۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۸ : ۰۶
عقیق: بارها
آزمايش شده بودم هر نوعش را كه فكر كنيد! چيز خاصي ديده نميشد. هر كي يك چيزي
گفته بود، دكترهاي رسمي تا دكترهاي گياهي! يك كيسه دارو داشتم كه هر جا ميرفتم
باخودم ميبردم!
مامورشده بودم كه يك ماهي برم عراق! تو اين يك ماه هر
روز دارو ميخوردم، روزي چند تا قرص! آخرهاي ماموريت بود كه بنا شد و خودم هم
خواستم برم سامرا!
صبح رفتم يك بليط خريدم با ماشين عراقي و همراه با
مسافرهاي عراقي! پاسپورت ايراني ام توي جيبم بود! آنقدر عربي ميدانستم كه سوالهاي
احتمالي را جواب بدم.
چندين ساعت تو راه بوديم تا رسيديم سامرا، گرما بود و
خاك و هوايي كاملا كويري!
رفتم زيارت - دلم بسيار سوخت از حماقت انسان هايي كه حرم
را منفجر كرده بودند وخوشحال بودم كه اثر جهل آنها را عقل مشتاقان ميزدود. حرم در
حال بازسازي بود و آخرين مراحل كار داشت انجام ميشد.
پس از يك زيارت مفصل و نماز ودعا، وقت نهار، به همهٔ
زائران در ميهمانسراي بارگاه شريف غذا ميدادند. به سمت ميهمان سرا رفتم در حالي
كه باز هم دلم بشدت درد ميكرد.
غذا چلو مرغ بود! من كه اصلا گوشت نميخورم! هيچ نوعي!
اين همه شد خودش مساله اي!
رفتم داخل غذاخوري نشستم. دانههاي برنج روي ميز ريخته بود.
غذا آوردند تشكر كردم. كمي آب خوردم. دانه اي برنج در دهانم گذاشتم از امامانم
خواستم: اگر ميشود و مصلحت است و صلاح خداوندي، من را شفا عنايت بفرماييد.
ثانيه اي نگذشته بود كه حس كردم اصلا دردي در دلم ندارم.
الان سه سال از آن روز ميگذرد. آن درد لعنتي انگار هيچ وقت در وجود من نبود.
منبع:حج
211008