چهارمین شماره از کتابمجله همشهری آیه منتشر شد:
من و حیدر را به اتاق سرنگهبان بردند. سعد که عصبانی بود گفت:
- من در جبهه های جنوب اسرای شما را دیدم که پشت پیراهن شان و حتی روی پیشانی بندهایشان نوشته بودند مسافر کربلا. شما می خواید کربلا را تصرف کنید؟! شما خوب بود یک دستگاه تریلر می آوردید، کربلا رو می گذاشتید روی تریلر و با خودتون می بردید ایران و دست از سر ما برمی داشتید!
… به دستور سروان خلیل، من و حیدر هر کدام به هفتاد ضربه ی کابل محکوم شدیم. حامد حیدر را زد و ولید مرا. وقتی هفتاد ضربه کابل را نوش جان کردیم، حیدر با همان لهجه ی ترکی و دوست داشتنی اش دو بار تکرار کرد: سیدی! سنی ننه وین جانی ایکی دانا شالاق ویر. (جون مادرت دو تا کابل دیگه بزن)؟
- کابل ها به سرتون خورده، گیج شدید، خواهش نمی خواد.
حامد در حالی که به هر کدام مان دو کابل دیگر کوبید، گفت: هذا اثنین …! (این هم دو کابل دیگه، یالا برید گم شید، از جلو چشمم دور شید)
وقتی بر می گشتیم بازداشتگاه، گفتم: حیدر! مثل این که راستی راستی حالت خوش نیست، چرا گفتی دو کابل دیگه بزنن؟
- حضرت عباسی نفهمیدی چرا؟
- نه.