۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۱ : ۲۳
عقیق: هوای
تابستان خرمشهر خیلی گرم و زجرآور بود. زمان نوجوانی محمد در خرمشهر مردم خیلی
فقیر بودند و کسی در خانهاش کولر نداشت، شاید چند تا خانواده بودند که کولر
داشتند. ماهم جزء آن چند تا خانواده بودیم.
وقتی
شبها میخواستیم بخوابیم، کولر روشن میکردیم و همین که کولر روشن میشد، محمد میرفت
روی ایوان، رختخوابش را پهن میکرد و میخوابید.
برایم
سوال شده بود که این بچه چرا داخل اتاق و زیر کولر نمیخوابد؟
یک
شب رفتم سراغ محمد و گفتم: «بابا جان! بیا داخل اتاق بخواب. روی ایوان هوا گرمه و
اذیت میشی.
گفت:
نه، روی ایوان راحت ترم، زیر کولر خوابم نمیگیره.«
این
کار محمد برایم سوال بود. با کلی اصرار خواستم دلیل این کار را برام بگه. خلاصه
بهم گفت: «باباجان! تو خرمشهر فقط چند تا خانواده هستند که کولر دارن، میدونی چقدر
مردم نیازمند و بیچاره هستند که کولر ندارن و شبها به سختی و با زجر میخوابند؟
دوست ندارم زیر کولر بخوابم، دوست دارم مثل بقیه باشم.«