۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۶ : ۰۳
شور دل عزاداران ح س ی ن مهمان ناخانده ی اعصاب خورد نکن شب های هیئتی.رهاوردی که تو با ته "عظیم بودن رزیت" ات هم نمی توانی "تمام" اش را انکار کنی.قسمتی اش را شایدبتوانی زیر پیراهن مشکی و شال عزا و محاسن اصلاح نشده و آلات و ادوات سینه زنی پنهان کنی که بالاخره ماه، ماه خون است و ماه عزا و ماتم و ماه همه ی همین حقایقی که ما عادت کرده ایم به داشتن و "نفهمیدن"شان و تو نمی توانی مزاح کنی یا بخندی یا کف بزنی یا بزمی وگعده ی نشاط اوری و یا ..اما خودت که می فهمی آرامی.خودت که می فهمی غم عالم را از دلت برداشته آقایی که عالم تا ابد زانوی غم اش را بغل گرفته ست .
مجلسی که ذکر ح س ی ن گرفته باشد تو را به نهایت شعف می رساند.شعف ای که تمام کارهای غیر ح س ی ن ای حلال نشاط آور را به بهترین نحو هم اگر انجام می دادی سر سوزنی از حس خوش دم پایانی هیئت الرضایی را نمی دادبه تو.به ماتم بزرگ ترین غم عالم نشــسته ای و بزرگ ترین نشاط عالم را می کنند توی دلـــت که ح س ی ن بزرگ ترینِ این عالم است و کم نمی گذارد در بزرگی حتی برای کوچک ترین هایی مثل"من".عالم ارباب ما،معادله بر نمی دارد بوالله..
گاهی نمی توانی. گاهی نمی شود که بتوانی و فرق این دو مانند تفاوت بین بکاء است و تباکی.گاهی در یک فرایند کاملا فعال و ارادیِ پایان هیئتی ،خودت را مجاب می کنی که نگویی و نخندی و این نشاط "ح س ی ن دادی "ات را پنهان کنی اما یک موقع دستت بسته است.ذهنت نمی شود بتواند بگوید.نمی شود بتواند بخندد.نمـی شود که بخواهی.این سلسله ی اراده و فکر و تصمیم و فطرتِ تو، گویی خیلی قبل تر مسدود شده و ان موقع فقط روز عاشــوراست.
اوج شکوفایی تو،همان عصر عاشــوراست و ح س ی ن اگر بر دلت نگاه کرده باشد،عصر عاشورا باید زیر پهلوهایت را بگیرندتابلندشوی و تو شام غریبان،باید صدایت به اندازه ی صدای حضرت عقیله ی عرب،گرفته باشد وبدنت به اندازه ی جسم کوچک خانم رقیه ،کبودشده باشد و اگر "نگیرندت" و "نگرفته باشد" و "نشده باشد"، وای بر دل به محرم رسیده ی کربلایی نشده ات....
عجبیب عجین شده ام محرم امسال با جمادات ،با توپ ها ی ساتن مشکی با متراژ های بالای متقال مشکی.با کتیه های مشکی دانشکده.با پرچم های مشکی توی خیابان که در این شهر بی صاحب شامی پرور شمر خیز ،تک و توک -اگر تیز باشی و صد البته عاشق- می زند توی چشمت.گویا به شکار لحظه ها باید نشست برای یافتن بیرق بی ریای عزای ارباب بر فراز برج های نامبارک و نامیمون "میلاد"ی این شهر.شتر با بارش گم می شود،در هیاهوی بازار گرانی های این شهر.چه رسد به روح ح س ی ن نشناس منِ در انفرادی دنیا حلق آویز شده ی ی اسیربی همه چیزییِ این شهر....