۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۴ : ۰۳
عقیق: مرحوم
حاج ميرزا على ايزدى فرزند مرحوم حاج محمّد رحيم مشهور به آبگوشتى كه سبب شهرتش
به آبگوشتى اين بود كه ايشان اخلاص و ارادت زيادى به حضرت سيدالشهداء (ع) داشت و
مواظب خواندن زيارت عاشورا بود.
هر روز در مسجد گنج كه بخانه اش متصل بود پس از نماز
جماعت يك يا دو نفر روضه مى خواندند پس از روضه خوانى سفره پهن مى كردند و مقدارى
زياد نان و آبگوشت در آن مى گذاشتند هر كس مايل بود همانجا مى خورد و هر كه مى
خواست همراه خود به خانه مى برد.
نقل نمود كه : پدرم سخت مريض شد و بما امر نمود كه او را
به مسجد ببريم گفتيم براى شما هتك است چون تجاّر و اشراف بعيادت شما مى آيند و در
مسجد مناسب نيست .
گفت مى خواهم در خانه خدا بميرم و علاقه شديدى به مسجد
داشت ناچار او را به مسجد برديم تا شبى كه خيلى مرضش شديد شد و در حال اغماء بود
كه او را بمنزل برديم و آن شب در حال سكرات مرگ بود و ما به مردنش يقين كرديم پس
در گوشه اى از حجره نشسته و گريان بوديم و سرگرم مذاكره تجهيزات و محل دفن و مجلس
ترحيمش بوديم .
هنگام
سحر شد ناگاه ، من و برادرم را صدا زد. نزدش رفتيم ديديم عرق بسيارى كرده است بما
گفت آسوده باشيد و برويد بخوابيد و بدانيد كه من نميميرم و از اين مرض خوب مى شوم
ما حيران شديم .
صبح شد در حاليكه هيچ اثرى از آن مرض در او نبود و بسترش
را جمع كرده او را به حمام برديم و اين قضيه در شب اول ماه محرم سنه 1330 قمرى
اتفاق افتاد و حياء مانع شد از اينكه از او بپرسيم سبب خوب شدن و نمردنش چه بود؟
موسم حج نزديك شد پس به تصفيه حساب و اصلاح كارهايش سعى
كرد و مقدمات و لوازم سفر حج را تدارك ديد تا اينكه با نخستين قافله حركت كرد. به
بدرقه اش در باغ جنت يك فرسخى شيراز رفتيم و شب را با او بوديم .
ابتدا به ما گفت از من نپرسيديد كه چرا نمردم و خوب شدم
اينك بشما خبر مى دهم كه آن شب مرگ من رسيده بود و من در حالت سكرات مرگ بودم پس
در آن حال خود را در محله يهوديها ديدم و از بوى گند و هول منظره آنها سخت ناراحت
شدم و دانستم كه تا مُردم جز آنها خواهم بود.
پس در آن حال به پروردگار خود ناليدم ندائى شنيدم كه
اينجا محل ترك كنندگان حج است گفتم : پس چه شد توسلات و خدمات من نسبت به حضرت سيدالشهداء(ع ).
ناگاه آن منظره هول انگيز به منظره فرح بخش مبدل شد و
بمن گفتند تمام خدمات تو پذيرفته است و به شفاعت آن حضرت ده سال بر عمر تو افزوده
شد و تاءخير در مرگت افتاد تا حج واجب را بجا آورى و چون اينك عازم حج شده ام .
پيش از محرم سال 1340 مرض مختصرى عارض پدرم شد و گفت شب اول ماه موعد مرگ من است و همان طور كه خبر داده بود شب اول محرم هنگام سحر از دار دنيا رحلت فرمود رحمة اللّه عليه .
مهر ترا به روضه رضوان نمى دهم
اين لطف ذوالعطاست من آسان نمى دهم
اشكى كه در عزاى تو ريزم ز ديدگان
آن اشك را به لؤ لؤ و مرجان نمى دهم
من عاشقم بروى تو اى شاه تشنه لب
آن عشق را بقيمت اين جان نمى دهم
جان مى دهم در سر كوى تو يا حسين
آن تربتت بملك سليمان نمى دهم
مى ميرم از فراق تو شاها نظر نما
لطف تو را به لعل بدخشان نمى دهم
من آرزوى جمال تو يا حسين
اين آرزو به منصب شاهان نمى دهم
در وقت احتضار كشم انتظار تو
تا بر سرم پا ننهى جان نمى دهم
شيرى كه خورده ام شده با حب تو عجين
اين حبّ را بطور موسى عمران نمى دهم
من در عزاى تو نالم چو ناى نى
اين سوگ را بحق تو پايان نمى دهم
من تشنه جمال تو هستم اى شها
اين تشنه گى به چشمه حيوان نمى دهم
دم مى زنم ز نام تو هر صبح و هر مسا
اين دم زدن به حور و به غلمان نمى دهم
كمتر گداى كوى توام كنز لافتا
درويشيم به جود حاتم دوران نمى دهم
نام تو گر بگوش رسيد مى خرم ز جان
اين صوت را به بلبل خوشخوان نمى دهم
آن غنچه اى كه بوى تو دارد بكام خود
آن غنچه را به صد گل خندان نمى دهم
پی نوشت:
داستانهاى شگفت
منبع:جام
211008