۰۶ آذر ۱۴۰۳ ۲۵ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۳ : ۰۶
عقیق: ابوذر
عثمان جاحظ، در كتاب السفيانيه از جلام بن جندل غفارى نقل كرده است كه من در
قنسرين و عواصم مزدور معاويه بودم. روزى نزد معاويه آمده و از وضع كار خود مى
پرسيدم. ناگهان فريادى را از در خانه معاويه شنيدم كه مى گفت: قطار [شترها] آمد و بارى از آتش براى شما
آورده است. خداوندا!، لعنت كن كسانى را كه امر به معروف مى كنند و خود آن را ترك
مى كنند. خداوندا! لعنت كن كسانى را كه منكر نهى مى كنند و خود مرتكب آن مى شوند.
معاويه
از اين فرياد مضطرب گشته و رنگش تغيير كرد و به من گفت: اى جلام، آيا اين فرياد
كننده را مى شناسى؟
گفتم:
نه، نمى شناسم.
معاويه
گفت: كيست آن كه عذر جندب بن جناده (ابوذر) را در كارى كه پيش گرفته است، براى
من بياورد؟ او هر روز مى آيد و نزديك در كاخ ما، آن چه را كه شنيدى فرياد مى زند.
سپس معاويه گفت: ابوذر را پيش من بياوريد.
عده
اى ابوذر را (در حالى كه او را مى راندند) وارد جايگاه معاويه نمودند. ابوذر در
مقابل معاويه ايستاد.
معاويه
به او گفت: اى دشمن خدا و رسول خدا، هر روز به سوى ما مى آيى و مى گويى آن چه كه
مى خواهى. بدان اگر من مى خواستم كسى را از ياران محمد (ص)، بدون اجازه اميرالمؤ
منين عثمان بكشم، تو را مى كشتم ولى من درباره تو از وى اجازه خواهم گرفت.
جلام
مى گويد دوست داشتم كه ابوذر را كه مردى از قوم من (قبيله غفار) بود ببينم. به طرف
او متوجه شدم و او را ديدم. مردى بود گندمگون و كم گوشت (لاغر) و گونه هايش تو
رفته و خميدگى در پشت داشت.
پس
رو به معاويه كرد و گفت: دشمن خدا و رسول خدا من نيستم، بلكه تو و پدر تو دشمنان
خدا و رسول او هستيد. اسلام را اظهار كرديد و در درونتان كفر را پنهان ساختيد.
رسول خدا(ص) چند بار تو را نفرين فرمود كه از غذا سير نشوى، و از پيامبر شنيديم
كه فرمود: (در آن هنگام كه زمامدارى امت من به دست كسى بيفتد كه سياهى چشمش بزرگ
و گلويش گشاد باشد، كسى كه هر چه بخورد سير نمى شود، بايد امت من از او بر حذر
باشد.(
معاويه
گفت: من آن مرد كه تو مى گويى نيستم.
ابوذر
گفت: تويى همان مرد، رسول خدا(ص) اين خبر را به من داده است و من از آن حضرت
شنيده ام كه مى فرمود: (خداوندا، لعنت كن او را و او را اسير مكن، مگر با خاك)
و از آن حضرت شنيدم فرمود: (اسافل اعضاى معاويه در آتش است).
معاويه
خنديد و دستور داد ابوذر را زندانى كردند، و گزارشى درباره ابوذر به عثمان نوشت.
عثمان در پاسخ وى چنين نوشت: جندب(ابوذر) را سوار بر مركبى كن و به نزد من
بفرست. معاويه او را به وسيله كسى فرستاد كه شب و روز او را در راه حركت مى داد، و
او را بر شترى پير و لاغر سوار كرده بود. به طورى كه وقتى ابوذر به مدينه رسيد،
گوشت ران هايش از بين رفته بود.
وقتى
كه به مدينه رسيد، عثمان به او پيام فرستاد به هر سرزمينى كه مى خواهى برو.
ابوذر
گفت: به مكه مى روم.
عثمان
گفت: نه!
ابوذر
گفت: به بيت المقدس
عثمان
گفت: نه!
ابوذر
گفت: به يكى از دو كشور (مصر و عراق(
عثمان
گفت: نه! بلكه تو را به ربذه مى فرستم.
و
او را به ربذه تبعيد نمود و در آن محل بود تا از اين دنيا رخت بربست.
آرى،
چنين است داستان هر انسانى كه خبر از جان آدمى و شرف و كرامت آن داشته و بخواهد آن
ارزش را بجاى بياورد.
منبع:
«ابوذر غفاري»، نوشته علامه جعفري.