۰۷ آذر ۱۴۰۳ ۲۶ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۷ : ۰۹
عقیق: هيچ وقت يادم نمي رود كه هر جا بود ، به فكر من بود يك بار حتي از خط مقدم زنگ زد اصفهان حالم را پرسيد. صدايش خش خش مي كرد . بعدها گفت از خط زنگ زده .
گفت :«زنگ بزنم ، نگرانم نباشي .»
هميشه يك روز در ميان زنگ مي زد و خيلي فوري كه «حالم خوب است نگران نباش . خداحافظ .» اگر هم وقت نمي كرد خودش تلفن بزند ، به دوستانش مي گفت : زنگ بزنيد و به خانومم بگيد كه حالم خوب است و چند روز ديگه به خونه مي آيم .
وقتي به خانه مي آمد ، كمك حالم مي شد ، خيلي هم با سليقه بود . تا از راه مي رسيد ، ديگر حق نداشتم بچه ها را عوض كنم . حق نداشتم شيرشان را آماده كنم و دهانشان بگذارم . حق نداشتم كاري بكنم .
يك بار گفتم :« تو آنجا آن همه سختي مي كشي ، چرا من بايد بگذارم اين جا هم كار كني و سختي بكشي ؟ »
بچه بغل ، خيس عرق ، برگشت و گفت : تو بيشتر از آنها به گردن من حق داري . بايد حق تو و اين طفلهاي معصوم را ادا كنم .
گفتم :« نا سلامتي من زن خانه ي تو هستم . دارم به وظيفه ام عمل مي كنم .»
گفت :« من زودتر از جنگ تمام مي شوم خانوم . ولي مطمئن باش اگر ماندني بودم ، به تو نشان مي دادم تمام اين روزهايت را چه طور بلد بودم جبران كنم . »
منبع:سبک زندگی
211008