۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۳ : ۲۲
عقیق:اواخر دی 1366بود. شرايط عمليات خيلي سخت بود به طوري که سرماي حدود20درجه زير صفر را بچه ها تحمل مي کردند.
يک شب قبل از عمليات با محسن درودي (که بعدا شهيد شد) نشسته بوديم. محسن مسئول عقيدتي لشکر سيدالشهدا بود. يک دفعه محسن برگشت گفت: توي هيچ عملياتي به اندازه اين عمليات خودم را براي شهادت آماده نکردم.
همه کارهايم را انجام دادم. از همه اطرافيان و دوستان حلاليت طلبيدم، اما فقط يک گير کوچک در کارم هست که اگر برطرف شود من هم رفتني هستم. اينکه نظر حضرت از من برنگردد! و چشم نازنينش مرا بگيرد.
در همان عمليات بود که من مجروح شدم و محسن درودي شهيد شد.
بعد از شهادتش يکي از دوستان برايم تعريف کرد که يک شب ديدم محسن نشسته و زار زار گريه مي کند. گفتم آقا محسن چي شده؟ گفت خواب امام حسين را ديدم. به من گفت محسن کارهايت را انجام دادي و آماده اي براي آمدن؟ به دست و پاي آقا افتادم و التماس کردم که با تمام وجود آماده ام اما مي خواهم بدون سر بيايم! همين را که گفتم از خواب پريدم!
آنجا بود که متوجه منظور محسن شدم که مي گفت چشم آقا بايد مرا بگيرد!
شب عمليات شهيد سهيلي به بچه ها مي گفت: تو شهيد مي شي! تو مجروح! و...
ما زياد جدي نمي گرفتيم. البته اين هم از الطاف الهي بود که شب هاي سخت عمليات روحيه بچه ها خيلي بالا بود و حتي در بعضي جاها زير آتش دشمن مي خنديدند و با هم شوخي مي کردند!
شهيد سهيلي به من گفت: مهدي تو از جانب دست مجروح مي شي!
با خنده گفتم از کجا مي داني؟ گفت اگر زنده ماندم مي گويم! رفت و شهيد شد.
در سنگري که مستقر بودم سرخيلي از بچه ها را عراقي ها با قناسه زده بودند و فرمانده گردان مدام به من تذکر مي داد که مراقب سرت باش. ساعت حدود 9شب بود و درگيري به اوج خودش رسيده بود.
اونقدر به عراقي ها نزديک بوديم که نارنجک هاي دستيشون توي سنگر ما مي افتاد! حدود 20 يا 30 متر با هم فاصله داشتيم و تقريبا درگيري تن به تن شده بود.
يک لحظه احساس کردم گوشم خيلي يخ زده. دستم را آوردم بالا تا کلاهم را درست کنم ديدم يک گلوله خورد به دستم و موهايم را سوزاند.
در همان لحظه بود که يک نارنجک دستي افتاد توي سنگر.
يکي از بچه ها نارنجک را برداشت و دويد که به سمت عراقي ها پرتاب کند توي دستش منفجر شد و به شهادت رسيد و منم مجروح شدم.
منبع:سایت حاج مهدی سلحشور
211008