چهارمین شماره از کتابمجله همشهری آیه منتشر شد:
عقیق: سعدى
گويد: در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول منا ظره و بحث بودم ، ناگاه جوانى به
مسجد آمد و گفت : در ميان شما چه كسى فارسى مى داند؟
همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم : خير
است ، گفت : پيرمردى 150 ساله در حال جان كندن است ، و به زبان فارسى صحبت مى كند، ولى
ما كه فارسى نمى دانيم ، نمى فهميم چه مى گويد، اگر لطفى كنى و قدم رنجه بفرمائى ،
به بالينش ثواب كرده اى شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است .
من برخواستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ،
ديدم مى گويد: چند نفسى به مراد دل مى كشم ، افسوس كه راه نفس گرفته شد، افسوس كه
در سفر عمر زندگانى هنوز بيش از لحظه اى بهره نبرده بوديم و لقمه اى نخورده بوديم
كه فرمان رسيد، همين قدر بس است
.
آرى با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاءسف مى خورد كه
عمرى نكرده ام حرفهاى او را به عربى براى دانشمندان ترجمه كردم ، آنها تعجب كردند
كه با آن همه عمر دراز باز برگذر دنياى خود تاءسف مى خورد.
به آن پيرمرد در حال مرگ گفتم . حالت چگونه است ؟ گفت :
چه گويم كه جانم دارد از وجودم مى رود.! گفتم : خيال مرگ نكن و خيال را بر طبيب
چيره نگردان ، كه فيلسوفهاى يونان گفته اند:
((مزاج هر چند معتدل و موزون باشد نبايد به بقاء اعتماد
كرد، و بيمارى گرچه وحشتناك باشد دليل كامل بر مرگ نيست )) اگر بفرمائى طبيبى را
به بالين تو بياورم تا تو را درمان كند؟
چشمانش را گشود و خنديد و گفت : پزشك زيرك ، بيمار را با
حال وخيم ببيند، به نشان تاءسف دست بر هم سايد، وقتى كه استقامت مزاج دگرگون شد نه
افسون (دعا) و نه درمان هيچكدام اثر نبخشد.
پی نوشت :
حكايتهاى گلستان ص 229
منبع:جام
211008