۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۷ : ۱۱
متن اشعار حاج سعید حدادیان
یک
زمان
خیبر و بدر است و ما را کار بسیار است
فدایی
در رکاب حیدر کرار بسیار است
به
خونخواهی عاشورا ندای یالثاراتی
بگو
این خون نمیخوابد بگو مختار بسیار است
مجال
عمرو و عاصان نیست تا هستند این مردم
بگو
با سید و سالار ما عمار بسیار است
همین
امروز یا فردا بیاید صبح موعودش
به
پا خیزید مردم آی مردم کار بسیار است
دو
شد
قصه عشق من و تو آسمانی
در
نینوای آن غروب ارغوانی
آن
جا که بر پا بود جنگ حق و باطل
آن
جا که شد تفسیر مرگ و زندگانی
آن
جا که با هم پای منبرها نشستیم
بر
نیزه قرآن، در کجاوه خطبهخوانی
مثل
«پر»ی که پیرو بال نسیم است
دائم
پر از رفتن، پر از تصمیم آنی
ما
از نماز جمعه تا معراج رفتیم
پشت
سر تابوتهای کهکشانی
موی
سپیدم روشن از بخت سپید است
پایان
ندارد در کنار تو جوانی
دیدم
حدیث «البلاء للولا» را
آن
منی تو ای بلای آسمانی
یک
روز بعد از کربلای پنج گفتی
والفجرها
باقی است در دنیای فانی
من
غرقِ در خون، دلشکسته، خسته، مجروح
تو
آتش رگبارهای ناگهانی
آن
روز تا افتادم از پا، ایستادی
گفتی
دوباره زخم، خنجر میتوانی
بر
مرد زیبد زخم پهلو، زخم بازو
زخم
است مردان را مدال قهرمانی
مهریه
من زخمهای پیکر توست
غافل
مشو از این بهار گلفشانی
مسجد!
اذان سر دار، تشییع شهید است
از
کاروان دوستانت جا نمانی
هرچند
تیغ و زهر، هر دو هممسیرند
تو
ارغوانی میشوی، من شوکرانی
برخاستم
چون سرو، چون پرچم، چنان کوه
«راه»ی شدم، «راه»ی که خود گشتم نشانی
امروز
هم گفتی بهار آمد به پا خیز
افتادم
از پا در دل خانهتکانی
ناگاه
سرفه، سرفه سرفه، سرفه سرفه
با
اشک گفتم، با زبان بیزبانی
گفتی
کلامت عطر ناب زندگانی
حرفی
بزن میمیرم از بیهمزبانی
حرفی
بزن اما نه از رفتن وگرنه
صد
بار میمیرم برایت تا بمانی
دست
خدا ما را برای هم سوا کرد
چون
حسن یوسف در کنار شمعدانی
آنان
که با تو همسفر گشتند، گشتند
«خیل»ی خراسانی و جمعی جمکرانی
هرگاه
در باران زمان از دست من رفت
با
ندبههای تو شدم صاحبزمانی
مثل
همه شبها دلم امشب گرفته
باید
برایم باز عاشوران بخوانی
گفتم
به جان تو دلم رفته مدینه
آنجا
که کوه صبر شد آتشفشانی
عمری
است پای روضه من مینشینی
از
اشکهایت شور دارد نوحهخوانی
بگذار
قدری نوحه شهر پیمبر
شهری
که شد شرمنده پیری از جوانی
گفتی:
«مدینه گفتی و کردی کبابم
مقتل
شهیدت میکند، مقتل نخوانی»
گفتم:
«دم آخر به جان دوست بگذار
یک
روضه باشد اشک چشمان تو بانی»
سی
سال با رکن شکسته زنده ماندم
بیبی
سه ماهه رفت از این دار فانی
حتی
زهیر از بردن همسر حذر کرد
تا
باز باشد عرصه بر چابکعنانی
حتی
«طِرِمّاح عَدی» ناگاه افتاد
در
دام عشق خانه آذوقهرسانی
حتی
حسینبنعلی هنگام رفتن
با
خواهرش فرمود: در خیمه نمانی!
با
کافران فرمود: «هان! آزاده باشید
ای
شمر! سوی خیمهها مرکب نرانی!»
اما
علی آنقدر تنها شد که زهرا
شد
حیدر حیدر برای جانفشانی
آن
روز زهرا رفت تا حیدر بماند
پهلو
شکسته داد درس پهلوانی
بار
امانت بود بر دوش ولایت
بیت
امانالله بود بیامانی؟
تا
آیههای نور در آتش بسوزد
بودند
با هم ظلم و ظلمت در تبانی
اما
به رغم آتشافروزان یثرب
هرگز
نمیسوزد در آتش مهربانی
سوی
کبودی رفت خورشید مدینه
تا
گشت ماه روی زهرا زعفرانی
روی
گل سرخی ورای هر بنفشه
بارانی
و نورانی و رنگینکمان
گاهی
گره وا میکند دستی شکسته
از
مشکل مشکلگشایی آسمانی
زهرای
من! از غصه میمیرد حسینم
آغوش
بگشا، میتوانی، میتوانی
این
شعر را تقدیم زینب مینمایم
مرآت
روی فاطمه، زهرای ثانی
شاید
صله برق نگاه گرم باشد
بیبی!
نگاهی، میتوانی، میتوانی
سه
با
اهل خانه خدایا
این
خانه آتش گرفته
چیزی
نمانده از این شمع
پروانه
آتش گرفته
کشتی
پهلوگرفته
راهی
دریا شد امشب
رحمی
خدایا به حیدر
رحمی
خدایا به زینبش