۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۱ : ۰۰
عقیق: جوانی
چارشانه، محجوب، با چهره ای خاک آلود و دوست داشتنی، ولباس خلبانی بدون درجه و
تسبیحی در دست! کنار یک بالگرد جنگی! که گویا با آن شاهکارهایی عجیب خلق کرده،
اینها تمام دانسته های ما از شیرمرد شیرود بود!
برای سرش جایزه تعیین کرده بودند
او
با 27 ماه حضور در جبهه حق علیه باطل، با انجام ده ها هزار ماموریت هوایی، بیش از
چهل بار سانحه و بیش از سیصد مورد اصابت گلوله بر بالگردش، باز هم سرسختانه مقاومت
کرد. با نجات یافتن از 360 خطر مرگ، رکوردار پرواز عملیاتی در جهان شد! بسیاری از
صاحب نظران جنگ های هوایی او را نامدارترین خلبان جهان نامیده اند!
در
کردستان برای سرش جایزه تعیین شد! بارها قصد ترور او را داشتند، اما هر بار با
خواست خدا جان سالم به در برد تا اینکه دوست قدیمی (شهید کشوری) خود را در رویایی
صادقانه مشاهده کرد که به او گفت: اکبر! زودتر بیا که برایت یک کاخ زیبا آماده
کرده ام! و...
شهیدی
که وقتی که شهید تیمسار فلاحی، رئیس وقت ستاد مشترک ارتش، خبر شهادتش
را به حضرت امام (ره) می دهند، ایشان به مدت يك ربع ساعت به فكر فرو رفته و می
فرمایند: "او آمرزيده است" در حالی که درباره دیگر شهدا می فرمودند خدا بیامرزد!
و یا در جایی دیگر خطاب به پدر شهید می فرمایند: این شهید فقط فرزند شما نبود،
بلکه فرزند من هم بود!
تا جمعه زنده نمی مانم!
شهید
محراب آیت الله اشرفی اصفهانی (امام جمعه کرمانشاه) خیلی به شیرودی علاقه داشت و و
شیرودی هم وی را بسیار دوست داشت.
ایشان
یک روز با شهید تماس گرفت و گفت برای روز جمعه قبل از خطبه های نماز بیا و برای
مردم صحبت کن. شیرودی نیز جواب گفت که نمی توانم. خلاصه آیت الله اشرفی اصرار
کردند تا اینکه او خیلی به صراحت در جواب گفت: ممنون حاج آقا! من
تا جمعه زنده نمی مانم! آیت الله اشرفی گفت: ان شاءالله که زنده بمانی و به اسلام
خدمت کنی. در این میان خیلی از دوستان که مکالمه شیرودی وحاج آقا را گوش می دادند،
تعجب کردند و همین طور هم شد! چهارشنبه همان هفته علی اکبر شیرودی به شهادت رسید!
روزی که مادر پیکر پسر را دید
مادر
شهید شیرودی گفته است: اکبر هر وقت به خانه می آمد مرا بغل می کرد و آنقدر ابراز
محبت می کرد که شرمنده می شدم.می گفت: مادر وقتی شما را می بینم همه خستگی ها از
تنم بیرون می رود. او از بچگی راه خدا را رفت، مطیع امام بود و هر چه امام می گفت
اطاعت می کرد.
بعد
از شهادتش خیلی احساس دلتنگی می کردم. هر باردلم برایش تنگ می شود، به سراغم می
آید . مثل قبل باهم حرف می زنیم! روز تشییع جنازه اش من نتوانستم پیکرش را ببینم و
برای همین ناراحت بودم. تا اینکه روز بعدش به خوابم آمد و گفت: مادر این سنگ را از
روی قبر من بردار. گفتم: مادر سنگین است نمی توانم. گفت: اشاره کن کنار می رود. من
هم این کار را کردم. بعد دیدم که اکبر با چهره ای بسیار زیبا و نورانی در قبر
خوابیده! کتف و سینه اش آسیب دیده بود. روز بعد از برادرش پرسیدم گفت: دقیقا
همان کتف و سینه اش ترکش خورده بود. بعد از آن، هر وقت گرفتاری داشتم، با اکبر در
میان می گذاشتم و خدا شاهد است که خیلی سریع مشکلات من برطرف می شد.
گلوله ها با من رفیق هستند
یکی از هم رزمان شیرودی لحظه های نزدیک به شهادت او را
اینگونه روایت می کند:
شب
شهادت تا صبح مشت به ديوار مي كوبيد و مي گفت چرا صبح نمي شود تا اين كه صبح شد
نمازش را خواند و ساعت 5/5 حركت كرد.
در داخل کابین بودم و موتور بالگردم روشن بود. برای همین
نمی توانستم پیاده شوم. تنها کاری که می توانستم انجام دهم این بود که به سختی از
یکی از دوستان بپرسم چه خبر شده؟ یک بارهم دیدم این دوست ما با چشمانی اشک آلود
جواب داد: یکی از بالگردهای کبری را زدند. شیرودی برنگشته!
نفس
در سینه ام حبس شد.
بغض
گلویم را گرفت. نمی دانستم چه کنم. همه خاطراتی که با او داشتم در ذهنم مرور می
شد. اما به خودم دلداری می دادم.من خوشبین بودم. اوده ها بار مورد اصابت قرارگرفته
بود. خودش می گفت گلوله ها با من رفیق هستند و به بالگرد من نمی خوردند! معطلی
جایز نبود. سریع تیم آتش را تکمیل کردم و به اتفاق دو بالگرد ترابری 214 به محل
سانحه رفتیم. بالگرد شیرودی در منطقه قره بلاغ در دشت ذهاب پس از انهدام چندین
تانک دشمن، مورد اصابت قرار گرفته و روی زمین افتاده بود.
با
یک نگاه متوجه شدم که یک انفجار مهیب کابین جلو را از بدنه جدا کرده! چند متری
دورتر از بالگرد، کابین جلو افتاده بود. از احمد آرش هم خبری نبود. سریع دور زدم و
دیدم شیرودی داخل کابین جلویی گیر کرده.
با
شلیک تانک عراقی ها به سمت ما،هلی کوپتر تکان شدیدی خورد. زمین و آسمان دور سر ما چرخید . نمی دانستم چه
کنم. بالگرد از قسمت کابین جدا شد و ما در حوالی دشت ذهاب با شدت به زمین خوردیم.
من بی هوش شده بودم.
وقتی
به هوش آمدم دیدم از بالگرد بیرون افتاده ام. از پاهایم شدیدا خون می رفت. مرتب
صدا کردم اکبر! اکبر! اما جوابی نشنیدم. خود را به اکبر که در کابین جلو قرار داشت
رساندم. او در همان لحظه شهید شده بود.