۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۰ : ۱۹
عقیق: پاسدار شهید «احمد افشار»، فرزند عزتالله متولد 1343 تهران است. او در سن 19 سالگی وقتی برای دومین بار به جبهه اعزام شده بود، طی عملیات خیبر و در جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش به سرش در روز چهارم اسفندماه 62 به شهادت رسید. شهید لشگر 27 محمد رسول الله(ص) تهران به مدت 30 سال پیکرش در منطقه باقی ماند و در عملیات تفحص برون مرزی اخیر که در خاک عراق انجام شد، پیکرش کشف و طی تبادل در 7 بهمن ماه 92 به کشور بازگشت. خانواده شهید افشار صبح روز شنبه 3 اسفندماه با حضور در معراج شهدای تهران بعد از گذشت 30 سال با پیکر شهیدشان دیدار کردند.
عشرت السادات سفیداری مادر شهید احمد افشار از فرزند شهیدش چنین میگوید: من الان دو پسر و یک دختر دارم. احمد بچه دومم بود. در تهران به دنیا آمد. ما در محله شیر و خورشید مینشستیم. در چهار راه استخر. در شش سالگی پدرش را از دست داد. به تنهایی بچهها را بزرگ کردم. کار خدا بود که همهشان درس خوان شدند.
شب و روز کتابهای شهید مطهری را میخواند
من همیشه از کارهای احمد راضی بودم. نمازخوان و با خدا بود. شب و روز کتابهای شهید مرتضی مطهری را میخواند. کلی کتاب داشت. کتابهای اسلامی. بعد از نماز روزی یکی از این کتابها را میخواند. خیلی ذوق و شوق جبهه را داشت برای من افتخار آورد و مرا سربلند کرد. پسرم 19 ساله بود که شهید شد و 30سال مفقود بود. در جزیره مجنون به شهادت رسید. دانشگاه تهران رشته مهندسی قبول شده بود.
او از تربیت فرزندانش و خوبیهای احمد که دیر او را شناخت میگوید و ادامه میدهد: از اول بچهها راه مدرسه را پیش گرفتند و بعد از آن هم انقلاب شد و در مسجد فعالیت داشتند و احمد بچهای نبود که من بخواهم خوب و بد را به او بگویم. هر چه از خوبیاش بگویم کم گفتهام. برای سحر ساعت کوک میکرد. موقع سحر که میشد نماز شب میخواند. بار دوم بود که به جبهه اعزام شده بود و اهواز میرفت. بار اول که از جبهه بازگشته بود، از خدمتهایی که در جبهه میکرد میگفت. الان که خوب فکر میکنم، میبینم من این بچه را نشناختم. خوبیهایش بسیار بود. احمد میگفت من باید بروم دینم را به اسلام ادا کنم. به او میگفتم مادر تو تازه دانشگاه قبول شدی باید درس بخوانی میگفت نه من الان وظیفهام اینست که به جبهه بروم. با دوستانش زیاد بحث میکرد و میگفت باید بایستیم. اینجا وطن ما است و پای اسلام در میان است. باید ایستادگی کنیم. وقتی شهید شد همه بچههای مدرسه در مراسمش شرکت کردند. دوازده سال مدرسه رفت اما یک نمره بد نیاورد. در مدرسه بزرگ تهران درس میخواند. همه معلمهایش میگفتند این بچه خیلی درس خوان بود. از مدرسه هم که میآمد این کتابهای مطهری روی دستش بود و دائم میخواند.
تا 10 سال پیش فکر میکردم زنده است و همراه اسرا برمیگردد
مادر شهید افشار از مراقبت خاص فرزندش در امورات زندگی چنین میگوید: به من میگفت من از جبهه نامه نمیدهم. چون مال بیت المال است. وقت بیت المال است. انتظار نداشته باش نامه بنویسم. اگر برگشتم از جبهه که برگشتهام اما اگر برنگشتم ناراحت نباش. به جدت توکل کن و به بچههای امام حسین(ع) فکر کن. من هم میخواهم برای اسلام الگو باشم. میگفت: مادر! رفتنم با خودم است اما برگشتم با خداست. وقتی کسی به رهبر بد میگفت ناراحت میشد و به این افراد میگفت اگر رهبر و امثال اینها نباشند که اسلام پیروز نمیشود. در وصیت نامه نوشته بود که الان هم که به منطقه آمدهام برای شهید شدن نیامدهام اما اگر هم شهید بشوم برایم از عسل هم شیرینتر است.
عشرت السادات سفیداری از شهادت فرزند و آغاز فراقی سی ساله چنین میگوید: از نحوه شهادتش که به طور دقیق اطلاع نداشتیم. بعضی دوستانش گفتند که ترکش به سرش خورده و بلافاصله افتاده است. همان موقع هم نفهیمیدیم که شهید شده است آنقدر از رزمندگانی که برمیگشتند، میپرسیدیم که چه اتفاقی افتاده. عمویش رفت پادگان دو کوهه و کلی پرس و جو. ما هم گفتیم خدایا این بچه را دادیم در راه خودت هیچ چیز هم از او نمیخواهیم. بعد از چند سال یکی از زخمی شدنش گفت و یکی گفت جزو اسرای عراقیست. دیگر ما دقیق نفهمیدیم چه شده است. تا اینکه چند روز پیش از سپاه آمدند و گفتند میخواهیم شما را ببینیم. با پسر بزرگم صحبت کردند که شهیدتان پیدا شده. پسرم اول به من نگفت. فردایش گفت مادر شهید آوردهاند و باید بروم ببینم و بعد فهمیدیم پیکر متعلق به پسرم است. ما نمیدانستیم که ممکن است پیدا شود.گفتیم بچه ما با خدا معامله کرد و در راه اسلام رفت. من تا ده سال پیش فکر میکردم که پسرم برمیگردد و ممکن است زنده باشد. آن موقع که اسرا میآمدند من میرفتم روزنامه میخریدم که ببینم بچهام در میان اسامی اسرا هست یا نه. اسرا که همه بازگشتند فهمیدم دیگر پسرم زنده نیست. گفتم یا موقع شهادت جایی افتاده که کسی پیدایش نکرده یا در خاک عراق است.
پریشب به خوابم آمد و گفت: دیدی بالاخره آمدم؟
مادر شهید تازه تفحص شده احمد افشار از رویای صادقه چند روز پیش در مورد فرزند میگوید و ادامه میدهد: بعد از آن من خوابش را دیدم که گفت: "مادر من کربلا هستم. ناراحت نباش و گریه نکن. من با خدا معامله کردم تو سیدی به جدت توکل کن. و هیچ ناراحت نباش. هدیه به اسلام دادی بالاخره از این چند فرزند باید یکی را به اسلام هدیه میکردی." گفتم دیگر هرچه خواست خدا باشد پیکر بچه من نمیآید. ناراحت نبودم دیگر. اما الان از وقتی که آمده آرامش گرفتهام. پریشب خواب دیدم به من میگوید مادر دیگر گریه نکنی من آمدم. دیدی این همه گریه و ناله میکردی بالاخره من آمدم؟ آن موقع میگفتی دوری اما الان آمدهام در نزدیکی تو خانه گرفتهام. خانهام نزدیک است. نمیخواهم اشکت برای من بیاید. اگر خواستی گریه کنی برای بچههای امام حسین(ع) گریه کن.
ساک لباسش همان موقع آمد. الان میگویند یکی از پوتینهایش در پایش مانده است. هر شهیدی که میآوردند من میرفتم و روی تابوتها را میخواندم و میگفتم شما آمدید پس چرا هنوز پسر من نیامده است؟ دوستتان را نیاوردهاید؟ شبها خیلی دل تنگش میشدم و گریه میکردم. نماز شب میخواندم. زیارت عاشورا میخواندم. آن اوایل که گفتند شهید شده یکی از دوستان برایش یک مزار خالی گرفت. سنگ هم انداختهاند. سپاه سنگ را هم عوض کردهاند. الان در بهشت زهرا جا دارد و قرار است همانجا در قطعه24 دفنش کنیم. تحمل فراق فرزند سخت که هست. اما به خودش گفتهام که ناراحت نیستم کاری که تو کردی باعث افتخار من است. الان میگویم خدایا رضایم به رضای تو. همان عباداتم را خواهم داشت. نمازم را میخوانم و روزهام را میگیرم. همه را ادامه میدهم. به همه دختران میگویم ببینید این شهدا برای چه رفتند. از جوانی و زندگی و آرزوهایشان دست کشیدند و رفتند امروز شماها لااقل دیگر موهایتان را بیرون نگذارید و حجابتان را حفظ کنید. خانم رستگار مادر شهیدی در محل ما هست که بدن یکی از بچههایش آمده و یکی دیگر هنوز مفقود است. می گویند اصلا بدنش پودر شده و از بین رفته. خانم دیگری را دیدم که چهار تا شهید داشت. گفتم من دیگر چیزی نمیگویم. من فقط یک شهید دادهام اما او 4 شهید داده و من پیش او خجالت زدهام. ما در مقابل اینها دیگر نباید چیزی بگوییم و فقط میتوانیم سکوت کنیم.
30سال چشم انتظار بودم
او از انتظار 30 ساله و فراق فرزند میگوید: همیشه به خانواده شهدای مفقود میگویم که باید صبر کنند. من هم 30 سال چشم انتظار بودم. میگفتند پسرم دیگر پیدا نمیشود. گاهی میگفتم من صبرم زیاد است منتظر میشوم تا خبری بیاید. پای مزار شهدای گمنام در رباط کریم میرفتم و سنگ مزارشان را میشستم و گل میگذاشتم و سبزه میبردم و به آنها میگفتم اگر پسر من نیست اما شماها همه مثل فرزندان من هستید. فرقی نمیکند. خدا را هم شکر میکردم که اگر فرزند ما نیامده لااقل اینها هستند و دل ما را تسلا میدهند.
منبع:تسنیم