گروندگان به او! چه منظره ی مسخره ایست. این لطیفه جان می دهد برای خندیدن. کلمه آهسته گفته می شود: دیوانه، زمزمه می شود. می پیچد و تکرار می شود. دیوانه، و نه این که تهمتی است. باوری است. چیزی جز این می توان گفت؟ و مردی که دیوانه می خوانندش خیلی تنهاست...پس چرا چیزی از رنج سترگ این دوست داشتنی در تصویر من از پیامبرم نیست؟ چرا تصویر پیامبر من فقط نمای مردی برای دست بوس است؟ شاید انگشت های تمثال من برای همین این همه بی جانند...
در سجده است. از پشت سر نزدیک می شوند. شکنبه و سرگین شتری ناگهان فرو میریزد. سر از سجده برمی دارد. ایستاده اند و می خندند. هیچ کس نیست. حتی برای دلسوزی. ایستاده اند و می خندند. دختر کوچکی دوان دوان! انگشت های کوچکی، صورت مرد را پاک می کنند. مرد دست می کشد روی انگشت های کودکانه: «مادرِ پدرش!». بغض مظلوم مردی که امعاء و احشاء شتری از سر ورویش می ریزد! چه دلم می خواهد سجده کنم!
باز هم راه افتاد. مثل هر سال. مثل همه ی نه سال پیش. همین موقع. هر سال این راه را رفته بود. رسید به خانه های حاجیان:... این آیین من است. کسی نیست بینتان که بخواد مرا یاری کند؟ هیچ قبیله ای آیا مرا در پناه می گیرد تا رسالت های خدایی را برسانم؟ حتی سکوت نکردند برای شنیدن. رو حتی برنگرداندند. ده سال بود که می آمد. ده سال بود که همین ها را می گفت و منتظر می ایستاد. امسال هم ایستاده بود در سکوت و منتظر بود تا شاید کسی. پیرمردی نگاهش کرد. دل سوزاند: پسرم خویشاوندان ونزدیکانت که تو را بهتر می شناسند. وقتی آنها دعوتت را نمی پذیرند، از تو پیروی نمی کنند...
و ابولهب بود که در سایه دیوار می خندید. وابولهب بود که پیش از او رسیده بود و داستان برادر زاده ی ساحر. قدم های بلند و غمگین مردی که در سکوت دور می شود. مردی که باز خواهد آمد. سال دیگر. همین موقع. کاش می شد روی این پاها افتاد. زجر می کشند. سنگ های گران بر سینه. زنجیرها. شلاق ها. آفتاب. تشنگی. رد می شود از کوچه. رو می گرداند تا اشکش را نبینند. چند بار بغض فرو می دهد. نمی داند چند بار نزدیک است بیفتد. نمی داند چندبار راه عوض می کند تا شاید نبیند. « برادرانم این شکنجه هارا تاب بیاورید.خدا با شماست...» اگر میشد روح خون چکانش را عریان کند می دیدند که زخمی است به تعداد هر شلاق و مجروح به اندازه ی هر زنجیر. وزن تمام سنگ ها روی سینه اش بود. «مردی آمده است که رنج شما بر او سخت دشوار است.»
پی نوشت:
خدا خانه دارد؛ فاطمه شهیدی
منبع:فارس