عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۳۸۸۹
تاریخ انتشار : ۱۹ دی ۱۳۹۱ - ۱۶:۳۰
وبلاگ "طهورا":
از آن به بعد مادر اجازه ی تمام مجالس حاج آقا را به من داد . می گفت صاحب نفس است که توی خیره سر را با نفوذ کلامش از بازار برگرداند تا سعادت آباد !
عقیق: ایراد از این دنیا نیست . ایراد از سن و سال و مریضی هم نیست . (خدا حفظت کند امیر خانی)
وسط راهروی باریک بازار می رفتم . چندی قبل بود . سن و سالم به عقل رسی ِ حالا نبود .
ساعت ۷شب ماشین بابا را برداشتم و آتیشش کردم که بروم مسجد بازار . مادر دلش رضا نبود ، اما تخسی های جوانی است دیگر !
انداختم توی نیایش و بعد بریدگی یادگار امام راهنما را زدم بالا و پایم را گذاشتم روی گاز و یا علی است و مدد. 
این ها را وقتی یادم آمد که میان راهروی باریک می رفتم و وجدانم بد جوری تیزی اش را گذاشته بود کنار شاهرگم. به مادر فکر می کردم که از اول شب احیا تا آخر قرآن به سر گیری به فکر من است و خدا خدا می کند که سالم برگردم خانه و برای بی ام و ِ  متالیک ِ سبز ِ قدیمی بابا اتفاقی نیفتدتا من برسم خانه .
موبایل برای از ما بهترون بود . نه مثل حالا که توی خورجین هر بشری چند تا سیم کارت اعتباری گیر بیاید و نوبه به نوبه یکی شان ونگ ونگ کند. کارت تلفن توی جیبم بود اما امان از همان تخسی های جوانی !
مسجد شلوغ بود . به زحمت داخل شدم و نشستم وسط جمعیت . حاج آقا آمد. همان اول کار حدیث خواند . حواسم به شلوغ پلوغی جمعیت بود و پسر بچه ی خیره سری که مدام غر میزد که میخواهد برود مردانه پیش بابایش .
صدای بلندگو را انگار بلندتر کردند .صدا واضح تر از هم همه ی مردم شد . درشرح حدیث، آقا گریزی زد به مادر . به اینکه اگر مادرتان راضی نباشد شما کاری انجام دهید ،هرچند خیرو ثواب باشد فنا می شود .
ده دقیقه از ارج و قرب مادر گفت .  یک لحظه بی خیال قرآن سر گرفتن شدم و بلند شدم و چند نفری را هم توی شلوغی لگد کردم و خلاصه آمدم بیرون . راهروی باریک را تند تند می رفتم و نمیدانستم چه باعث شده برگردم !
بی ام و ِ بابا ، برعکس همیشه با همان استارت اول روشن شد و با جا زدن دنده زوزه ای کشید و راه را تخت گاز برگشتم خانه . وقتی رسیدم خانه ، مادر روی جانمازش نشسته بود. یک راست رفتم و بوسیدمش . با یک حالتی که انگار قهر کرده باشد پرسید چرا برگشتی پس؟
- حاج آقا گفت مادرت راضی نباشد نمی ارزد ! دعا بالا نمی رود . من هم برگشتم .
.
.
از آن به بعد مادر اجازه ی تمام مجالس حاج آقا را به من داد . می گفت صاحب نفس است که توی خیره سر را با نفوذ کلامش از بازار برگرداند تا سعادت آباد !
                    
***
یک وقتهایی آدم بد جوری می خورد توی برجکش . یک وقتهایی بد جوری فرصت ها لیز می خورد از دست آدم . یک وقتهایی هم آدم بدجوری گیج می خورد در ناباوری .
از دیشب گیجم . شرح حدیث ها آمده جلوی چشمم . تمام عبارات و کلمات ِ صحبت هایش پیچیده توی ذهنم . باورم نمی شود ... ۱۵ سال اُنس چیز کمی نیست...
کد خبرنگار:211005

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین