عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۲۰۴۸۳
تاریخ انتشار : ۰۶ بهمن ۱۳۹۲ - ۰۱:۴۳
با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاءسف مى خورد كه عمرى نكرده .

عقیق: سعدى گويد: در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول منا ظره و بحث بودم ، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت : در ميان شما چه كسى فارسى مى داند؟
همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم : خير است ، گفت : پيرمردى 150 ساله در حال جان كندن است ، و به زبان فارسى صحبت مى كند، ولى ما كه فارسى نمى دانيم ، نمى فهميم چه مى گويد، اگر لطفى كنى و قدم رنجه بفرمائى ، به بالينش ثواب كرده اى شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است .
من برخواستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ، ديدم مى گويد: چند نفسى به مراد دل مى كشم ، افسوس كه راه نفس گرفته شد، افسوس كه در سفر عمر زندگانى هنوز بيش از لحظه اى بهره نبرده بوديم و لقمه اى نخورده بوديم كه فرمان رسيد، همين قدر بس است .
آرى با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاءسف مى خورد كه عمرى نكرده ام حرفهاى او را به عربى براى دانشمندان ترجمه كردم ، آنها تعجب كردند كه با آن همه عمر دراز باز برگذر دنياى خود تاءسف مى خورد.
به آن پيرمرد در حال مرگ گفتم . حالت چگونه است ؟ گفت : چه گويم كه جانم دارد از وجودم مى رود.! گفتم : خيال مرگ نكن و خيال را بر طبيب چيره نگردان ، كه فيلسوفهاى يونان گفته اند:
((مزاج هر چند معتدل و موزون باشد نبايد به بقاء اعتماد كرد، و بيمارى گرچه وحشتناك باشد دليل كامل بر مرگ نيست )) اگر بفرمائى طبيبى را به بالين تو بياورم تا تو را درمان كند؟
چشمانش را گشود و خنديد و گفت : پزشك زيرك ، بيمار را با حال وخيم ببيند، به نشان تاءسف دست بر هم سايد، وقتى كه استقامت مزاج دگرگون شد نه افسون (دعا) و نه درمان هيچكدام اثر نبخشد.


پی نوشت :

حكايتهاى گلستان ص 229

 منبع:جام

211008

 


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین