۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۳ : ۰۳
عقیق:کرامات بهانه خلقت آنقدر زیاد بوده و هست که در کتاب ها نگنجد، شب شهادت آن بانوی دو سرا بهانه ای شد تا به تعدادی از این کرامات را برای شما عزیزان نقل کنیم.
از كرامت فاطمه به ام ايمن
وقتى كه فاطمه زهرا(سلام الله عليها) رحلت كرد، ((ام ايمن )) قسم خورد كه در مدينه نماند؛ چون طاقت نداشت جاى خالى حضرت فاطمه (سلام الله عليها) را مشاهده نمايد. لذا به سوى مكه رفت و در ميان راه به تشنگى شديدى دچار شد. دستهاى خود را به سوى آسمان بالا برد و گفت : پروردگارا! من خدمتگزار فاطمه (سلام الله عليها) هستم ، مرا از عطش ، مى ميرانى ! آنگاه خداوند از آسمان سطلى پايين فرستاد. ام ايمن از آن نوشيد و هفت سال به غذا و آب ، نيازى پيدا نكرد. در روزهاى بسيار گرم ، مردم ، او را به زحمت مى انداختند، ولى اصلا تشنه نمى شد(بحار الاءنوار 43، ص 28.).
نتيجه توسل به فاطمه
حدود چهل سال قبل در كرمان يكى از علماى وارسته و متعهد به نام آيت الله ميرزا محمد رضا كرمانى ((متوفى سال 1328 شمسى )) زندگى مى كرد. در آن زمان ، بازار فرقه ضاله ((شيخيه ))رواج داشت.
مرحوم سيد يحيى واعظ يزدى ، اين دعوت را متوجه انحرافات آنها نمود و با افشاگرى خود، اين گروه ضاله را رسوا ساخت ؛ به طورى كه تصميم گرفتند با نيرنگى مخفيانه او را به قتل برسانند. آن نيرنگ مخفيانه اين بود: شخصى از آنها به عنوان ناشناس از او دعوت كرد كه فلان ساعت به فلان محله و فلان خانه براى منبر رفتن برود.
او قبول كرد، دعوت كننده با عده اى به خدمت سيد يحيى واعظ آمده و او را با احترام به عنوان روضه خوانى بردند، ولى بعد معلوم شد كه ايشان را به خارج شهر به باغى برده و از منبر و روضه خبرى نيست . كم كم احساس خطر جدى كرد و خود را در دام مرگ شيخيه ديد، آن هم در جايى كه هيچ كس از وضع او مطلع نبود.
سيد يحيى واعظ، در آن حال به جده خود حضرت فاطمه زهرا(سلام الله عليها) متوسل گرديد. گويا نماز استغاثه به آن حضرت را خواند و در سجده نماز گفت : يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى ؛ اى سرور من ، اى فاطمه ! به من پناه بده و به فريادم برس.
خطر لحظه به لحظه نزديك مى شد. سيد يحيى واعظ ديد گروه دشمن به او نزديك شدند و خود را آماده كرده اند و چيزى نمانده بود كه به او حمله كرده و او را قطعه قطعه نمايند.
در اين لحظه حساس ناگهان غرش تكبير و فرياد مردم را شنيد كه باغ را محاصره كرده اند، و از ديوار وارد باغ شدند و با حمله به گروه شيخيها، آنها را تار و مار كردند و مرحوم سيد يحيى را نجات داده با احترام همراه خود در كنار حضرت آية الله ميرزا محمد رضا كرمانى به شهر و منزل آية الله كرمانى آوردند.
سيد يحيى واعظ از آية الله كرمانى پرسيد: شما از كجا مطلع شديد كه من در خطر نيرنگ مخفيانه شيخيه قرار گرفته ام و مرا از خطر حتمى نجات داديد؟
آية الله كرمانى فرمود: من در عالم خواب حضرت صديقه طاهره ، زهراى اطهر (سلام الله عليها) را ديدم ، به من فرمود: شيخ محمد رضا! فورا خودت را به پسرم ((سيد يحيى )) برسان و او را نجات بده كه اگر دير كنى ، كشته خواهد شد(داستان دوستان ، ج 2،ص 193- 195.)
سوگند دادن امام رضا به جان فاطمه
دو برابر، يكى نيكوكار و ديگرى بد رفتار بود كه مردم از دست و زبان آن برادر بد، ناراحت بودند و به برادر ديگرش شكايت مى كردند؛ تا اين كه برادر نيكوكار قصد زيارت حضرت رضا (عليه السلام) به همراه جماعتى داشت.
برادرى هم كه بد بود، همراه با زائران حضرت على بن موسى الرضا(عليه السلام) قصد رفتن به مشهد را كرد. ولى طبق عادت هميشگى اش زوار امام رضا(عليه السلام) را اذيت مى كرد، تا در يكى از منزلهاى وسط راه مريض شد و از دنيا رفت . همه از فوت او خوشحال شدند، ولى برادر خوب به خاطر غيرت برادرى ، او را غسل و كفن كرد و همراه خود آورد و در حرم امام هشتم (عليه السلام) طواف داد و دفن كرد.
شب شد در عالم رؤ يا برادر را در باغى بسيار مجلل با لباسهاى استبرق در كمال شادى و نعمت ديد. پرسيد: چه شد كه به اين مرتبه و مقام رسيدى ؟ تو كه داراى اعمال نيك نبودى . گفت : اى برادر وقتى قبض روح شدم ، جانم را به سختى گرفتند، هنگام غسل ، آب براى من آتش ، و كفن پاره اى از آتش حتى مركب من آتش و دو ملك هم با عمود آتشين مرا عذاب مى كردند. تا به صحن مطهر حضرت رضا (عليه السلام) كه رسيديم ، آن دو ملك دور شدند و عذاب از من برداشته شد. همين كه مرا وارد حرم كردند، ديدم حضرت رضا (عليه السلام) بر بلندى نشسته اند و توجه به زوار خود دارد. من از حضرتش درخواست شفاعت كردم.
نجات فرزند بنا
در حال طواف مردى را ديدم كه دامن كعبه را گرفته : و هو يستغيث و يبكى و يتضرع ؛ گريه كنان در حال تضرع و استغاثه بود.
از او پرسيدم : چرا اين قدر ناراحتى؟
گفت : از بنايانى هستم كه منصور مرا به ساختن عمارت بغداد وادار كرد. جريانى برايم پيش آمد كه اميدوارم تا زنده ام ، براى احدى نگويى . شبى منصور مرا طلبيد و گفت : اين شصت نفر فرزندان على (عليه السلام) را بايد تا صبح در وسط ديوار بگذارى و من پنجاه و نه نفر آنها را در ميان ستونها قرار دادم . آخرين نفر آنان ، ديدم پسرى است مانند قرص ماه ، نور از صورتش متصاعد است ، و هنوز در چهره اش مويى نروييده و دو قطعه گيسوانى دارد كه روى دو كتف او قرار گرفته است ، و مانند زن بچه مرده اشك مى ريزد و ناله مى كند. از او جريان حال را پرسيدم . فرمود: براى كشته شدن خود گريه نمى كنم ، گريه ام براى اين است كه مادر پيرى دارم كه جز من فرزندى ندارد، يك ماه بود كه مرا در خانه حبس كرده بود، هرگاه مى خواست به خواب رود تا دست بر گردن من نمى انداخت ، به خواب نمى رفت . مى بايست يك دستش در زير سر من و دست ديگرش روى سينه من باشد.
گهى
يك دست او زير سر من نوازش داد روح و پيكر من
گهى بر گردنم افكنده دستش به
تسكين دل شعله ور من
تا ديروز مادرم از خانه برون رفت ، من هم از خانه بيرون آمدم . ماءموران خليفه مرا گرفتند و به اين جا آوردند. گريه ام براى اين است كه بر خلاف گفته مادرم عمل كردم و او را ناراحت ساختم . او اكنون از وضع من خبر ندارد و نمى داند بر سر من چه آمده است ؟ از خدا براى خود و مادرم صبر طلب مى كنم .
تا اين سخنان را از زبان اين غلام شنيدم ، گفتم واى بر حال تو، به خاطر به چنگ آوردن دنيا، عذاب آخرت را براى خود خريدى . تصميم گرفتم براى رضاى خدا كار نيكى به جاى آورم ، نزد فرزندم آمدم و قضيه را با او در ميان گذاشتم و به او گفتم : اى پسرم ! تو را به جاى او در ميان ديوار بگذارم ، به طورى كه آزارى به تو نرسد و شبانه بدون شك تو را بيرون خواهم آورد.
گفت : اى پدر! آنچه مى خواهى انجام بده ، من هم در اين جهت صبر خواهم كرد.
بالاخره گيسوان آن غلام علوى را بريدم و صورتش را با سياهى ته ديگ سياه كردم و لباس كهنه بچه بنايان را به او پوشاندم و پسر خود را در ميان ديوار گذاشتم و آن غلام علوى را در گوشه اى پنهان كردم . گفتم : در اين مكان باش تا شب تو را به منزلت برسانم . ولى من از دو جهت ناراحت بودم : يكى اگر منصور مطلع شود با من چه خواهد كرد و ديگر اگر همسرم ، سراغ فرزندم را بگيرد چه جواب دهم ؟ غرض در يك حالت بى هوشى افتاده بودم.
ناگهان ديدنم كنيزم مرا صدا مى زند كه شما را در خانه مى خواهند. به كنيز گفتم : برو ببين كوبنده در كيست؟
كنيزم رفت و در مراجعت گفت : كوبنده در مى گويد: من فاطمه ، دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هستم ، به مولاى خود بگو بيايد و پسرش را بگيرد و فرزند ما را به ما رد كند.
سرانجام توبه كردم و از شهر فرار نمودم و منصور وقتى از حالم باخبر شد، به تعقيب من پرداخت و تمام اموالم را تصاحب كرد(سيماى فاطمه زهرا (سلام الله عليها) در قرآن و عترت ، ص 155 و 156.)
منبع:جام
211008