۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۳ : ۱۰
عقیق:سربازان عراقی همراه یاسین –
فرمانده اردوگاه – مرتب در حال تردد بودند. بچه ها از همدیگر سوال می کردند: امروز
چه خبره؟! و هر کس حدسی می زد. بیشتر بچه ها می گفتند باز هم تبعید
داریم.
بعداز ظهر زودتر از همیشه، سوت آمار به صدا درآمد. پس از
اینکه بچه ها به آسایشگاه رفتند، درها بسته شد و ساعتی بعد یاسین به همراه چند
سرباز و درجه دار به نوبت وارد آسایشگاه ها شدند تا اینکه نوبت به آسایشگاه ما
رسید. پس از ورودشان، یکی از سربازان بر پا داد و همه ایستادیم. سربازانی که مسئول
آسایشگاه بودند، افرادی را که از پیش شناسایی کرده بودند با – نگاهی به چهره
هایشان – یکی یکی از صف بیرون می کشیدند و می گفتند هذا خربطه یعنی این خرابکار
است. یا هذا مخالف یعنی این آدم خوبی نیست و ... من هم جزء انتخاب شده ها بودم.
به این ترتیب، پانصد نفر از بچه های دعا خوان، فعال و اهل
نماز جماعت را جدا کردند. با گفتن ناسزا و ضرب و شتم، ما را به حیاط اردوگاه بردند
و حتی اجازه ندادند پتو و بالش خود را برداریم. هوا گرگ و میش شده بود. وقت نماز مغرب
و عشاء، بچه ها در کنار سیم خاردارهای اردوگاه خواستند نماز بخوانند، اما نگهبانان
عراقی مخالفت کردند.
ناگهان احمد افسر ایرانی – از آسایشگاه افسران که در قسمت
بالای اردوگاه قرار داشت، با صدایی رسا شروع کرد به اذان گفتن. اذان احمد در آن
غروب غمبار و در کنار سیم های خاردار به یادماندنی بود. با بی اعتنایی به عراقی ها
نماز مغرب و عشا را روی خاک اردوگاه به جا آوردیم و سوار ماشین ها شدیم. از سر شب
تا صبح در حرکت بودیم.
راوی: آزاده جواد محمدپور
منبع:جهان
211008