کد خبر : ۲۲۹۹
تاریخ انتشار : ۲۶ آبان ۱۳۹۱ - ۱۷:۳۹

از سفر بیا / استاد انسانی (خضرت رقیه)

ای رفته بی خبر به سفر، از سفر بیا
خواهی کسی خبر نشود، بی خبر بیا

ای آفتاب سایه مگیر از سرم ببین
دامن پر از ستاره بود چون قمر بیا

چشمم چنان دو پنجره?انتظار شد
تا باز مانده پنجره هایم ز در بیا

از بس که سنگ روی تو بر سینه ام زدم

از سوزم آب شد دل سنگ ای پدر بیا

دانم که شه گذار به ویران نمی کند

امشب تو راه کج کن از این رهگذر بیا

بنمای روی و جان مرا رو نما بگیر

مپسند خونِ جان به لبی را هدر بیا

ایثار عمه بود اگر زنده مانده ام

او شد کمان ز بس که مرا شد سپر بیا

شوق رخ تو پا نکشیده ز دل هنوز

از پا فتاده ام به سر من به سر بیا


استاد حاج علی انسانی


ارسال نظر
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
عباس ملک زاده
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۳:۳۰ - ۱۳۹۱/۰۹/۲۸
0
0
واقعا شعرهای استاد انسانی بی نظیره.خواهشا بیشتر از ایشان بنویسید
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین