۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۴ : ۰۸
عقیق: «تنها ۹ سال با هم زندگی کردیم... خاطرات قشنگی از آن روزها دارم...» و این آغاز صحبتهای زن بود که تمام داستان زندگیاش را به قهرمان آن مرتبط میدانست... قهرمانی با تمامی شاخصهای ابعادی و روحی آن. آنقدر غرق احساس از مرد زندگیاش حرف میزد، که گویی تمام حیات مادی و معنویاش را تنها در آن "۹ سال باهم بودن..." میبیند. خدا او را از جنگ بازگردانده بود. خدا او را دوباره به "اعظم" داد تا بیشتر به داشتن این دارایی شیرین با او بودن ببالد.
حال سالها از آن «۹ سال باهم بودن» آنها میگذرد و باز این "اعظم" است که لحظات کوتاه و پراکنده آن روزها را دائماً با خود مرور میکند تا شاید...
آنچه در ادامه میآید، گوشههایی از خاطرات «اعظم صابری قمصری» همسر گرانقدر شهید شیمیایی «حمید رضا مدنی قمصری» است. از شهید حمید رضا، یا به قول همسرش «حمید آقا»، دستنوشتهها و خاطراتی به جا مانده که کنجکاوی ما را برای شناختن بیشتر روحیات او تحریک کرد، چنانچه با خود او نیز بواسطه این دستنوشتهها و خاطرات پراکندهای که از او نقل شده، آشنا شده بودیم.
به مناسبت ایام بزرگداشت "روز پدر"، این گفتگو، هدیهای برای یادآوری لحظات بودن این پدر آسمانی است که البته حضورشان هر لحظه کنار ماست چراکه به قول شهید آوینی، «شهدا زندهاند و زمان ما را با خود برده است...»
"بخش سوم و پایانی" این گفتگوی کوتاه را از نظر میگذرانید. به منظور حفظ لحن گوینده و یکپارچگی خاطرات، از ذکر سوالات چشمپوشی شده است.
*تاولهایی که جدی شدند
سال ۶۷ مشکلات ریه حمید آقا جدی شد. خیلی اذیتش میکرد. ناچار بود از اکسیژن استفاده کند. با این حال باز هم بعد از یک ماه، دوباره به جبهه رفت. میگفت «نیرو کم است...» مسئول آموزش تیپ زرهی و جزء بسیج مسجد شهدا (اتوبان شهید محلاتی) بود.
*موش آزمایشگاهی
حمید آقا همان یکبار مجروحیت عمیق پیدا کرد و شیمیایی شد. بقیه جراحتهایش سطحی بود. سال ۶۸ که جنگ تمام شد، عفونت شیمیایی به خونش ریخت. از طرف بنیاد جانبازان برای درمان ۳ بار به انگلیس و یک بار به آلمان اعزام شد آن هم برای دورههای ۶ ماهه، ۲ ماهه و ۱ ماهه. همیشه تنها میرفت. اجازه نمیدادند کسی با او برود. حتی دفعه آخر که تنها رفتن برایش مشکل بود، باز هم به همراه ویزا ندادند. البته تسلطش به زبانهای خارجی بالا بود. به مترجم نیازی نداشت. حمید آقا میگفت «اینکه ما را به کشورهای غربی میبرند، برای درمان و از روی لطف آنها نیست! ما موش آزمایشگاهی آنها هستیم! فقط خدا را شکر میکنم که حداقل از نتایج درمانی ما برای دیگر شیمیاییها استفاده شود.»
*در غربت نمیرم!
درمانها تا سال ۷۱ ادامه داشت. در انگلستان بود که حالش خیلی بد شد. به دکتر گفته بود «اصلاً نمیخواهم در کشور غریب بمیرم. فقط کاری روی من انجام بده که مرا تا وطنم برساند.» یک تیم درمانی خیلی قوی روی او کار انجام دادند و پزشکاش به او گفته بود «۶۰-۷۰ روز بیشتر زنده نمیمانی.. فقط به ایران میرسی!»
*شفیعی یا علی
در همان سفر آخر، بدنش نیاز به خون پیدا کرد. پزشک معالجش هرچه خون به او تزریق میکرد وارد رگ نمیشد! کادر پزشکی انگلیسی متعجب مانده بودند. حمید آقا حسابی خندید و به آنها گفته بود «شفیعی یا علی... محال است خون غیرمسلمان به بدنم وارد شود... هر کاری میخواهید انجام دهید. این اتفاق محقق نمیشود...» یک مسلمان سیاهپوست را آوردند و خونش را به حمیدرضا تزریق کردند. خون به سرعت و به راحتی وارد بدنش شد... پزشک معالجش، دکتر گیلیکز، بلافاصله شهادتین را گفت و مسلمان شد...
طی آن ۲ ماهی که حمید آقا به ایران برگشت، دکتر مدام تماس میگرفت و حالش را میپرسید. دکتر گیلیکس گفته بود «من یک معجزه دیدم...». بعد از شهادت حمید آقا هم پیام تسلیت برایمان فرستاد و با حاج آقا تلفنی صحبت کرد.
*یک "آخ" هم نگفت
با آن همه درد، هیچوقت یک "آخ" هم نگفت. تا درد به سراغش میآمد، صدای یا زهرا و یا حسین گفتنش بالا بود. روزهای آخر، عمهاش خانه ما بود و داشت نماز میخواند. حمید آقا روی تختش در اتاق دیگری دراز کشیده بود. از شدت درد مدام میگفت "لاالهالاالله، یا فاطمه الزهراء..." عمه از نگرانی نمازش را نیمه تمام رها کرد و از حمید آقا پرسید «عمه درد داری؟ چی شده؟ من نمازم روشکوندم، نفهمیدم چی شده؟...» گفت «نه عمه، هیچی نیست. هر وقت ناراحت شدی دستت رو بگذار روی قلبت و بگو لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. آروم میشی.» عمه گفت «من ناراحتت کردم؟» گفت «نه، روی این تخت خوابیدم اذیت شدم. این تشکها اذیتم میکنند. خودم مشکلی ندارم»...
یکبار هم پهلویش زخم شده بود. از شدت جراحت شیمیایی زونا گرفته بود. شب از درد ملافه را در دهانش گذاشته بود و داد میزد. وقتی ملافه را درآورد، خونی بود و مدام "یا زهرا" میگفت. میگفت «قربانت درد پهلویت یا زهرا... درد من برابر درد پهلوی تو حتی یک ذره هم نیست.» ذکر مدام لبهایش یا زهرا، یا حسین، یا اباالفضل بود.
*خون سادات ...
۲۴ مهرماه ۷۱ در بیمارستان ساسان بستری شد. روز آخر که ملاقات ممنوع بود، به من گفت «یا تو بمان یا دایی و دیگر هیچکس نماند.» من هم از خدا خواسته، گفتم «من میمانم.» همیشه از خدا میخواستم مرگ مرا زودتر برساند. اما اگر روزی تقدیر خداوند به این قرار گرفت که او زودتر برود، من کنارش باشم... خدا رو شکر همینطور شد.
روز ۵ شنبه بود، همه به ملاقات آمدند و رفتند. بچهها را راه ندادند، میگفتند برایشان خطر دارد. نماز مغربش را خواند. چند تا از دوستانش آمدند و گفت حلالم کنید. بیرون رفتم تا با دوستانش راحت باشد. بعد که همه رفتند، داخل رفتم. دائماً صلوات میفرستادم. گفت «ببین این خونی که به بدن من میرود اسمش چیه؟» سیداحمد شکری بود به گمانم. گفت «خون سادات به بدنم میرود...»
شام آورند. نخورد. گفت «بگذار این خون تمام شود تا بعد.» خون نمیرفت. پرستار را خبر کردم. خدا خدا میکردم امشب خوابم نبرد. گفت «برق را خاموش کن تا بخوابیم.» برق خاموش بود اما پرستارها برای تخلیه میآمدند.
*اینجا کجاست؟
گفت «اینجا کجاست؟» گفتم «بیمارستان.» گفت «من کجا هستم؟» گفتم «بیمارستان...» از سوالاتش تعجب کردم! با خودم فکر کردم چون تخلیه شده و خون هم به بدنش رفته، آرامش گرفته و خوابیده. اما نمیدانستم که همه چیز تمام شده... گفت «آخیش! نه اینجا بیمارستان نیست...» یک آهی کشید و تمام کرد... من متوجه نشدم. رفتم تا برق را روشن کنم، دیدم پرستار به داخل آمد. گفتم «تو رو خدا اذیتش نکنید. الآن خوابیده، آرام است....» پرستار به او دست زد و گفت «میشه شما برید بیرون؟» قبلش هم عرق مرگ را دیده بودند. ملحفهاش خیس شده بود، پرستارها ملحفه دیگری پهن کردند. دومی هم به سرعت خیس شده بود.
حس میکردم اتاق سبک شد. حالا پرستار جلوی صورتش ایستاده بود که من نبینم. گفت «شما برو بیرون، دکتر میخواهد بیاید.» بیرون از اتاق، روی صندلی نشستم. پرستارها و دکتر همه به اتاق رفتند. فقط میگفتم «تو رو خدا الآن یک دقیقه است که خوابیده. اذیتش نکنید.»
دکتر آمد. گفتم «آقای دکتر چی شده؟ اوضاع چطور است؟» گفت «دخترم کسی را داری بیاید دنبالت؟ متأسفانه...» گفتم «چی شده؟ تو رو خدا بگذارید من ببینمش...» ساعت یک نیمه شب بود. دیدم چقدر قشنگ و آرام خوابیده. دستانم را روی چشمها و صورتش کشیدم و بیرون آمدم. اجازه ندادند بیشتر کنارش بمانم...
تنها بودم، هرکجا زنگ میزدم، کسی جواب نمیداد. (مدتی بود مزاحمتهای تلفنی زیاد شده بود و شبها همه تلفنها را میکشیدند.) نمیخواستم به خانه پدرشوهرم زنگ بزنم. فقط توانستم شوهر عمه حمیدرضا را پیدا کنم که مرا به خانه برساند. تا او هم برسد، حمیدرضا را برده بودند...
یاد حرفهایش بودم... دائم میگفت «من لیاقت شهادت نداشتم! چرا همه گردان شهید شد و من شهید نشدم؟ چرا باید دائم به غربت، کشور بیدین و ایمان بروم و چشمهایم به این گناهها بخورد؟ چرا باید اینجوری باشد؟»
شهید حمید رضا مدنی قمصری در جمع رزمندگان
(نفر دوم نشسته از سمت چپ)
*از کرخه تا راین
برای فیلم "از کرخه تا راین" هم با او مشورت کردند. میخواستند رزمندهای که شیمیایی شده نقش را بازی کند. قبول نکرد. دوست نداشت جلوی دوربین باشد. از آن همه صحبت و فیلم و عکس و... هیچچیز نداریم. حتی نمیدانم ضبط شده یا نه.
*مدیون فرزندان شهداییم
خیلی مدیون بچههای شهدا هستم. من خیلی سختی کشیدم، اما زجری که آنها بدون پدر کشیدهاند خیلی بیشتر بود. روز پدر هیچ وقت مقابل بچهها به پدرم تبریک نمیگویم و هیچ وقت جلوی آنها دست پدرم را نمیبوسم. واقعیت این است که با این کار احساس خیلی خوبی به من دست میدهد که ناراحتم از اینکه فرزندانم تجربه این احساس را ندارند... علاوه بر خون شهدا، خیلی مدیون فرزندان شهداییم.
*برادر شهید، جانباز ...
برادر شوهرم جانباز اعصاب و روان است. روزی ۳۰ قرص میخورد و دائماً خواب است. اگر قرص نخورد تشنج میکند. او و همسرش را که میبینم، با خود میگویم شهدا که رفتند اما جانبازها و خانوادههایشان خیلی اذیت میشوند. گاهی وقتها که حالش بد میشود وقتی به هوش میآید هیچ چیز متوجه نمیشود یا وقتی اورژانس میآید و میبرندش بیمارستان.
او قبل از حمید آقا، در سال ۶۱ جانباز و دچار موجگرفتگی شد. بجز آن چند بار دیگر هم جانباز شد اما فقط ۲۵ درصد جانبازی دارد! این دو برادر بسیار به هم علاقه داشتند. الآن هم عموی بچهها زیاد به آنها سر میزند و دائماً احوالشان را میپرسد. بچه هم خیلی عمویشان را دوست دارند.
بعد از شهادت حمید آقا ارتباط ما با خانواده همسرم کم نشد. با اینکه خاله که برایم بسیار عزیز بود به رحمت خدا رفته، اما معمولاً از چهارشنبه تا جمعهها را به خانه پدرشوهرم میرویم. البته این روزها کمی پابند نوهام هستم تا مادرش به محل کارش برود. هنوز هم وقتی به آنجا میروم احساس میکنم همه چیز هست و هیچ غمی ندارم. احساس آرامش میکنم، روحیهام تازه میشود.
*یادگاریهای حمیدرضا
همه کارتها، دستنوشتهها و آلبومهایش، حتی خاطراتی که خودش نوشته بود، ۲ تا نوار درباره شهید صادقی، یک دفترچه و ... همه را امانت بردند و دیگر نیاوردند... تنها یک آلبوم مانده است که ریحانه به خانه خودشان برده تا کسی نتواند ببرد! هر بار که عازم جبهه بود، وصیتنامه مینوشت. در آنها، امانتیها و نذرهایش را مینوشت، مثلاً فلان لباس را به فلانی بدهید و... آخرین وصیتنامهاش را در کمد گذاشت. گفت «الآن به این دست نزن!» به گمانم یک هفته قبل از شهادتش بود...
*بابا حالش خوب شده...
شب اولی که حمید آقا شهید شد را هیچوقت فراموش نمیکنم. آن زمان مهدی ۵ ساله بود. از من پرسید «امشب بابا کجاست؟» گفتم «بابا رفت بیش فرشتهها.»
دوباره پرسید «مامان، اگه بابا حالش بد بشه و درد بکشه کی بهش دارو میده؟» گفتم «فرشتهها مراقب بابا هستند... بابا دیگه درد نداره... حالش خوب شد و حالا هم خوابیده...» وقتی این حرفها را شنید، آرام گرفت و خوابید.
منبع:جهان
211008