۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۰ : ۰۲
راضی
به هر قضای خدا می روی علی
چون
نوح سمتِ موج بلا می روی علی
دارم
به فتح خیبر تو فکر می کنم
با
دست های بسته کجا می روی علی!؟
ای
سرشناس شهر، برای تو خوب نیست!
مسجد
چرا بدون عبا می روی علی!؟
آشفته
حالِ فاطمه ی پشتِ در نباش
قدر
خودت به هول و ولا می روی علی
آیینه
ی شکسته ی این کوچه ها منم
ازمن
شکسته تر تو چرا می روی علی!؟
بی
رحمیِ مغیره عجب شمرگونه است!
داری
چه زود کرببلا می روی علی!
این
کوچه، آخرش ته گودال می رسد
داری
میان حرمله ها می روی علی
وحید قاسمی
سکوت
عین سکوت است، بی همانند است
که
پیشوند ندارد، بدون پسوند است
زبان
رسمی اهل طریقت است سکوت
سکوت
حرف کمی نیست، عین سوگند است
زمین
یخ زده را گرم می کند آرام
سکوت،
معجزه ی آفتاب تابنده است
سکوت
پاسخ دندان شکن تری دارد
سکوت
مغلطه ها را جواب کوبنده است
سکوت
ناله و نفرین، سکوت دشنام است
سکوت
پند و نصیحت، سکوت لبخند است
سکوت
کرد علی سال های پی در پی
همان
علی که در قلعه را ز جا کنده است
همان
علی که به توصیف او قلم در دست
مردّدم
بنویسم خداست یا بنده ست
علی
به واقعه جنگید با زبان سکوت
که
ذوالفقار علی در نیام برّنده است
علی
به واقعه کار مهم تری دارد
که
آیه آیه کتاب خدا پراکنده است
از
آن سکوت چه باید نوشت؟ حیرانم!
از
آن سکوت که لحظه به لحظه اش پند است
از
آن سکوت که در عصر خود نمی گنجد
از
آن سکوت که ماضی و حال و آینده است
از
آن سکوت که نامش عقب نشینی نیست
از
آن سکوت که هنگام جنگ ترفند است
از
آن سکوت که دستان حیله را بسته
و
دور گردن فتنه طناب افکنده است
سکوت
کرد علی تا عرب خیال کند
ابو
هریره به فن بیان هنرمند است
سید حمید رضا برقعی
خانه
با رفتنت این بار به هم ریخته است
شهر
بی حیدر کرار به هم ریخته است
پدرم
نبض زمان بودی و با رفتن تو
سحر
و روزه و افطار به هم ریخته است
هرکسی
دید پدر، حال مرا گفت به خویش:
دختر
فاطمه بسیار به هم ریخته است
بستر
خالی تو گوشۀ این خانه پدر
علتی
شد که پرستار به هم ریخته است
بودنت
مایۀ آرامش و آسایش بود
حال
با رفتن تو کار به هم ریخته است
حَسَن
غمزده را بیشتر از زخم سرت
قصۀ
سینه و مسمار به هم ریخته است
حرفی
از کوچه نباید بشود پیش حسین
چون
که با گفتنش هر بار به هم ریخته است
صحبت
از کوفه و بازار و اسیری کردی
از
همان لحظه علمدار به هم ریخته است
گفته
ای کوفه میارند مرا طوری که
همه
ی کوچه و بازار به هم ریخته است
مهدی نظری
در
راه نماز جان بیفشاند علی
بر خلق نماز را شناساند علی
با این همه چون شهید شد در محراب
گفتند مگر نماز می خواند علی
***
دلت از بی کسی دریای خون بود
غمت از ریگ صحراها فزون بود
خودم دیدم که در هنگام دفنت
کفن از خون فرقت لاله گون بود
***
غم
طفلی فراموشم نرفته
که
بار غصه از دوشم نرفته
گذشته
سال ها از کوچه اما
صدای
سیلی از گوشم نرفته
استاد سازگار
نه
همین خون علی دامن محراب گرفت
از
دل زینب بی مادر خود تاب گرفت
او
نشد کشته که عدل و شرف و تقوی مرد
مرگش
از دیده ی صاحب نظران خواب گرفت
تازه
شد محنت بی مادری اطفالش
که
فلک از سرشان سایه ی آن باب گرفت
نوح
در نوحه که طوفان مصائب برخاست
خاک
را گویی که یک بار دگر آب گرفت
روی
قنبر که چو گیسوی حسن بود سیاه
از
غم قتل علی گونه ی مهتاب گرفت
حسنش
شال عزا کرد به گردن چو حسین
آه
کاین منظره جان از تن اصحاب گرفت
خوشدل
از خون علی لاله و گل رنگین است
نه
همین خون علی دامن محراب گرفت
خوشدل تهرانی
به
خون شستند بیت ذات پاک حق تعالی را
الا
ای اهل عالم عاقبت کشتند مولا را
چه
دیدید از علی جز مهربانی مردم دنیا
چرا
کشتید آن تنهاترین تنهای دنیا را
شما
با کشتن مولا امیرالمؤمنین کشتید
محمّد
را علی را انبیا را بلکه زهرا را
بگرد
ای ماه از خون جگر اخترفشانی کن
خبرکن
زین مصیبت چاه و نخلستان خرما را
الا
ای داغداران علی آیید در کوفه
تسلا
در غم مولا دهید آن پیر اعما را
ز
پا افتاد با رخسار خونین بتشکن مردی
که
در بیت خدا بگذاشت بر دوش نبی پا را
فلک
یک زخم بر فرق امیرالمؤمنین دیدی
ندیدی
بر دل مجروح او زخم زبانها را؟
طبیبا
جای مرهم اشک ریز از دیدگان خود
علی
از دست رفته کن رها دیگر مداوا را
علی
روز ولادت بوسه زد بر دست عباسش
شب
قتل علی عباس بوسد دست بابا را
اگر
آلودهای «میثم» چه غم داری علی داری
خدا
بخشد به روی غرقه در خون علی، ما را
استاد سازگار
سخت
است پیش پای مردم با سر افتادن
و
سخت تر از آن به پیش دختر افتادن
ما
که تو را با لافتایت می شناسیمت
اصلاً
نمی آید به تو در بستر افتادن
داری
سفارش می کنی ما را به عباست
خیلی
خیالم جمع شد از معجر افتادن
گفتی
اسیرم می کنند اما نگفتی تو
از
خنجر کندی به روی حنجر افتادن
اما
نگفتی از روی مرکب زمین خوردن
اما
نگفتی از بلندی با سر افتادن
خیلی
برای دخترت سخت است هنگام
با
نیزه ای بر نیزه های دیگر افتادن
ای
وای از پیراهن غارت شده، بعدش
دنبال
غارت کردن انگشتر افتادن
×××
فرمود:
آب، اما به پهلویش لگد می زد
ای
داد بیداد از به جان پیکر افتادن
انصاف
نیست این گونه پیش چشم خواهرها
با
چکمه روی بوسۀ پیغمبر افتادن
ای
وای از شام غریبان و بیابان و...
در
زیر پاها چادر یک دختر افتادن
علی اکبر لطیفیان
صد
جلوه از پیمبر تو قد علم کند
آیینه
چون به محضر تو قد علم کند
جایی
برای پر زدن جبرئیل نیست
در
آسمان اگر پرِ تو قد علم کند
دنیا
کم است ظرفیتش، پس مجال نیست
تا
جلوه های دیگر تو قد علم کند
راه
فرار نیست هزاران سپاه را
هر
وقت نام حیدر تو قد علم کند
دیگر
به ذوالفقارِ دو دم احتیاج نیست
آن
لحظه ای که همسر تو قد علم کند
افتادنِ
به پات مرا سربلند کرد
از
این طریق نوکر تو قد علم کند
فردای
رستخیز، شفاعت تو را کم است
در
آن مقام، قنبر تو قد علم کند
از
پشت سر زدند تو را... جراتش نبود
شمشیر
در برابر تو قد علم کند
زینب
نمی گذاشت که فرقت دو تا شود
فرصت
نبود دختر تو قد علم کند
علی اکبر لطیفیان
کیسه
های نان و خرما خواب راحت می کنند
دست
های پینه دارش استراحت می کنند
نخل
ها از غربت و بغض گلو راحت شدند
مردم
از دستِ عدالت های او راحت شدند
ای
خوارج، بهترین فرصت برای دشمنی ست
شمع
بیت المال را روشن کنید، او رفتنی ست
درد
را با گریه های بی صدا آزار داد
با
لباس نخ نمایش، کوفه را آزار داد
مهربانی
نگاهش حیف مشگل ساز بود!
روی
مسکین ها درِ دارالخلافه باز بود
...دشمنانش درلباسِ دوست بسیارند و او
...بندگان کیسه های سرخ دینارند و او
ساده
گی سفره اش خاری به چشم شهر بود
مرتضی
با زرق و برق زندگی شان قهر بود
نیمه
شب ها کوچه ها را عطرآگین می کند
درعوض،
درحقِ او هر خانه نفرین می کند
حرص
اهل مکر، از بنده نوازیِ علی ست
داستان
بچه هاشان بی نمازی علی ست
گام
در راهِ فلانی و فلان برداشتند
از
اذان ها نام او را مغرضان برداشتند
جرم
سنگینی ست، بر لب خنده را برجسته کرد
چاه
ها دیدند مولا خستگی را خسته کرد
وحید قاسمی
با
آنکه استقامت تو فرق می کند
این
روزها حکایت تو فرق می کند
اینجاست
درد، دشمنت آخر غریبه نیست
بعد
از رسول، غربت تو فرق می کند
دستان
حیدری تو را صبر بسته است
با
دیگران اسارت تو فرق می کند
دستی
که روی فاطمه ات را نشانه رفت
فهمیده
بود غیرت تو فرق می کند
سیلی
به روی ام ابیها تو را شکست
آقای
من! مصیبت تو فرق می کند
گفتند
بعد فاطمه از پا فتاده ای
حق
داشتی امانت تو فرق می کند
سی
سال پیش! این در و دیوار شاهدند
اصلاً
شب شهادت تو فرق می کند
یوسف رحیمی
ای
كاش بگیرند از امروز سحر را
ای
اهلِ حرم سیر ببینید پدر را
شمشیر
پُر از زهر گرفته ز طبیبان
بر
نسخه ی تو فرصت اما و اگر را
جز
تو چه كسی عفو كند قاتل خود را
آن
قاتلِ خوابیده ی عمری دمِ در را
حتی
خودِ قاتل پس از آن ضربه به خود گفت
ای
كاش كه برداری از این سجده كمر را
باور
نكند كوفه كه تو اهلِ نمازی
وامانده
دهانش كه شنیده ست خبر را
سخت
است ولی باز برای دلِ زینب
یك
روز به تأخیر بینداز سفر را
مهدی رحیمی
پیش
از تو کوفه، سجده ی خونین ندیده بود
داغ
بزرگ، ماتم سنگین ندیده بود
پیش
از تو در سه فصل غریبانه ی سکوت
جز
سور و سات سفره ی سنگین ندیده بود
یعنی
تو را چنان که تو بودی نمی شناخت
جز
سایه های سرد و دروغین ندیده بود
هر
شب صدای پای تو در کوچه می دوید
خواب
تو را بهانه ی شیرین ندیده بود
پیش
از تو مرگ حادثه ای دلخراش بود
در
مرگ، رستگاری و تسکین ندیده بود
خون
دل تو بود که محراب را گرفت
جز
در دل تو دغدغه ی دین ندیده بود
تاریخ
کوفه، سر به سر آشوب و فتنه است
حاشا
که سهمناک تر از این ندیده بود
پروانه نجاتی
دلم
از شب نشینی های زلفت دیر می آید
مسیرش
پیچ در پیچ است و با تأخیر می آید
غزل
گل می کند در من اگر آیینه ام باشی
که
طوطی در سخن از دیدن تصویر می آید
به
بوی آن که جای من ز دامانت در آویزد
برون
از تربت من خار دامنگیر می آید
ملول
از عقل بی پیرم که سرمستی نمی داند
من
و عشقی که از او کار صدها پیر می آید
به
دور از نام و از ننگم، جدا از هر چه نیرنگم
مرید
پیر یکرنگم که بی تزویر می آید
جنون
هنگامه ای در این حوالی عشق می کارد
که
از هر سو صدای شیون زنجیر می آید
سکوت
تلخ نخلستان غریبی تازه می جوید
که
امشب بر ملاقات علی شمشیر می آید
به
هر ویرانه ای فانوس اشکی می کند روشن
که
بزم با صفایی این چنین کم گیر می آید
به
ذهن کوچه های کوفه گرد مرگ می پاشد
طنین
گام های او که بس دلگیر می آید
خروشیدم
که در این شهر آیا اهل دردی نیست؟
که
دیدم کودکی با کاسه ای از شیر می آید
رسد
روزی که خواب ناز بت ها را برآشوبد
که
ابراهیم ما با نعره ی تکبیر، می آید
محمد علی مجاهدی
اگر
نگاه کنی پیش پای چشمانت
یتیم
پُر شده در کوفه های چشمانت
مگر
چه دیده ای از شهر کوفه ی من که
گرفته
باز دوباره هوای چشمانت
به
غیر اشک خجالت نداشتم آقا
نداشتم
که بیارم برای چشمانت
و
در قبال تمام جفای چشمانم
ندیده
ام به خدا جز وفای چشمانت
نشسته
ام که کمیل نگاه تو باشم
که
مستجاب شوم با دعای چشمانت
تو
مُهر سجدۀ من؛ تو ابوتراب منی
رواست
اینکه بیفتم به پای چشمانت
و
یطعمون علی حُبّه شما هستید
منم
اسیر و یتیم و گدای چشمانت
بخوان
دو آیه برایم؛ دو آیه از چشمت
سپس
مرا بنشان در حرای چشمانت
چه
دیده ای که دو چشمت دو کاسۀ خون شد
چه
دیده ای به مدینه، فدای چشمانت
به
پیش چشم تو یاس تو را چقدر زدند
چقدر
صبر نموده خدای چشمانت
و
میخ قصۀ تلخی ست در نگاه شما
که
سال هاست گرفته عزای چشمانت...
رحمان نوازانی
کنار
من، صدف دیده پر گهر نکنید
به
پیش چشم یتیمان، پدر پدر نکنید
توان
دیدن اشک یتیم در من نیست
نثار
خرمن جان علی، شرر نکنید
اگر
چه قاتل من کرده سخت بی مهری
به
چشم خشم، به مهمان من نظر نکنید
اگر
چه بال و پرکودکان کوفه شکست
شما
چو مرغ، سر خود به زیر پر نکنید
از
آن خرابه که شب ها گذر گه من بود
بدون
سفرۀ خرما و نان گذر نکنید
به
پیرمرد جذامی سلام من ببرید
ولی
ز مرگ من او را شما خبر نکنید
علی انسانی
غم،ازغم
صدای شما گریه می کند
سر
روی شانه های شما گریه می کند
شب
که پناه می بری از بی کسی به چاه
مهتاب
پا به پای شما گریه می کند
کوفه
مدینه نیست ! ولی کوچه،کوچه است
هروصله
ی عبای شما گریه می کند
یک
کیسه ی قدیمی نان ورطب مدام
دنبال
ردّ پای شما گریه می کند
مهمانی
آمدی، کمی ازشیرهم بخور!
ظرف
نمک برای شما گریه می کند
دستم
به دامنت، نرو! بدبخت می شوم
پشت
سرت گدای شما گریه می کند
ازداغ
موی سوخته ی پشت در،هنوز
گیسوی
بی حنای شما گریه می کند
وحيد قاسمي
تا
صبح گرد بسترت آرام می پرم
شاید
دوباره بال بگیری کبوترم
شد
قسمتم دوباره پرستاری ات کنم
بابا
بگویم و تو بگویی که دخترم...
از
بس که قطره قطره ی خونت گرفته ام
خون
لخته بسته است تمامی معجرم
شکر
خدا که خون سرت بند آمده
دیدی
چه کرد چادر خاکی مادرم
حسن لطفی
پس متن همراه با سبک چی شد؟ چقدر زود شانه خالی کردید؟؟؟؟
اینا مسئولیتی در قبال سبک هیئت شما ندارن که
مداح که استاد نبینه همین میشه
به قول آقا امیر استاد ندیده هستید شما!!!!
پس لطفا طلب کارنباشید!!!!!!