۲۹ دی ۱۴۰۳ ۱۹ رجب ۱۴۴۶ - ۴۷ : ۱۶
ارباب لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد؛ ولی او جو کاشت. وقتی که زمان درو فرا رسید، ارباب گفت:
"چرا جو کاشتی، در حالی که من به تو دستور دادم که کنجد بکاری؟"
لقمان گفت:
"از خدا امید داشتم که برای تو، کنجد برویاند"
اربابش گفت:
"مگر این ممکن است؟"
لقمان گفت:
"تو را میبینم که خدای متعال را نافرمانی میکنی، در حالی که از او امید بهشت داری؛ بنابراین گفتم شاید آن هم بشود"
آن گاه، مولایش گریست و به دست او توبه کرد و لقمان را آزاد ساخت.
پی نوشت:
www.hadithcity.com
منبع:ایسنا