عقیق برای استفاده ذاکرین اهل بیت(ع) منتشر می کند

اشعار ویژه شب سوم محرم حضرت رقیه (س)

به مناسبت فرا رسیدن ماه عزاداری سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله(ع) ، عقیق هر روز جدیدترین اشعار شعرای آیینی کشور برای این مناسبت را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند:

سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن ماه عزاداری سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله(ع)  ، عقیق هر روز جدیدترین اشعار شعرای آیینی کشور برای این مناسبت را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند:

 



احمد ایرانی نسب:

با پای زخمی اش جلوی سر ، بلند شد

آهی کشید و ناله ی دختر بلند شد

عمه رسیـد و زیر بغل هـاش را گرفت

جانش به لب رسیده و آخر بلند شد

رحلی بیاوریـد که قـرآن نـزول کـرد

در مقدمش سه آیه ی کوثر بلند شد

حالا دلش شکسته بیـاییـد دیـدنش

 بابـا رسید و دخترکش سربلند شد

با آه و نالـه درددلش را شـروع کــرد

طفل سه سالـه درد دلش را شروع کـرد

بابا بـرای زخـم تنت نــذر کـرده ام

دیشب بـرای آمـدنت نذر کرده ام

از روسـری عمـه نخـی را گرفتــم و

بستم بـه دور پیرُهنت نذر کرده ام

با بوسه های چوب به لبهای زخمی ات

بـا گریه بر لب و دهنت نذر کرده ام

روزه گرفتـه ام بـه هـوایت کـه لااقل

یک بوریـا شود کفنت نـذر کرده ام

با گریه های من همه از حال می روند

صـدها فرشته جانب گودال می روند

کـوه غمی که بر سر این راه می کشـم

بـا یـاد تـو شبیـه پَرِ کـاه میکشـم

ما خارجی شدیم و به ما سنگ می زنند

دردسـری ز مـردم گمـراه می کشـم

تو روی نیزه می روی و اشک های مـن

با هـر نفس به یاد سرت آه می کشـم

بابـا سر عمو چه قَـدَر فرق کرده است

دست نـوازشی به سـر ماه می کشـم

کنج خرابه تا که رسیده ست مـادرت

چشمـان بی قـرار مـرا بست مادرت

علی اکبر لطیفیان:

طورنشین میشوم سحرکه بیاید
جلوه ی ربانی پدرکه بیاید

جار فقط میزنم میان خرابه
یار سفر کرده از سفرکه بیاید

صبح خبرمیدهند رفتن من را
از پدر رفته ام خبر که بیاید

 نوبت ناز من است صبرندارم
ناز مرا میخرد پدرکه بیاید

گریه ی من مال عمه است،وگرنه
زود مرا میبرند ،سر ،که بیاید

حرف"کنیز"ی زدن چه فایده دارد
گریه فقط میکنم اگر که بیاید

طفل، بساطی برای ناز ندارد
مقنعه و گوشواره درکه بیاید

جواد پرچمی:

لاله در باغ خزان، برگ و برش کم می شد
شمع ویرانه فروغ سحرش کم می شد

پلک بی حوصله اش خواست بخوابد، ای کاش
اندکی هلهله ی دور و برش کم می شد

زخم پاهای ورم کرده اگر خوب نشد
لااقل کاش کمی درد سرش کم می شد

بهر دلخوش شدن عمّه تبسّم می کرد
شاید از دغدغه ی همسفرش کم می شد

اشک و خاکستر و سیلی اثراتی دارد
ذرّه ذرّه مژه ی پلک ترش کم می شد

لگد لعنتیِ زجر زمینگیرش کرد
کاشکی درد عجیب کمرش کم می شد

سر هر کوچه که رفتند شمرد این دختر
چند دندان ز دهان پدرش کم می شد

عمویش عالم و آدم همه را می سوزاند
تار مویی اگر از روی سرش کم می شد

خوب شد شانه نزد موی سرش را زینب
چون همین چند موی مختصرش کم می شد

مصطفی متولی:

پای دختر بچه وقتی غرق تاول میشود
پابه پایش کاروانی هم معطل میشود

دست بسته خواب هم باشد بیافتد از شتر
پهلوان باشد دچار درد مفصل میشود

غیر موهای سرم در این سفر از دست شمر
خواب هم آشفته با کابوس مقتل میشود

حق بده با دست اگر دنبال لبهای توأم
بعد چندی تار دیدن چشم تنبل میشود

پاره های چادرم را بسکه بستم روی زخم
چادرم دارد به یک معجر مبدل میشود

استخوانهایم ترک دارند فکرش را نکن
تو در آغوشم بیایی مشکلم حل میشود

زجر من را میکُشد اینجا، مرا با خود ببر
ماندنم دارد برای شام معضل میشود

 محمود ژولیده:

تا دوش تو سَریر مُقام رقیه بود

عالم شبانه روز به کام رقیه بود

تا روی زانوی تو سه ساله قرار داشت

آغوش تو دوام و قوام رقیه بود

هرجا که صحبت از عمو عباس می شنید

بر عالمی تفاخُر نام رقیه بود

گاهی به لَحن با نمک و بچه گانه ای

بازیِ تو به خنده سلام رقیه بود

بالا نشین قافله بر شانه های تو

یعنی فراز عرش به نام رقیه بود

تنها ز جانبِ عمو عباس هم نبود

این همنشینیِ تو مرام رقیه بود

می گفت العطش ، ولی این هم بهانه بود

نام تو ذکر و وردِ کلام رقیه بود

وقتی ستون خیمۀ تو بر زمین فتاد

تازه شروع روز قیام رقیه بود

دیگر ز مشک ، آب سراغی نمی گرفت

انگار حرف ، آب حرام رقیه بود

وقتی به خیمه دست عدو بازِ باز شد

حکمِ فرار ، حکمِ امام رقیه بود

بر گوش او عدو که دو تا گوشواره دید

عمه به فکر حُسن ختام رقیه بود

حسن لطفی:

کنون که گوشۀ ویرانه آشیان دارم

برای آمدنت باغی از خزان دارم

اگر چه بی پر و بال و به بند زنجیرم

برای شرح غمم با تو صد زبان دارم

به فصل کودکی ام پیری ام نگو زود است

شکسته لاله ام و داغ باغبان دارم

زبان گشا و سخن گو به جان تو بابا

به سنگ بر کف دست و نه خیزران دارم

چه شد به نیزۀ دشمن تو بوسه می دادی

ندیدی ام که به دل حسرتی از آن دارم

از آن شبی که هراسان ز ناقه افتادم

به چهره ام اثر دست ساربان دارم

ز غمگساری این شامیان همین کافی است

که جای لقمۀ نان درد استخوان دارم

به سان عمه اگر مو سپید و رنجورم

شبیه مادر تو قامتی کمان دارم

حسن لطفی:


از سفر آمدی و روشن شد

چشمهایی که تارتر شده اند

از سفر آمدی به جمعی  که

همگی دست بر کمر شده اند

 

زخمهای تو را شمردم که

یک به یک نذر بوسه ای دارم

چقدر زخم در بدن داری

چقدر بوسه من بدهکارم

 

بعد از این است بادها ندهم

گیسوان تو را که شانه کنند

من نمردم که سنگها هر بار

زخم پیشانی ات نشانه کنند

 

دختری که مقابلم انداخت

باز هم نان پاره خود را

به خدا روی گوش او دیدم

هر دوتا گوشواره خود را

 

گیسوانی که داشتم روزی

کربلا تا به شام کمکم سوخت

خواستم تا که شعله بردارم

نوک انگشتهای من هم سوخت

 

لکنتم بیشتر شده خوب است

لکنت دخترانه شیرین است

لهجه ام را ببین عوض کرده

چقدر دست زجر سنگین است

 

تا به سختی ز عمه پرسیدم

که تو هم درد استخوان داری

گریه کرد و به گریه با من گفت

چقدر لکنت زبان داری

 

گرچه پیرم نموده ای اما

دیدنت باز جای خوشحالی است

باید از خیزران کسی پرسد

جای دندان تو چرا خالی است

 

ساربان آمد و به رویم ماند

اثرات کبودی از دستش

چشم من تار شد ولی دیدم

خاتمت را میان انگشتش

****

اینجا بهانه ها خودشان جور می شوند
کافی ست زیر لب پدرت را صدا کنی
کافی ست یک دو بار بگویی گرسنه ام
یا ناله ای به خاطر زنجیر پا کنی

اصلا نه ، بی بهانه زدن عادت همه ست
حرف گرسنگی نزدم باز هم زدند
دیدم که بر لبان تو می خورد پشت هم
چوب تری که قبل لبت بر سرم زدند

آن قدر پیش طفل تو خیرات ریختند
نان های خشک خانه یشان هم تمام شد
امروز هم به نیت تفریح آمدند
عمه کجاست چادر من ؟ ازدحام شد

صبح و غروب و شام که فرقی نمی کند
ما را خلاصه غالب اوقات می زنند
یک در میان به روی من و عمه می خورد
سنگی که سمت خیمه ی سادات می زنند

 از آن شبی که زجر مرا دست عمه داد
لکنت زبان من نه  مداوا نمی شود
پیر زنی که موی مرا می کشید گفت
زلفی که سوخته گرهش وا نمی شود
****

تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند

هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند

دست در دست پدر دختر همسایه رسید

ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند

دخترک زیر پر چادر عمه می رفت

آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند

سنگی از بین دو نی رد شد و بر رویش خورد

پس از آن ترکه ی چوبی اثرش را سوزاند

پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا کرد

شاخه ی سوخته ای نخل پرش را سوزاند

دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید

هیزم شعله ور افتاد و سرش را سوزاند

این چه شهری است که لبخند مسلمانانش

جگر دخترک رهگذرش را سوزاند

این چه شهری است که بازار یهودی یانش

گیسوی بافته ی تا کمرش را سوزاند

زجر وقتی که سر حلقه ی زنجیر کشید

بند آمد نفسش باز تنش تیر کشید

گل سرخی به روی پیرهنش چسبیده

خوار صحرا به تمام بدنش چسبیده

زخم رگ های پدر بند نیامد حالا

چندتا لکه روی پیرهنش چسبیده

تشنگی زخم لبش را چقدر وا کرده

بس که خشک است زبان بر دهنش چسبیده

شانه هم بر گره ی موی سرش می گرید

که به هم گیسویش از سوختنش چسبیده

دید انگشتر باباش که با قاتل بود

لخته خونی به عقیق یمنش چسبیده

زجر آرام بکش حلقه ی زنجیرت را

جرم زنجیر تو بر زخم تنش چسبیده

عمه اش با زن غساله به گریه می گفت

تار موی پدرش بر کفنش چسبیده

 محمد بختیاری:

قلبم شکست اما، اندازه ی سرت نه

آشفته دیده بودم مانند پیکرت نه

تا شام غصّه خوردم با تو ولی نگفتم

ای کاش ساقی ات بود اینجا و خواهرت نه

پای تو ایستادم وقتی همه نشستند

پایت همه نشستند سرو تناورت نه

یک کربلا برایت تا کوفه گریه کردم

در اشک دیده بودم در خون شناورت نه

از ابرها گذشتیم با کاروان گریه

چشم همه سبک شد چشمان دخترت نه

در خواب پر گرفتم ای ماهِ مِه گرفته

تا عرش دیده بودم بالای منبرت نه

بین صفای آهت تا مروه ی نگاهت

عالم دویده اما همپای هاجرت نه

ایوب پرند آور:

کوچکترین ستاره ی دریا کمی بخواب

آتش گرفت دامن صحرا کمی بخواب

دیگر بس است بر سر نی هرچه دیده ای

لختی ببند چشم تماشا کمی بخواب

بر نی سه ساله بغض تو را جار می زنند

ای راز و رمز سوره ی طاها کمی بخواب

تو کودکانه حسّ مرا داغ می زنی

آتش مزن به سینه ی گلها کمی بخواب

بی تازیانه زخم مرا تازه می کنی

آه ای بلور گریه ی زهرا کمی بخواب

جایی برای داغ تو پیدا نمی کنم

هفتاد و چندُمین غم بابا کمی بخواب

دیگر بس است بغض و بهانه، پدر رسید

لا لای و لا لا لالا لالا کمی بخواب

محمد سهرابی:

غیر اِحیا نمی کنم امشب

جز خدایا نمی کنم امشب

قُرب دختر به بوسه ی پدر است

جز تمنّا نمی کنم امشب

باید امشب کنار من باشی

بی تو فردا نمی کنم امشب

چند بوسه به من بدهکاری

صبر از آنها نمی کنم امشب

نوبتی هم بُود زمان من است

پس تماشا نمی کنم امشب

ناز طفل مریض بیشتر است

بی تو لالا نمی کنم امشب

خواب، بی بوسه ی پدر تا کی؟

دور از آن کام، در به در تا کی؟

الله الله عجب سحر دارم

سحری در بر پدر دارم

آنچه دیشب به طشت زر دیدم

حالیا در طَبق به بر دارم

دست افکنده ام به گردن او

عمه جان عمه جان پدر دارم

لیک چشمی نمانده بنگرمش

لیک دستی نمانده بردارم

آمده همرهش مرا ببرد

من از این ماجرا خبر دارم

تو مپندار ای پدر که کنون

سُرمه بر دیدگان تر دارم

لخته ی خون گرفته چشم مرا

لخته خونی که از سفر دارم

گِرِه در موی من چو ابروی توست

تو ز سنگ و من از شرر دارم

شمع هرجا که انجمن دارد

پر پروانه سوختن دارد

علی اصغر ذاکری:

از زندگی دوری ولی شیون نداری

خون گریه لازم نیست، نالیدن نداری

خیلی دل من تنگ آغوش تو گشته

افسوس ممکن نیست، دیگر تن نداری

با بوی آن شاید کمی جان می گرفتم

بابا! چرا پس جسم و پیراهن نداری

بابا چه کرده با لب و دندانت آن چوب؟

قاری قرآن! قوّت خواندن نداری

یک جای سالم در تمام صورتت نیست

دنیای زخمی، جای بوسیدن نداری

اما بدان که صورتم مثل تو زخم است

فرق زیادی ای پدر! با من نداری

یک دست سنگین رو کبودم کرده، دیگر

یک دخترک با صورت روشن نداری

من چاره ای جز آمدن با تو ندارم

پیداست اینجا نیّت ماندن نداری

محمد فردوسی:

می آید آخرسر، سرت ... چیزی نمانده

تا جان بگیرد دخترت ... چیزی نمانده

با چادری گلدار و سنجاق و عروسک

می آید این جا مادرت ... چیزی نمانده

خورشید ویرانه! قدم رنجه نمودی

دیر آمدی از اخترت چیزی نمانده

«عجّل وفاتی» گفتنم را که شنیدی

از عُمر یاس پرپرت چیزی نمانده

من خواب دیدم که در آغوش تو هستم

حالا ولی از پیکرت چیزی نمانده

داری نگاهم می کنی با چشم بسته!

از پلک چشمان ترت چیزی نمانده

لکنت زبانم علتش سیلی زجر است

از نور چشم کوثرت چیزی نمانده

با تازیانه روز و شب مأنوس بودم

یعنی که از نیلوفرت چیزی نمانده

سنگ و تنور و نعل و نیزه ... علت این هاست

که ای پدر! از ظاهرت چیزی نمانده

لعنت به شمر و خنجر کُندش ... چرا که

بابای من! از حنجرت چیزی نمانده

حرف کنیزی شد، عمو از نیزه افتاد

طوری که از آب آورت چیزی نمانده

حسن لطفی:

نیمه شب در خرابه وقتی که

ربنای قنوت پیچیده

بعد زاری و حق حق گریه

چه شده این سکوت پیچیده

 

عمه اش گفت خوب شد خوابید

چند شب بود تا سحر بیدار

کمکم کن رباب جای زمین

سر او را به دامنت بگذار

 

آمد از بین بازویش سر را

تا که بردارد عمه اش ای داد

یک طرف دخترک سرش خم شد

یک طرف سر به روی خاک افتاد

 

شانه اش را گرفت با گریه

به سر خویش زد تکانش داد

تا که شاید دوباره برخیزد

سر باباش را نشانش داد

 

دید چشمان نیمه بازش را

پلک آتش گرفته اش را بست

دید نیلوفر است با دستش

زخم های شکفته اش را بست

 

حلقه های فشرده زنجیر

دید چسبیده اند بر بدنش

تا که زنجیر باز شد ای وای

غرق خون شد تمام پیرهنش

 

پنجه بر خاک میزد و می گفت

نیمه جانی به دست ها داریم

با ربابش زیر لب می گفت

به گمانم که بوریا داریم

 

کفنش کرد عمه خاکش کرد

پیکری که نشان آتش داشت

یادگاری ولی به دستش ماند

معجری که نشان آتش داشت

 

با همان پیرهن همان زنجیر

دخترک زیر خاک مهمان بود

 داغ اصغر بس است تدفینش

فقط از ترس نیزه داران بود

 

می کشید از میان آبله ها

خار ها را یکی یکی آرام

یادش افتادشکوه هایش را

پیش بابا یواشکی آرام


سید هاشم وفایی:

بابا نبودی بعد تو بال و پرم ریخت

آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت

بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود

تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت

عمه صدا می زد همه بیرون بیایید

جا ماندم و آتش به روی چادرم ریخت

بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟

مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت

چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...

بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت

موهای من بابا یکی هست و یکی نیست

ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت

هم گوشواره هم النگوی مرا برد

میخواست معجر را برد موی مرا برد

با سر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟

تو هم که جای سالمی در سر نداری!

این موی آشفته چرا شانه نخورده؟

بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟

مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی

اما تو مَردی و غم معجر نداری

قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت

بنشین به زانویم اگر منبر نداری

هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی

بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟

یوسف رحیمی :

بر نیزه ها از دور می دیدم سرت را

بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟

چشمانم از داغ تو شد باغ شقایق

در خون رها وقتی که دیدم پیکرت را

ای کاش جای آن همه شمشیر و نیزه

یک بار می شد من ببوسم حنجرت را

بابا تو که گفتی به ما از گوشواره

همراه خود بردی چرا انگشترت را

با ضرب سیلی تا که افتادم ز ناقه

دیدم کبودی های چشم مادرت را

یک روز بودم یاس باغ آرزویت

حالا بیا با خود ببر نیلوفرت را


منبع : وبلاگ شعر شاعر . حسینیه


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین