کد خبر : ۳۲۵۰۷
تاریخ انتشار : ۱۸ تير ۱۳۹۳ - ۱۷:۱۴
حکایت مسلمان شدن راننده کامیون آسوری

چند خاطره از زبان آیت الله جاودان

آیت الله جاودان در جلسه روز هفتم ماه رمضان حکایاتی بیان کرده از جمله حکایت کمک کردن و خدمت به یک زائر توسط راننده کامیون آسوری سبب شفاعت امام زمان(عج)از او شد و امام(عج) به او فرمود: من باید از تو شفاعت کنم تو باید مسلمان شوی.
عقیقآیت الله جاودان در روز هفتم ماه رمضان بیاناتی فرموده که متن آن در پی می آید:
 
اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم.
 
من سی چهل یا پنجاه سال با آقای حاج حسین آقا پدر حاج آقا مهدی دوست بودم. مرد بسیار خوبی بود. خیلی خوب بود. یک وقت آدم سر کار، مسلمان است. آن مسلمان است. اگرنه در مسجد که همه الله اکبر می گویند و من هم الله اکبر می گویم دیگر. آن خیلی زحمت ندارد. یک شاگردی داشت که کاشانی بود. نامش را فراموش کردم. آدم بسیار خوبی بود. یک وقت دیدم از این قندهای حبه ای را دارد در دستش وزن می کند. پرسیدم چرا این کار را می کنی؟ گفت به یک مشتری کم یا زیاد داده ام. دارم وزن می کنم که بعد جبران کنم. دقیق مطلب را فراموش کرده ام. آدم بسیار خوبی بود. ایشان هم آدم بسیار خوبی بود. واقعا هردو اهل بهشت بودند. می شد پشت سرشان نماز خواند. آدم های بسیار خوبی بودند.
 
حاج آقا سید اسماعیل که حبوبات می فروخت اگر دو کیلو حبوبات به یکی می داد، یک پاکت هم می گذاشت آن طرف ترازو که وزن پاکت اضافه نشود. سنگ هایش را هم می گرفت. نخود می فروخت، سنگ هایش را می گرفت و پاکیزه می کرد. بعد یک پلاستیک هم آن طرف می گذاشت. وقتی آدم به آن دنیا می رود یک روز نگاهش می دارند و مثلا می گویند یک روز یادت رفته بوده پلاستیک بگذاری. ما هم که راحت هستیم. می رویم و عبور می کنیم.
 
زمان جوانی ام بود که ما با این آقای حاج حسین آقا دوچرخه سوار می شدیم و به جاده دوم حضرت عبدالعظیم می رفتیم. در آن جاده هنوز زراعت کاری بود. کنار زراعت یک آقا مشهدی عباس بود که او را می شناختیم و می رفتیم پیش ایشان می نشستیم و ایشان ما را موعظه می کرد. ایشان چه کسی بود؟ خدمتکار مرحوم آقا شیخ محمدتقی بافقی بود. گفت در اوج جوانی در سی سالگی بودم و اتفاقا ماه رمضان هم بود و تابستان بود. بیلم روی کولم بود و داشتم می رفتم که ایشان فرمودند می آیی به ما کمک کنی؟ من فکر کردم که اگر من بخواهم بروم خدمت ایشان خدمت کنم، کار دارم. تابستان است و باید بروم کشاورزی و روزه هم هستم و زن و بچه هم دارم. چکار کنم؟ فکر کردم و نتوانستم نه بگویم. گفتم چشم می آیم. ایشان زمان رضاخان پهلوی بود. تمام مسجدها تعطیل بود. همه چراغ ها خاموش بود و کسی برای نماز نمی آمد. ایشان صبح سه تا مسجد برای نماز می رفت. مغرب و عشاء هم سه تا مسجد می رفت تا چراغِ سه تا مسجد، روشن باشد. من اول وقت قبل از اذان چراغ بدست دم خانه ایشان بودم.
 
آن وقت در کوچه و خیابان ها چراغ نبود. با هم می رفتیم و ایشان اول نماز می خواند و بعد تعقیبات می خواند و شاید برای مردم صحبت هم می کرد. بعد به یک مسجد دیگر می رفتیم و باز نماز می خواند و برای مردم صحبت می کرد. بعد مسجد سوم دیگر تقریبا نزدیک آفتاب می شد. مغرب هم همینطور. گفت من سال ها خدمت ایشان بودم. گفت تا یک ذره پول گیرم می آمد وسایل جور می کردم و به کربلا می رفتم. خدا نصیب همه مان بکند. نمی دانم سفر چندمش بود که فرمودند این سفر که می روی بالای سر مطهر امام حسین آنجا به محضر امام عصر مشرف می شوی. فقط اجازه داری سلام کنی و ایشان جواب می گویند. دست بدهی و مصافحه کنی و التماس دعا بگویی. همین. می گفت دیگر نگو من به چه حالی رفتم. بعد رفتم. وقتی حرف می زد آدم باورش می شدها. رفت. قدیم یکی دوماه آنجا می ماندند دیگر. یک شبی بالای سر حضرت نماز جماعت برپا بود. اما آقا جدا نماز می خواندند. کسی هم نمی دید که ایشان اینجاست. من بالای سر، ایشان را زیارت کردم.
 
منتظر ماندم نمازشان تمام شد و رفتم خدمت شان سلام عرض کردم. قاعدتا من ایستاده بودم و ایشان نشسته بود. دست دادم مصافحه کردم. گفت این دست اصلا از این دست ها نبود. اصلا اینطوری نبود. نمی دانم چگونه بود. این عبایی که روی دوششان بود اصلا از این عباها نبود. نمی دانم چگونه بود. چهره چگونه بود. چشم می خواهد. اگرنه اگر من ببینم همین دست است و همین عبا. سلام کردم و جواب فرمودند. من عرض کردم التماس دعا. این مقدار اجازه داشتم. فرمودند موفق باشی. این وقتی که این مطلب را به ما گفت هشتاد ساله بود. گفت هفتاد سال، شصت سال است که من دارم نان این موفق باشی را می خورم. در قم در یک مسجدی خادم بود و همه مردم محل خادم ایشان بودند و ایشان خادم مسجد بود. در کار خدمت به مسجد هم خانم ها می آمدند جارو می کردند و اینگونه بود. خیلی آدم پاکیزه ای بود. با این آقای حاج حسین آقا خدمت ایشان می رفتیم.
 
یک داستان دیگر هم از ایشان بگویم. ایشان فرمود که مرحوم آقا شیخ محمدتقی فرموده بود در خانه را باز بگذارید. آقا شب است و دزد می آید. دزد می آید چیست؟ شاید یک نفر نصف شب بیاید و با من کار داشته باشد. نباید مانعی داشته باشد و یک سر باید داخل شود. اتفاقا دزد هم زد. باز فردا شب هم گفت در را باز بگذارید. یک وقت شب ساعت یازده دوازده دیدم یک قد بلند آنجاست. گفتم تو که هستی؟ هیچ چیز نگفت. تو چه هستی؟ هیچ چیز نگفت. بار سوم گفتم و مشتم را پر کردم که بزنم. یک مرتبه صدای آقا از اندرون آمد که نه. ایشان مهمان ماست. نگاهش دارید. ایشان را بردم داخل. نامش الیاس بود. آسوری بود. آمده بود آنجا چکار؟ راننده کامیون بود. معمولا از بغداد به موصل کار می کرد. همین جا که الان دست این خبیث هاست. کارش آن طرف ها بود. یک وقت اتفاق افتاده بود که داشت از نجف به بغداد می رفت. در راه که داشت می رفت دید یک پیرمردی در گرمای داغ عراق کنار جاده می رود. دلش سوخت و پیرمرد را سوار کرد. پیرمرد له له می زد. به او آب داد و او را به مقصد رساند. وقتی به بغداد رسید بار پیش آمد که به کرمانشاه بیاید. گفت بابا من اصلا کرمانشاه را بلد نیستم. گفتند نمی شود. مجبوری. چاره ای نیست. حتما باید بروی. قبول کرد. به کرمانشاه آمدند. قاعدتا روغن می آوردند. سابقا از عراق روغن می آوردند. گفتند یک گاراژی بیرون شهر کرمانشاه است و باید به آنجا بروی.
 
آنجا در معرض خطر است. از خودت مراقب کن. خلاصه پرسان پرسان رفت و پیدا کرد و رفت داخل گاراژ و بار را خالی کرد. گفتند شب باید اینجا بمانی. ما می رویم و تو در را از پشت قفل کن و هرکس هم در زد، در را باز نکن و کسی را راه نده. هرکاری بیرون داری انجام بده و شب برو داخل دفتر و در را هم از داخل ببند و آنجا بخواب. باشد. این کارها را کرد. اما شب ساعت یازده دوازده در زدند. این در، دری است که وقتی کوبیده می شود کسی نمی تواند جواب ندهد. آمد پشت در و گفت کیست و خلاصه در را باز کرد. یک آقایی سوار بر اسب بود. سلام علیک کردند و فرمودند من باید تو را شفاعت کنم. تو به زائر ما خدمت کردی. من باید از تو شفاعت کنم. آقا اینطوری که نمی شود. تو باید مسلمان شوی. عرض کردم آسوری بود دیگر. گفت چکار کنم؟ گفت از اینجا به کجا می روی و بعد به کجا می روی و کجا دو تا آقا سید کنار جاده ایستاده اند و سوارشان می کنی و اینها به تو راه نشان می دهند. به کجا می روی و آنها را پیاده می کنی و یک فرد دیگر را سوار می کنی. او تو را پیش آقا شیخ محمد تقی می برد. فردا صبح آمد دیگر. دیگر حالش عادی نبود. آمد و راه را پیدا کرد و ساعت یازده شب رسید در خانه آقا شیخ محمدتقی که ایشان هم گفت مهمان داریم و بگذار بیاید داخل.
 
این به دست ایشان مسلمان شد. من این را می گفتم آقا. می گفتم در این کشور یک دانه مسلمان است که تو باید بروی به دست او مسلمان شوی. اگر بخواهد به دست من مسلمان شود، من که مسلمان نیستم. بعد حمد و سوره و نماز و روزه و غسل و وضو و همه چیز یادش دادند. دو هفته شد. دو هفته اصلا یاد زن و بچه و هیچ نبود. سر دو هفته یاد زن و بچه افتاد و همه چیز را هم یاد گرفته بود و می خواست برگردد. این هم داستان الیاس. خوش به حالش. یک وقت می شود ها. می گویند همای سعادت دور می زند و دور می زند و دور می زند و طی یک قرن یک نفر را پیدا می کند و روی سرش می نشیند. این از آنهایی بوده که در یک قرن یک بار می شود.

منبع:مهر

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین